شهید حسن هراتی:

اسلحه حاج قاسم زمین نماند

ناصر حیدری همرزم شهید «حسن هراتی» می‌گوید: حسن بعد از شهادت حاج قاسم میرحسینی، سعی می‌كرد روحیه بچه‌ها را قوی نگه دارد، روی دژ حركت می‌كرد و فریاد می‌زد: دشمن را امان ندهید، اسلحه حاج قاسم زمین نماند.
کد خبر: ۲۵۱۲۸۹
تاریخ انتشار: ۱۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۱ - 06August 2017
اسلحه حاج قاسم زمین نماندبه گزارش دفاع پرس از کرمان، به بهانه برگزاری اولین یادواره شهدای اطلاعات و امنیت نیروی زمینی سپاه جنوب‌شرق کشور که پنج‌شنبه 19 مرداد در حسینیه ثارالله کرمان برگزار می‌شود، به معرفی تعدادی از شهدای این واحد در دوران هشت سال دفاع مقدس می‌پردازیم.
 
در ادامه نگاهی کوتاه به زندگی و خصوصیات رفتاری شهید «حسن هراتی» انداختیم که در ادامه می‌خوانید.
 
شهید «حسن هراتی» در هفتم مردادماه سال 1340 در روستای محمدآباد هراتی در شهرستان زابل به دنیا آمد. در 6 سالگی برای گذراندن دوران ابتدایی به مدرسه‌ای در روستای کرباسک رفت، پس از پایان دوره راهنمایی در سال 58 ـ ‌57 به هنرستان فنی شهرستان زابل راه یافت و در رشته برق مشغول به تحصیل شد.

سال اول دبیرستان بود که انقلاب اسلامی ایران به پیروزی رسید. با اینکه نوجوان بود، اما دلبستگی عجیبی به انقلاب و امام داشت.

شرکت در تظاهرات و آگاه نمودن مردم روستا به اهداف انقلاب را وظیفه خود می‌دانست. در آزمون عمومی شرکت کرد و در رشته نقشه‌کشی دانشگاه یزد قبول شد. مدتی در دانشگاه درس خواند، با شروع جنگ تحمیلی وارد جبهه شد. در مرحله اول عملیات کربلای 5 از ناحیه صورت، پهلو و گردن مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به صف شهیدان گلگون‌کفن پیوست.

اگر جنگ به نفع دشمن تمام شود درس خواند‌مان به چه دردی می‌خورد؟!

علی هراتی برادر شهید روایت می‌کند: یک روز راجع به جبهه رفتن حسن صحبت می‌كردیم. گفتم: چرا دانشگاه را رها كردی؟ دَرسَت را می‌خواندی بعداً جبهه هم می‌رفتی. گفت: مرخصی تحصیلی گرفته‌ام. گذشته از مرخصی برادر! درس را در آینده هم می‌شود خواند، ولی جبهه امروز هست و معلوم نیست فردا هم باشد. ثانیاً! اگر خدای ناكرده جنگ به نفع دشمن تمام شود و به ضرر ایران اسلامی، آن وقت دیگر درس خواند‌مان به چه دردی می‌خورد؟!

حسن هراتی جان هر چهار نفرمان را نجات داد

سامانی همرزم شهید هراتی روایت می‌کند: به اتفاق سه تن از برادران، اعرابی، محمودی و هراتی عازم مأموریت ویژه مرزی شدیم. باید از مسیر دریاچه هامون می‌رفتیم و از جنوب خراسان، وارد زابل می‌شدیم. مسیر طولانی و پرخطری بود.

بین راه لندكروز خراب شد. ماشین را بردیم به تعمیرگاه و پس از تعمیرات لازم راه افتادیم. نزدیک «نهبندان» كه رسیدیم، حسن هراتی راننده بود، دیدم هر چه فرمان را می‌پیچاند، ماشین نمی‌پیچد! ماشین را متوقف كرد. علت را بررسی كردیم متوجه شدیم كه این راه را هم فقط به لطف خدا آمده‌ایم و گرنه ماشین سه عدد از پیچ‌های فرمان را ندارد و فقط با یک پیچ تا این‌جا آمده كه آن یكی هم بریده بود. در نقطه بیابانی، بی‌آب و آبادی و گرم و سوزان كه تنها كاروان‌های اشرار با تجهیزات كامل از آن‌جا می‌گذشتند، متوقف شده بودیم و مأیوس. هیچ راه چاره‌ای به ذهنمان نمی‌رسید كه ناگهان حسن آچاری برداشت و شروع به بررسی اطراف و زیر ماشین كرد. زیر ماشین بود كه صدا زدم: «حسن! چه می‌كنی؟» گفت: «دنبال پیچ می‌گردم» اهمیتی به حرفش ندادم. چند دقیقه‌ای گذشت، حسن گفت: «درست شد» گفتیم: «چطور؟!» گفت: «چهار تا پیچ از جاهای غیرضروری ماشین باز كردم و بستم این‌جا» ماشین روبراه شد و تدبیر حسن هراتی جان هر چهار نفرمان را از تلف شدن یا طعمه اشرار شدن نجات داد.

 اسلحه حاج قاسم زمین نماند

ناصر حیدری همرزم شهید روایت می‌کند: بعد از شهادت حاج قاسم میرحسینی، سعی می‌كرد روحیه بچه‌ها را قوی نگه دارد. روی دژ حركت می‌كرد و فریاد می‌زد: «دشمن را امان ندهید، اسلحه حاج قاسم زمین نماند.» و خودش پیشاپیش نیروها می‌جنگید و فرمان می‌داد. قبل از عملیات كربلای پنج با من خداحافظی كرد و گفت: «ناصر! من دیگر به زابل برنمی‌گردم، مگر جنازه‌ام را ببری.» همانطور هم شد او شهید شد و جنازه‌اش هم بعد از حدود 40 روز به زابل آمد.

 خیلی كم فرزندش را می‌بوسید، می‌گفت: می‌ترسم مانع جبهه رفتنم شود

پدر و همسر شهید روایت می‌کنند: حسن داشتن فرزند را نعمت می‌دانست. خیلی علاقه‌مند بود كه پدر شود. ولی وقتی از این نعمت برخوردار شد، بچه را در آغوش نمی‌گرفت. خیلی كم او را می‌بوسید، دلیلش را می‌پرسیدم، می‌گفت: «می‌ترسم مهرش به دلم بنشیند و مانع جبهه رفتنم شود و از طرفی اگر افتخار شهادت نصیبم گردد، نمی‌خواهم نبودنم در روحیه این طفل معصوم اثر سوء بگذارد».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار