به گزارش دفاع
پرس از سمنان، خاطرات اسارت در کنار همه سختیها و عذابهایش برای آزادگان سرافراز شیرینی
خودش را دارد. آنچه میخوانید
بخشی از خاطرات آزاده «سید عبدالکریم میرصناعی» است که در ادامه میآید.
خواب و بیداری
وقتی به هوش آمدم خود را در بیمارستان دیدم. بیمارستانی در بصره. بی آنکه بفهمم مدام به صدام بد و بیراه میگفتم. این را کسانی میگویند که در آن لحظه اطرافم بودهاند.
تركش خمپاره 60 به سرم اصابت كرده بود و دکترهای بیمارستان با دیدن عکس سرم گفتند زنده نمیمانم. مسئولان بیمارستان هم بدون دادن دارو و رسیدگی به وضعیتم به حال خود رهایم کردند. پس از مدتی که متوجه شدند خیال مردن ندارم به من سِرُم تزریق کردند و با وجود آن همه ترکش، زنده ماندم. لیاقت شهادت نداشتم.
به خاطر شدت جراحت يادم نمیآمد در چه تاريخي اسير شدم ولی اطرافيانم میگفتند آن روز 18 اسفند سال 1362 بود. حدود یک ماه در بیمارستان بستری بودم. شبی خواب دیدم با بچههای بسیج محلهامان در مسجد صاحبالزمان (عج) ورامین هستیم. ناگهان فردی وارد مسجد شد و به من گفت: همه رفقایت شهید شدند و تو ماندی... در خواب آنقدر گریه کرده بودم که پتوی زیر سرم خیس شده بود و خون روی سر و صورتم، با اشک شسته شده بود.
رسیدگی ممنوع
در بیمارستان به جای رسیدگی، کتک و شکنجه برقرار بود. در سالنی که حداكثر 100 نفر ظرفیت داشت، 200 مجروح را به زور جا داده بودند. کسی نمی توانست دراز بکشد یا پاهایش را دراز کند. هر تکانی که می خوردیم، صدای کسی در میآمد. بیشتر بچه ها شکستگی داشتند و بعضی ها دست و پاهایشان قطع شده بود. دستشویی، انتهای همان سالن بود. غذایمان نان سفت و خشکی بود که با گونی می آوردند و پرت می کردند به طرفمان! آب خوردنمان هم، آب گِل آلود و بدمزهای بود که هر چند روز یکبار میآوردند. از دکتر و دوا و درمان خبری نبود و اسرا هم اجازه نداشتند به يکديگر كمک كنند. رسیدگی فقط در حدی بود که ما را زنده نگهدارند تا آمار اسرایشان بالا برود.
نمازهای خاص
اجازه وضو گرفتن و نماز خواندن نداشتیم. حق نداشتیم شب ها، بیدار بمانيم يا از خواب بيدار شویم. اگر کسی نيمه شب برای رفتن به دستشویی بیدار می شد، صبح کتک می خورد. تعداد زیادی از ما با یک لیوان آب وضو می گرفتیم و زیر پتو نماز میخواندیم. پس از مدتی اجازه نماز فرادی داده شد. اصلا اجازه نماز جماعت نمی دادند. از نماز جماعت می ترسیدند.
ارواح در اردوگاه
در روزهای شنبه و سهشنبه بايد صورتمان را با تیغ میزدیم و هر دو جمعه یک بار هم مجبور بوديم سرمان را با تیغ بتراشیم. حتی اگر چند تار مو روی صورتمان بود باید به جانشان میافتادیم تا به قول بعثی ها صاف صاف باشد. نصف تیغ برای تراشیدن موی سر پنج نفر داده می شد و چون ناشی بودیم، پوست سر بعضی ها کنده و زخمی می شد. بعد از اینکه سه چهار نفر کله شان را برق می انداختند، تیغ را روی سطح سیمانی میسایيدیم تا دوباره تیز شود، اما بیچاره کسی که نفر آخر میشد از درد به خود میپیچید. بعد از اتمام اصلاح اجباری، با آن لباسها شکل و شمایلمان مثل ارواح می شد.
طبل بزرگ، زير جمجمه سر
از بیمارستان مرخصمان کردند و به اردوگاه موصل 2 بردند. بین راه ما را در شهر چرخاندند تا مردم ما را ببینند. به اردوگاه که رسیدیم نمیتوانستم راه بروم. یکی از اسرا مرا روی کولش گذاشت. باید از راهرویی میگذشتیم که دو طرف آن عراقیها ایستاده بودند و رد که میشدیم کتکمان میزدند. یک ضربه کابل به سرم خورد كه صدای آن مثل طبل توی سرم پيچيد و تمام بدنم یخ کرد. یکی از اسرا گفته بود هر وقت بعثیها خواستند تو را با کابل بزنند، دستت را روی سرت بگذار تا به سرت ضربهای نخورد.
محل استراحت و خواب هر نفر در آسايشگاه، حدود دو وجب و نيم در دو وجب و نيم بود كه بايد با پتو مرز آن را مشخص میكرديم. با اينكه به خاطر مجروحيت شديد، سمت چپ بدنم فلج بود، در همان مقدار جای مشخص شده بايد استراحت میكردم. تا یک سال و نیم بعد از اسارت، مأموران صلیب سرخ به اردوگاه نیامدند و خانوادهام هیچ خبری از من نداشتند.
كشاورز فرانسوی
هر وقت بعثیها می پرسیدند چه کاره هستید، میگفتیم کشاورز و بیسواد! وقتی مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمدند یکی از اسرا که به چند زبان مسلط بود با آنها به زبانهای فرانسوی و انگلیسی صحبت کرد.
از ماموران صلیب سرخ، کتاب، کاغذ و نوشتافزار درخواست کردیم. تا آن زمان اجازه نداشتیم از هیچ نوشتافزار و کاغذی استفاده کنیم. با رفتن ماموران صلیب سرخ، عراقیها متوجه شدند کلاهگشادی سرشان رفته و کشاورز و بیسوادی در بین نبوده است. پس از آن هر کدام از بچهها که به زبانی مسلط بود به عنوان استاد انتخاب میشد و به 10 نفر ديگر درس میداد، سپس آن 10 نفر هر یک به 10 نفر دیگر و همین طور تا آخر. من که در زمان تحصیل در زبان انگلیسی خیلی ضعیف بودم و نمرههای خوبی نمیگرفتم، در اسارت از صفر شروع کردم و بعدها به عنوان استاد برتر زبان انگلیسی در اردوگاهی که 2 هزار نفر در آن بودند، شناخته شدم.
برای بعضي بچههای كم رو و خجالتي، كلاس خصوصی برگزار میكردم و جالب اينكه بعضی از همان بچهها بعد از آزادی، در شهر و ديار خودشان به عنوان استاد زبان انگليسی مشغول تدريس شدند. تمامی كلاسها را به دور از چشم عراقیها تشكیل میداديم، چون اگر با خبر میشدند اذيتمان میكردند.
نان صلیبی
هر روز صبح یک لیوان شوربا به ما می دادند به همراه یک تکه نان سفت و سخت. همین باعث شده بود که بچه ها بیشتر روزه بگیرند. یکی از روزها که مأموران صلیب سرخ به اردوگاه آمده بودند، بچه ها آن نانها را نشانشان دادند و از آن به بعد هميشه یکی دو روز قبل از آمدن صلیب سرخیها به اردوگاه، نان نرمی به ما میدادند که معروف شده بود به «نان صلیبی».
با مصرف نانهای سفت، بعضی بچهها دچار عفونت روده و معده و بعضی شهيد شدند؛ اما اگر همچنان اعتراض میکردیم همان نان را هم از ما دریغ میکردند.
نامه سرآشپز
نامه هایی كه از ایران به دستمان می رسید، برای ما بوی بهشت می داد. نامه ها دست به دست می چرخید و با تمام وجود آن ها را بو می كشیدیم. یکی از بچه ها که وضعیت وخیمی داشت، توسط صلیب سرخ آزاد شد و مدتی پس از آزادی، نامه ای از او دریافت کردیم. نامه ای خواندنی و خندیدنی ! بچه ها نامه را دست به دست می چرخاندند و می خواندند و می خندیدند! موضوع از این قرار بود که بعد از آزادی برای آنها مهمان آمده بود و آن بنده خدا که در اسارت، آشپزی را یاد گرفته بود، با گوشت تازه، روغن خوب، سبزی تازه و... غذایی پخته بود که همه مهمان ها را مسموم و روانه بیمارستان کرده بود. نتیجه اینكه با آن گوشت های کهنه و آن وضعیت بهداشتی اردوگاه و روغنی که معلوم نبود چه روغنی است. فقط لطف خدا بود باعث زنده ماندن ما شده بود.
تونل مرگ
در بعضی خاطرات به صورت گذرا از مراسم کتک خوردنمان گفتم. بدترین مرحله همان دالان یا تونل مرگ بود. سربازهای عراقی در دوطرف می ایستادند و دالانی درست می شد که باید از این دالان رد می شدیم.
وارد دالان که می شدی باران کابل بود که به سر و صورتت می خورد و... روزی یکی دو بار مراسم کتک خوردن داشتیم. برایمان عادت شده بود! تا جایی که بچه ها به شوخی می گفتند اگر یک روز کتک نخوریم مریض می شویم.
سراب آزادی
از سال چهارم اسارتم مبادله اسرا شروع شد. عراقی ها فقط بچه هایی را برای مبادله می بردند که دست و پای آنها قطع شده بود، یا مجروحیت ها و عفونت های شدید داشتند، یا موجی بودند. یکی از اذیت و آزارهای عراقی ها این بود که نیمه شب چند نفر از اسرای مطرح را صدا زده، می گفتند وسایلتان را جمع كنید می خواهیم شما را آزاد کنیم. بچه ها هم خوشحال، وسایلشان را به دیگران می بخشیدند. حتی خوراکیهایشان را. بعد هم گریه و حلالیت طلبی و خداحافظی. دو سه روز از این ماجرا كه می گذشت، آنها را بر می گرداندند.
می پرسیدیم چه شد؟می گفتند ما را تا پای پله های هواپیما بردند و برگرداندند. می خواستند از نظر روحی به بچه ها ضربه بزنند. از آن به بعد اگر یکی از اسرا آزاد می شد، تا چند روز به وسایلش دست نمی زدیم تا مطمئن شویم که خبر آزادی اش راست بوده است .
خبر ناگوار
جمعهها، روز دید و بازدید ما بود. هم جویای احوال هم می شدیم و هم اخبار مختلف را رد و بدل می کردیم. البته گاهی عراقی ها برایمان روزنامه هم می آوردند.یکی از روزها سرباز عراقی روزنامه ای را به مسئول آسایشگاهمان داد.
وقتی روزنامه را دید، مثل برگی که از درخت می افتد روی زمین افتاد. ته دلمان خالی شد. روزنامه را گرفتیم و چشممان به خبر رحلت امام خمینی (ره) افتاد كه با خط درشت و با رنگ قرمز نوشته شده بود.
چند بار قبل از این، برای تضعیف روحیه بچه ها از رحلت امام خمینی (ره) خبر داده بودند و به همین دلیل، حتی با دیدن روزنامه باز هم امیدوار بودیم که شایعه باشد.
شب بعد که خبر رحلت امام خمینی (ره) همراه با تصاویر مربوط به بیمارستان از تلویزیون عراق پخش شد، متوجه شدیم خبر واقعیت دارد. بچه ها كه آرزوی دیدار با امام خمینی (ره) را داشتند، با چشم هایی گریان و اشک آلود به سر و سینه می زدند.
انتهای پیام/