گفت‌وگو با «حسنعلی علی‌بيگی» يكی از معدود بازماندگان واقعه بيمارستان پاوه؛

از «رينگ بوكس» تا نبرد در جبهه‌های جنگ

سال 36 در روستای «بيارجمند» شاهرود متولد شدم. هنوز كوچک بودم كه به همراه خانواده به تهران آمديم.
کد خبر: ۲۵۳۰۵۹
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 17August 2017
 به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، محاصره شهر پاوه توسط 6هزار نفر از ضدانقلاب كه عموماً از گروه‌های چپ و كمونيستی بودند در مردادماه 1358 صورت پذيرفت.

تقريباً از 22 يا 23 مردادماه درگيري‌هاي سختي در اين شهر روي داد كه منجر به محاصره كامل آن توسط ضدانقلاب شد و نهايتاً در شامگاه 26 مردادماه خانه پاسدارها و خصوصاً بيمارستان اين شهر عاشورايي حسيني را تجربه كرد. در بيمارستان پاوه حدود سي و چند نفر پاسدار موضع گرفته بودند و با سرسختي عجيبي در مقابل ضدانقلاب جنگيدند كه نهايتاً 25 نفر از آنها به شهادت رسيدند. شايد اقبال با ما يار بود كه توانستيم با يكي از اندك بازماندگان بيمارستان پاوه يعني رزمنده جانباز حسنعلي علي‌بيگي كه فرماندهي نيروهاي مستقر در بيمارستان را نيز بر عهده داشت، گفت‌وگو كنيم. وي كه از اعضاي گروه معروف دستمال‌سرخ‌ها است، در جواني نيز سابقه عضويت در تيم ملي بوكس كشورمان را داشته است. گفت‌وگوي ما با جانباز علي‌بيگي را پيش رو داريد.

 بوكسور تيم ملي

سال 36 در روستاي بيارجمند شاهرود متولد شدم. هنوز كوچك بودم كه به همراه خانواده به تهران آمديم. ساكن خيابان خراسان در محله دولاب شديم و بزرگ شده همانجا هستم. از نوجواني شروع به يادگيري ورزش بوكس كردم و در رده‌هاي سني مختلف عضو تيم ملي شدم. حول و حوش انقلاب در اردوي اعزام به مسابقات روماني بودم كه به خاطر فعاليت‌هاي سياسي اردو را ترك كردم. شايد همين اشتغال به ورزش بوكس و تربيت مذهبي‌ام بود كه باعث شد بچه‌هاي انقلابي محله‌مان تشويقم كنند كه به فعاليت‌هاي انقلابي روي بياورم. البته ما با خانواده شهيد وصالي بچه‌محل بوديم و امير برادر بزرگ‌تر شهيد اصغر وصالي كه معلم بود، در روشنگري بچه‌هاي محله نقش داشت. بعد از پيروزي انقلاب هم از طريق آشنايي كه با خود شهيد اصغر وصالي داشتم، عضو سپاه شدم و زندگي‌ام تا مدت‌ها در مناطق عملياتي و جنگي گذشت.

 اعزام به پاوه

تقريباً 17 مردادماه بود كه به همراه شهيد اصغر وصالي و گروهي از دستمال‌سرخ‌ها به پاوه اعزام شديم. اين شهر از طرف ضد انقلاب تهديد مي‌شد و مردم با تحصن در معابر شهر، خواستار اعزام پاسدارها به پاوه بودند. ما كه به پاوه رسيديم هنوز اوضاع آنقدر وخيم نشده بود. رفته رفته كار به وخامت گراييد و شهر توسط چند هزار نفر از ضدانقلاب به محاصره درآمد. وقتي اوضاع به هم ريخت، من از طرف اصغر وصالي مأموريت گرفتم تا يك عده از دستمال‌سرخ‌ها را در بيمارستان پاوه فرماندهي كنم. اين بيمارستان در ورودي شهر قرار داشت و به نوعي اولين سد دفاعي ما در برابر يورش ضد انقلاب محسوب مي‌شد. سدي كه اگر مي‌شكست، ضد انقلاب به داخل شهر يورش مي‌بردند.

 فرار از اعدام

در اثناي حضور در پاوه يك بار همراه شهيد وصالي مي‌خواستيم به مقر پشتيباني ضدانقلاب ضربه بزنيم. قصدمان اين بود بدانيم تداركات آنها از كجا تأمين مي‌شود. رفتيم سمت مرز و ديديم آنها از طريق عراق تغذيه مي‌شوند. يكي از كمپين‌هاي دشمن در 15 كيلومتري خانقين، بين پاوه و عراق قرار داشت. آنجا را مورد هدف قرار داديم و سعي كرديم به سرعت از محل دور شويم. اما چون عجله داشتيم، در جنگل گم شديم. ضد انقلاب با ضربه سنگيني كه از ما خورده بود، در به در دنبالمان مي‌گشت. بالاخره به نزديكي‌هاي يك روستا رسيديم، همانجا متوجه شديم كه در محاصره دشمن افتاده‌ايم. ما تعدادمان انگشت‌شمار بود، ولي تعداد ضدانقلاب به 30 تا 40 نفر مي‌رسيد. خلاصه ما را اسير كردند و اسلحه‌هايمان را گرفتند. اسلحه من با بند حمايلم طوري به گردنم پيچيده بود كه نتوانستند اسلحه‌ام را بگيرند. چون مي‌خواستند سريع اعداممان كنند، خشاب اسلحه را درآوردند و ما را با خودشان به يكي از باغ‌هاي خانقين بردند. من عادت داشتم كه هميشه يك نارنجك زير فانوسقه‌ام قايم کنم. البته چند نارنجك دور كمرم مي‌بستم كه يكي را زير فانوسقه قايم مي‌كردم. ضدانقلاب همه را از من گرفتند جز هماني كه زير فانوسقه بود. خلاصه ما را به خانقين بردند و براي اعدام به خطمان كردند. من آرام به اصغر گفتم يك نارنجك قايم كرده‌ام. مخفيانه آن را به او دادم و اصغر ضامنش را كشيد. همين حين دستم رفت روي ماشه اسلحه‌ام و نگو يك گلوله هنوز توي سلاح باقي مانده است. گلوله كه شليك شد، همه ترسيدند. اصغر هم نارنجك در دست دويد طرف دشمن و هرج و مرج ايجاد شد. از اين هرج‌ومرج استفاده كرديم و همگي فرار كرديم.

 پرستار مسيحي

موقعيت بيمارستان پاوه طوري بود كه انگار بخشي از كوه را بريده و بيمارستان را روي اين بريدگي ساخته بودند. به همين خاطر ضدانقلاب كاملاً از بلندي‌ها به ما اشراف داشت. تكان مي‌خورديم گلوله مي‌زدند.كوچك‌ترين حركت ما مساوي با شليك دهها گلوله از طرف آنها بود. وقتي به نقطه آخر رسيديم و فهميديم قول‌هايي كه به جهت آمدن نيروهاي كمكي از كرمانشاه مي‌دهند خالي از آب درآمده است، حتم كرديم ماندنمان بي‌فايده است و بايد بيمارستان را تخليه كنيم. از طرفي مهماتمان رو به اتمام بود. اول مريض‌ها و كادر بيمارستان را با يك وانت سيمرغ فرستاديم. محمد فراهاني از بچه‌هاي دستمال‌سرخ را كه پايش تير خورده بود مأمور كردم به عنوان محافظ همراهشان برود. اغلب سرنشين‌هاي وانت از خدمه بيمارستان بودند و لباس سفيد داشتند.ضمناً يك پرچم سفيد روي ماشين نصب كرديم. اما ضدانقلاب به مجروح‌ها هم رحم نكردند و سيمرغ را به رگبار بستند. يك پرستار مسيحي با وجداني بين سرنشين‌هاي اين وانت بود كه با دل و جان به زخمي‌ها رسيدگي مي‌كرد. يكبار كه صورتم تركش كوچكي خورد، همين پرستار با دلسوزي خاصي مداوايم مي‌كرد. اين بنده خدا در همان سيمرغ و زير رگبار ضدانقلاب گلوله‌اي به سفيد رانش خورد و به شهادت رسيد.

 خروج از مهلكه

غيرنظامي‌ها كه رفتند، ما مانديم و بيمارستاني كه تكه‌اي از كربلا شده بود. صداي نفس‌هاي دشمن از پشت ديوارها شنيده مي‌شد. به بچه‌ها گفتم ماندن‌تان يعني تكه‌تكه شدن و با زجر مردن. هر كسي مي‌تواند، بيرون برود و اگر توانست خودش را نجات بدهد. اگر هم گلوله خورد و به شهادت رسيد، حداقل زنده‌گير اين بي‌وجدان‌ها نمي‌افتد.  بيمارستان سه راه خروجي داشت. يكي در اصلي بود. دو در به سمت جاده باز مي‌شد و يك در هم به پشت بيمارستان راه داشت. به سه گروه تقسيم شديم. گروه اول كه من ، شهيد نعيمي و شهيد قاسم طاهرنيا (قاسم سيا) و يك بنده خداي ديگر بوديم، قرار شد از در پاركينگ خارج شويم. ما در حالي بيمارستان را ترك مي‌كرديم كه چند تا از بهترين دوستانمان مثل احمد انصاري ، سيداحمد حسيني ،حميد پاشازاده و... شهيد شده بودند و پيكرشان داخل ساختمان جا مانده بود.

 مسعود در آغوشم شهيد شد

از سالن آمديم پاركينگ و دوان دوان خودمان را به كيوسك نگهباني رسانديم. كمي ايستاديم و نفسي تازه كرديم. از اينجا به بعد بايد از روي جاده عبور مي‌كرديم و خودمان را به جنگل اطراف بيمارستان مي‌رسانديم.از كيوسك نگهباني كه خارج شديم، اول مسعود نعيمي تير خورد. جلوتر از من بود و ديدم چطور كتفش از پشت كاملا باز شد. مشخص بود زنده نمي‌ماند. بغلش كردم و پرسيدم: وصيتي داري؟ زمزمه نامفهومي دم گوشم كرد كه متوجه نشدم. بعد با حالت خنده چشم‌هايش را بست و شهيد شد.

رزمنده‌اي كه همراهمان آمده بود چند متر آن‌ طرف‌تر افتاده بود. نگاهش كردم ديدم پاهايش گلوله خورده و نمي‌تواند حركت كند. بنده خدا بد جايي افتاده بود. كاملاً در تيررس بود. خواستم به طرفش برم كه كلي گلوله به طرفمان شليك شد. چاره‌اي نبود و بايد به راهمان ادامه مي‌داديم. بايد خودمون را به سمت راست جاده مي‌رسانديم و از آنجا بين درخت‌ها گم و گور مي‌شديم. قاسم سيا بلند شد حركت كند كه آني زدنش و افتاد روي زمين. خودم را به او رساندم. اما قاسم هم مثل مسعود در آغوشم شهيد شد. حالا من مانده بودم و دشمني كه مثل مور و ملخ از بلندي‌هاي اطراف سرازير شده بود و گلوله‌هايي كه مثل قطره‌هاي باران دور و برم روي زمين مي‌نشستند. آمدم خيز بزنم و به طرف جنگل بروم كه يك نارنجك ضد نفر كنارم منفجر شد و سمت چپ بدنم از بالا تا پايين سوخت.

 بازگشت به زندگي

تا چند لحظه فكر مي‌كردم شهيد شده‌ام. اما وقتي پايم را تكان دادم ديدم نه هنوز زنده‌ام. همين حين چند نفر از دموكرات‌ها از بالاي كوه و چند نفر ديگر از شيار پايين جاده به طرفم مي‌آمدند. ضامن نارنجكي را كه زير فانوسقه‌ام مخفي كرده بودم، كشيدم و هل دادم به طرفشان. پيش خودم فكر مي‌كردم اگر هم كشته بشوم حداقل چند نفر از ضدانقلاب را به جهنم مي‌فرستم. به خواست خدا نارنجك درست جايي افتاد كه بايد مي‌افتاد. همه نفراتي كه سمتم مي‌آمدند با انفجار نارنجك يا كشته شدند يا از بلندي پايين افتادند. با هر بدبختي بود خودم را به يك ساختمان نيمه‌كاره رساندم. آنجا يك آفتابه آب لجن پيدا كردم و از فرط تشنگي كمي از آب گنديده درونش  را خوردم. داشتم خودم را به طرف جنگل مي‌كشاندم كه صداي حسن صفا از بچه‌هاي دستمال‌سرخ را شنيدم. پشت‌بندش اصغر وصالي ، محمد گريواني و خود حسن صفا را ديدم كه به طرفم مي‌آمدند. خواست خدا بود كه الان زنده‌ام. من را به خانه پاسدارها منتقل كردند و كمي بعد با هليكوپتر از پاوه خارج شدم. سحر روز 27 مردادماه هم كه پيام امام مبني بر آزادسازي پاوه اعلام شد و به چند ساعت نكشيده ضد انقلاب از شهر فرار كردند و پاوه دوباره به دست نيروهاي انقلابي افتاد.

 8 سال در جنگ

بعدها من به دلايلي از سپاه خارج شدم، اما هيچ وقت از جنگ خارج نشدم. تقريباً در تمامي عمليات‌هاي دفاع مقدس و تا آخرين‌شان كه عمليات مرصاد بود در جبهه‌ها حضور داشتم. در عمليات مرصاد به عنوان يك بسيجي به جمع بچه‌هاي لشكر 27 رفتم. ما را در يك حسينيه‌اي نشاندند و از هر كسي تخصصش را سؤال مي‌كردند. به يمن حضور چندين ساله در جبهه‌ها همه تخصص‌ها را بلد بودم. من قبلاً با حاج‌محمد كوثري فرمانده لشكر 27 در مهاباد همرزم بودم. سال 58 اصغر وصالي يك گردان را به مهاباد برده بود كه حاج‌محمد جانشيني يكي از گروهان‌هايش را بر عهده داشت. خلاصه وقتي حاج‌محمد نام من را در ليست رزمنده‌هاي لشكر ديد، صدايم كرد و گفت شما نبايد به عنوان يك نيروي عادي باشيد و مي‌خواست با مسئوليت دست و بالم را بند كند كه قبول نكردم. بعد از اين عمليات از جبهه خارج شدم و ديگر به منطقه بازنگشتم. جايي كه بسياري از دوستانم را در گوشه‌گوشه‌اش از دست دادم و بسياري از آنها شهيد شدند.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها