آزاده «مرتضی عسکری» در گفت‌وگو با دفاع پرس:

انتخاب آیت‌الله خامنه‌ای به عنوان رهبر انقلاب، شیرین‌ترین خبر در اسارت بود

ما تمام سختی‌های اسارت را به شوق آزادی و دیدار با حضرت امام به جان می‌خریدیم و روزی که بلندگوی عراقی خبر رحلت حضرت امام را پخش کرد، سخت ترین لحظه ی 86 ماه اسارت بود. هر چند با انتخاب حضرت آیت‌الله خامنه ای (مدظله‌العالی)، آرامشی بر قلب اسرا حاکم شد.
کد خبر: ۲۵۳۰۸۴
تاریخ انتشار: ۲۶ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۳:۳۱ - 17August 2017

به مناسبت 26 مردادماه مصادف با سالروز ورود آزادگان به میهن اسلامی، آزاده و جانباز «مرتضی عسکری» از رزمندگان لشکر 41 ثارالله که 86 ماه در اسارت بعثی ها بود در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع پرس به بیان بخشی از خاطرات آن دوران پرداخت که ماحصل این گفت‌وگو را در ادامه می‌خوانید:

دفاع پرس: در کدام عملیات و چگونه به اسارت درآمدید؟

در قالب گردان امام حسین (ع)، برای آزادسازی مهران وارد عملیات شدیم. این عملیات در مرداد سال 1362 انجام گرفت. ما در تپه‌های «کله قندی» عملیات کردیم و وارد منطقه مرز شدیم.

عراقی ها دو کانال خیلی عمیق زده بودند. از کانال اول عبور کردیم و هنگام طلوع آفتاب وارد کانال شدیم. در این هنگام ارتباط ما با نیروهایی که پشت سر ما بودند قطع شد. باید تا تاریکی شب مقاومت می‌کردیم. منطقه صعب‌العبور و عراقی‌ها بر ما مسلط بودند. جوی آبی در منطقه بود که خیلی باید مراقبت می‌کردیم که مبادا گل آلوده شود و عراقی ها حضور ما را متوجه شوند. ما گیر افتاده بودیم. دوتا هلی کوپترعراقی بالای سر ما آمدند. یکی را زدیم. دومی بین ما و نیروهای خودمان که با ما فاصله داشتند، نیرو پیاده کرد. به این ترتیب کانال اولی به دست عراقی‌ها افتاد. تنها راه خروج ما، دهنه‌ی کانال بود، که آن هم با آتش گرفتن یک تانک در دهنه، مسدود شده بود. از جلو و عقب، عراقی ها ما را محاصره کرده بودند. بچه‌ها یکی یکی اسیر می‌شدند. ساعت 4 بعد از ظهر مهمات ما تمام شد. ضامن نارنجکی را کشیدیم و آنرا زیر بیسیم گذاشتیم. بقیه وسایلمان را زیر خاک پنهان کردیم.

یک تیر بار داشتیم که از بس استفاده کرده بودیم، لوله‌اش سرخ شده بود و دیگر گلوله نداشت. من یک گلوله آر.پی.جی داشتم، می‌خواستم شلیک کنم که دیدم ناودونی آرپی جی سوراخ شده و نمی‌توانم شلیک کنم.

چند تا ترکش خورده بودم. یکی از ترکش‌ها زیر چانه‌ام بود. وقتی حرف می زدم و دهانم تکان می‌خورد، آنرا حس می‌کردم.

سربازان عراقی، اسرار را تیر باران می‌کردند

عراقی‌ها به صورت لحد، دیوارهای کانال را کنده بودند تا جعبه‌های مهمات را در آن‌ها جا دهند و دست و پاگیرش نباشد. حاج «نجف زنگی‌آبادی» با من بود. ما شدیداً دچار ضعف و سستی شده بودیم و جراحت و خونریزی هم داشتیم. من و حاج نجف داخل یکی از لحدها رفتیم و یک جعبه‌ی مهمات را جلوی خود گرفتیم تا از دید عراقی‌ها پنهان بمانیم. ما دونفر به خاطر ضعف و خونریزی، جعبه را به‌زور نگه داشتیم و از سوراخ‌های آن، عراقی‌ها را می‌دیدیم. یک عراقی نزدیک شده و با پوتین به جعبه زد که ما بر اثر ناتوانی، جعبه از دستمان افتاد و به اسارت در آمدیم. در آن صحنه‌ها، دیدیم که سربازان عراقی، اسرار را تیر باران می‌کردند و همین که یکی از سربازان لوله‌ی اسلحه را سمت ما گرفت، یک درجه‌دار بر او نهیب زد و مانع کشته شدن ما شد. به این ترتیب ما به اسارت درآمدیم.

دفاع پرس: چند نفر اسیر شدید؟ بعد از اسارت شما را کجا بردند؟

31 نفر در آن عملیات اسیر شدیم که همگی مجروح بودیم. کوچکترین اسیر «عباس نظری» 14 ساله و بزرگترین اسیر «باباعلی صادقی‌نژاد» بود که حدوداً 60 سال داشت. پس از اسارت، ما را به استخبارات عراق بردند و بعد از چند روز بازجویی به اردوگاه موصل منتقل شدیم.

دفاع پرس: تلخ‌ترین خاطره‌تان از دوران اسارت را بگویید.

من 86 ماه اسیر بودم. شاید به جرأت بتوان گفت که ما تمام سختی‌های اسارت را به شوق آزادی و دیدار با حضرت امام خمینی به جان می‌خریدیم. روزی که بلند‌گوی عراقی خبر رحلت حضرت امام را پخش کرد، سخت‌ترین لحظه‌ی 86 ماه اسارت بود. هر چند با انتخاب حضرت آیت‌الله خامنه ای (مدظله‌العالی)، آرامشی بر قلب اسرا حاکم شد، اما اوضاع روحی بچه‌ها به قدری آشفته بود که تا سه روز عراقی‌ها جرات نداشتند سربازان خود را بین ما بفرستند. هرکس به راه و روش و شیوه‌ی دل خود ناله و عزاداری می‌کرد.

دفاع پرس: آیا از اسارت خاطره شیرینی هم دارید؟

دو واقعه در اسارت برای ما بسیار شیرین بود. یکی انتخاب حضرت آیت‌الله خامنه‌ای (مدظله‌العالی) به عنوان رهبر نظام مقدس جمهری اسلامی ایران که موجب شد سرمان را مقابل بعثی‌ها بالا بگیریم و حرفی برای گفتن داشته باشیم و دیگری لحظه‌ی آزادی که بسیار مسرت‌بخش بود.

دفاع پرس: هنگام پذیرش قطعنامه 598، چه حال و هوایی داشتید؟

ما یک رادیو داشتیم که مخفیانه از آن نگهداری می‌کردیم. یکی از اخبار مهمی که جو اردوگاه را تا حدودی بهم ریخت. خبر پذیرش قطعنامه‌ 598 از جانب ایران بود. بچه‌ها می‌گفتند: بعد از این همه خون‌هایی که ریخته شده، چرا ایران قطعنامه را پذیرفته است؟ فضای اردوگاه دچار هرج و مرج شده بود.

یک روحانی داشتیم به نام جمشیدی که پدر دو شهید بود. از عراقی‌ها اجازه گرفت که برای آرام کردن جو اردوگاه، یک ساعت برای بچه‌ها سخنرانی کند. آن‌ها هم پذیرفتند.

گفت: من جمشیدی، پدر دو شهید هستم. خون دو تا از فرزندانم در این جنگ ریخته شده است. چون امام، ولی امر من است. پس در این مسئله پذیرش قطعنامه هم باید مطیع ولایت باشیم. صحبت‌های او مانند آبی که بر آتش شعله‌ور ریخته شود، آرامش را به اردوگاه بازگرداند. امثال مرحوم ابوترابی و حاج آقا جمشیدی، الگو و سرمشق ما در ادامه ی حرکت در مسیر ولایت بودند.

دفاع پرس: وقتی صدام دستور داد که اسرا را به زیارت کربلا ببرند، شما چه گفتید؟

ما همه با هم متحد بودیم. اگر می‌گفتیم «نه»، همه می‌گفتیم. اگر هم می‌گفتیم «آری»، باز همه می‌گفتیم. به عنوان مثال، وقتی گفتند صدام دستور داده که اسرا را به کربلا و زیارت امام حسین علیه‌السلام ببرند، چند روز اول ما گفتیم «نمی‌رویم». هر چه آمدند صحبت کردند ما گفتیم «نمی‌رویم». گفتند: «چرا؟» گفتیم: «شما قصد دارید از ما عکس و فیلم بگیرید، مصاحبه کنید، تبلغیات کنید ما هم نمی‌رویم. ما از همین جا به امام حسین (ع) سلام می‌دهیم.»

یک ستوان بعثی آمد و گفت: من تعهد می‌دهم و می‌نویسم که طبق خواسته شما رفتار کنیم. ما هم کتباً از او تعهد گرفتیم که بدون هرگونه تبلیغات به زیارت برویم و برگردیم.

گروه گروه رفتیم و برگشتیم. گروه آخر که می‌بردند عکسی از صدام پشت شیشه ی یکی از ماشین‌ها نصب شده بود. بچه‌ها گفتند بودند سوار نمی‌شویم. از سرباز عراقی خواسته بودند که عکس را در آورد که عکس پاره شد و آن را به گردن اسرا انداخته بودند. فرمانده عراقی برای بررسی موضوع آمده بود که بچه‌ها گفتند افسر عراقی تعهد داده این مسائل نباشد، آن افسر بخاطر تعهدی که داده بود توبیخ شد و به جای دیگری منتقل شد.

 دفاع پرس: در اسارت چگونه به انجام واجبات و مستحبات خود می‌پرداختید؟

قرائت قرآن در اردوگاه به‌خصوص در ماه مبارک رمضان جلوه‌ی ویژه‌ای داشت. ما هر حزب قرآن را روی مقوای «تاید»، می‌نوشتیم و بین بچه‌ها توزیع می‌کردیم. تا پایان ماه مبارک هر کسی 8-7 بار قرآن را ختم می‌کرد.

داشتن هرگونه دعا در اردوگاه جرم محسوب می‌شد. قرار شد کسانی که می‌خواهند دعا خوان اردوگاه باشند، دعاها را روی مقواهای تاید بدون اعراب گذاری بنویسند که عراقی‌ها حساس نشوند. این کار لو رفت و موفق نبود. قرار شد در مرحله‌ بعد، دعاها را حفظ کنیم. من ابوحمزه، کمیل و زیارت عاشورا را حفظ کردم. بارها مرا به جرم خواندن دعا گرفتند و محاکمه کردند و اصل دعا را از من می‌خواستند. وقتی می‌فهمیدند که کتاب دعا نداریم و از حفظ می خوانیم، یک مقدار اذیت می‌کردند و سپس ما را رها می کردند.

 دفاع پرس: آیا اتفاق افتاده بود که با سربازان عراقی درگیر شوید؟

سربازی بود به نام «یحیی» که وقتی بچه‌ها به نماز می‌ایستادند با نوک پوتین به پشت زانوی بچه‌ها می‌زد و چون اسرا از نظر جسمی ضعیف بودند، زانویشان خم می‌شد. یک روز حاج آقا جمشیدی یکی از اسرا را که بسیار شجاع و ورزشکار بود صدا زد و به او گفت: «این سرباز عراقی را تنبیه کن.» اسیر ورزشکار چنان سیلی محکمی به صورت یحیی نواخت که کلاهش مانند فرفره در هوا چرخید. او به سمت نیروهای عراقی می‌رفت و به عربی فریاد می‌زد: «اسیر ایرانی مرا زد.» فرمانده اردوگاه علت را جویا شد. وقتی به او توضیح دادیم، سرباز عراقی را تنبیه کرد و او را برای نگهبانی به اتاقک فلزی روی پشت بام فرستاد که بسیار گرم بود.

بچه ها می‌رفتند او را صدا می‌زدند و می‌گفتند: «ای یحیی! اسلحه‌ات را محکم بگیر» و این گونه بر زخمش نمک می‌پاشیدند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار