گرفتار شدن در چنگ بعثی‌ها پس از خلاصی از میدان مین

«هنوز چند قدمی نرفته بودیم که رگبار عراقی‌ها ما را میخکوب کرد؛ یک تیر به‌ پای من خورد و از بالای تپه‌ای که روی آن حرکت می‌کردیم، غلت خوردم به پایین و دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی برای آن دو همرزمم افتاد.»
کد خبر: ۲۵۲۵۲۰
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۳:۴۲ - 16August 2017
گرفتار شدن در چنگ بعثی‌ها پس از خلاصی از میدان مینبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، دوران اسارت يادآور مظلوميت، غربت و صبر و استقامت آزادمردانی است كه ساليان سال زندگی خود را در اسارت دشمن بوده و با صبر و شكيبايی خود، سرمشق آزادی و آزادگی قرار گرفتند.

دوران اسارت، بخشی از تاريخ هشت سال دفاع مقدس ملت قهرمان ايران را در برابر متجاوزين بعثی تشكيل می‌دهد و سرگذشت آن مملو از حوادث تلخ و ناگوار است. در دوران اسارت، حوادثی رخ داد كه هيچ‌گاه از فكر و ياد آزادگان محو نخواهد شد و فراموش شدن آن امری بسيار دشوار است.

بر اين اساس تصميم گرفتیم سرگذشت یکی از آزادگان سرافراز استان سمنان در سلول‌های رژیم بعث عراق را به رشته تحریر درآوریم تا شايد قدم ناچيزی در جهت رشد و شکوفايی اذهان نسل جوان با رخدادهای اسارت در زندان‌های عراق برداشته باشیم.

 «احمد تیموری» نحوه اسارت و خاطرات تلخ دوران اسارت خود را چنین روایت می‌کند:

جان سالم به در بردن از میدان مین

در شب عملیات کربلای 5 کار گروهان ما خنثی کردن میدان مین و باز کردن محور بود و در این عملیات چند تا از بچه‌ها شهید شدند و یکی از دوستانم مجروح شد و من به همراه دو نفر دیگر خواستیم مجروح را به عقب برگردانیم که دیدیم در تیررس دشمن هستیم.

در همین زمان یک آرپی‌جی مابین پای من خورد ولی عمل نکرد و مجروحی که با خود داشتم بر اثر شدت جراحت در بین راه شهید شد.

در اواسط راه بالگرد عراقی در بالای سر ما منوری زد و منطقه کاملاً روشن شد و من راه را به بقیه نشان دادم، ولی یکی از بچه‌ها قبول نکرد و گفت این راه اشتباه است و من هم مجبور شدم پشت سر آن دو نفر بروم.

هنوز چند قدمی نرفته بودیم که رگبار عراقی‌ها ما را میخکوب کرد و یک تیر به‌ پای من خورد و از بالای تپه‌ای که روی آن حرکت می‌کردیم غلت خوردم به پایین و دیگر متوجه نشدم چه اتفاقی برای آن دو همرزمم افتاد. زمانی که من تیر خوردم، دوستانم فکر کردند من شهید شدم و در بنیاد شهید نام مرا به‌عنوان شهید مفقودالجسد اعلام کرده بودند.

تا صبح پایین تپه بودم و وقتی هوا روشن شد دیدم که در یک میدان مین هستم و متعجب از این بودم که چطور این مین‌ها منفجر نشده است. خودم را کمی جابجا کردم، غافل از آنکه عراقی‌ها مرا زیر نظر دارند و آنها با آرپی‌جی به طرفم شلیک کردند که به اطرافم خورد، آنها که ظاهراً خیلی ترسیده بودند به من اشاره کردند که وسایلت را پرت کن و دست‌هایت را ببر بالا و آمدند و مرا به عقب بردند.

شروع شکنجه در بدو ورود به اردوگاه

در اردوگاه یک افسر عراقی از من بازجویی کرد و حدیثی از حضرت علی (ع) خواند و من گفتم شما اگر علی را می‌شناسید و قبول دارید چرا به مردم بی‌دفاع شهرها حمله می‌کنید و آنها را بمباران می‌کنید؟ چرا از بمب شیمیایی استفاده می‌کنید؟ اگر مرد جنگ هستید با نیروی نظامی بجنگید و آن افسر از زیر میز یک کابل درآورد و حسابی مرا کتک زد؛ و آن روز، آغاز کتک خوردن من بود. از آن به بعد هر روز مرا برای بازجویی می‌بردند و حسابی کتک می‌زدند؛ اما من همه‌ چیز را اشتباهی به آنها می‌گفتم.

بعد از چند روز مرا به بیمارستان بردند، در آنجا وضعیت خیلی خراب بود، برای مثال از یک آمپول برای چند نفر استفاده می‌کردند و وقتی سر آن کج می‌شد، با لبه تخت صاف می‌کردند و دوباره استفاده می‌کردند و پاها را با دریل سوراخ می‌کردند و از بی‌حس‌ کننده هم در آنجا خبری نبود. پای‌شکسته‌ی مرا ناصاف گچ گرفتند و بعد من را آوردند به «پادگان الرشید» که بوی خیلی بدی می‌داد.

در هر اتاق 40 نفر بودیم که به‌صورت نشسته می‌خوابیدیم و بعد از 25 روز ما را به تکریت بردند و وقتی اتوبوس حامل اسرا به اردوگاه تکریت رسید دیدیم سربازان کابل به دست روبروی هم ایستاده‌اند و حسابی از ما پذیرایی کردند. در آنجا هم انواع شکنجه‌ها و کتک خوردن‌ها وجود داشت و برای گرفتن هر آماری هم حسابی کتک می‌خوردیم.

در آنجا به بچه‌هایی که ریش داشتند می‌گفتند که شما روحانی یا پاسدار هستید و حسابی آنها را شکنجه می‌کردند و بعد از زدن آنها را درون یک بشکه که در حال سوختن بود دولا می‌کردند تا جایی که تمام صورت آنها می‌سوخت و بعد کف پای آنها را با اتو داغ می‌کردند و به گردنشان برق وصل می‌کردند و با کابل آنها را می‌زدند، شیشه خورده می‌ریختند روی زمین و بچه‌ها را لخت می‌کردند و می­‌گفتند روی آن غلت بزنید و بعد زیرآب جوش می‌بردند. خیلی از رزمنده‌ها زیر همین شکنجه‌ها شهید شدند و هر شکنجه‌ای که از دستشان برمی‌آمد انجام می‌دادند، چون کسی نبود به آنها بگوید «چرا؟»

به‌هرحال بقول امام راحل عزیز دوران اسارت یک دانشگاه واقعی بود و یک درسی بود برای ما.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار