غائله «گنبد» و ماموریت دستگیری «هژبر یزدانی»

وقتی گنبد شلوغ شد، امام فرمان داد که از همه جا به گنبد بروند. سپاه دامغان اجازه نمی‌داد به گنبد اعزام شویم. دلیلش هم این بود که می‌گفتند: «مهمترین مأموریت ما دستگیری هژبر یزدانی، دختر ارتشبد نصیری و آقای ولیان است. اگر بروید، این وظیفه ناکام می‌ماند و چه بسا اینها از موقعیت استفاده کنند و استان سمنان را هم شلوغ کنند».
کد خبر: ۲۵۳۵۲۵
تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۶ - ۰۴:۳۰ - 25September 2017

به گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» (خاطرات ابوالفضل حسن بیگی) به قلم «محمد مهدی عبدالله زاده» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره کل حفظ اثار و نشر ارز شهای دفاع مقدس منتشر شده است.

این کتاب در بردارندۀ خاطرات برادر حاج ابوالفضل حسن­ بیکی فرماندۀ قرارگاه حمزه سیدالشهداء(ع) جهادسازندگی است. وی به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.

خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه می باشد که با هم مرور می کنیم.

تا جنگ

قبل از انقلاب، در هنرستان صنعتی دامغان درس می‌خواندم. آنجا پایگاه سازمان مجاهدین خلق بود. جذب اینها شدم. ولی در مسیر، برایم مشخص شد که اینها شعار و عملشان دوتاست. بارها در جمع اینها خلاف شرع دیدم. مسیری که ما را می‌بردند مسیر بدی بود. همان روزهای اول نگران کننده بود. مثلاً در چشمه علی اردو گذاشتند تا راهپیمایی برویم. دختر و پسر مختلط شدند. اینها را بد نمی‌دانستنند؛ در صورتی که من ناراحت بودم. کسی که لیدر ما بود، قرآن تفسیر می‌کرد، امّا من از روی ترجمه تحت‌الفظی قرآن نگاه می‌کردم و می‌دیدم دروغ می‌گوید.

سید حسن شاهچراغی در مسجد جامع و جاهای دیگر کلاس‌هایی می‌گذاشت. من با ایشان مرتبط شدم. حرف‌های ایشان برای من خیلی جاذبه داشت. سیّد موسی تقوی در مسجد جامع و جاهای دیگر منبر می‌رفت. انقلابی نبود، امّا صحبت‌هایش کمک می‌کرد تا بینش دینی‌ام درست باشد.

موسوی دامغانی جزء شورای فرماندهان سپاه بود و با او ارتباط داشتم. به دستور او در تشکیلات منافقین دامغان نفوذ کردم. حتی به من کلت هم دادند، ولی کارهایم را پیوسته به آقای داودالموسوی گزارش می‌دادم. مثلاً وقتی به امام توهین کردند؛ خیلی ناراحت شدم. به او گفتم. ایشان گفت: «شما را از بین می‌برند. من به شما اجازه می‌دهم. بخند. ناراحت نشو. بخند». این رفتار من باعث شد که در اینها نفوذ کنم. آدرس دفتر پنهان سازمان را در سبزوار و مشهد به ایشان ]داودالموسوی[ دادم. آن زمان که آقای ابوشریف همه کاره سپاه بود؛ شرایط به‌گونه‌ای نبود که به محض دریافت اطلاعات، به آن دقیق عمل کنند. از مرکز لو رفتم. آقای موسوی فهمید. گفت: «لو رفتی، دیگر نرو».

عضویت در نهادهای انقلابی

آقای داودالموسوی ابتدا عضو سرپرستی کمیته انقلاب بود. به پیشنهاد آقای داودالموسوی، عضو کمیته شدم. مجرد بودم و در کار کشاورزی به پدرم هم کمک می‌کردم. زمانی که به کمیته دامغان رفتم، تعداد نیروهایش شش یا هفت نفر بودند. بعد از آن، آقای سید مهدی تقوی و آقای قاسمی، از روستای کوه‌زر، عضو کمیته شدند. برای حفظ امنیت، شب تا صبح در شهر نگهبانی می‌دادیم و گشت می‌زدیم. از مرکز هم گوشزد می‌کردند که سازمان مجاهدین خلق دارد از انقلاب فاصله می‌گیرد. چریک‌های فدایی خلق هم فعالیت‌هایشان را شروع کرده بودند و نیاز بود که نیروهای انقلابی کمیته، مراقب باشند. مأموریت‌هایی هم از مرکز می‌دادند؛ این مأموریت‌ها شامل مطالعات، پیگیری‌ها و رصد حرکت و جلسات آنها بود. آقای موسوی دامغانی هم مأموریت داد که با سازمان مجاهدین خلق دامغان ارتباط بگیرم؛ از زمان هنرستان صنعتی، با عناصر اینها ارتباط داشتم.

وقتی امام خمینی فرمان تشکیل سپاه پاسدارن را صادر کرد دوستان کمیته پیشنهاد کردند که به سپاه بروم؛ احمد عالمی[شهید] ، آقای محمد علی آسودی و آقای محمد ذوالفقاری در سپاه بودند. با آقای محمد ذوالفقاری قبلاً در کمیته همکاری داشتم. آقای موسوی دامغانی عضو شورای فرماندهی سپاه هم شد. آقای نعیم‌آبادی هم حضور فعالی داشت. بعد از مقطع کوتاهی، آقای حسن رشیدی عضو شورای فرماندهی شد. پس از آن دکتر صدیقی آمد و سپاه فعال‌تر شد. آقای عباسیان که الآن حاکم شرع دادگاه انقلاب است و هم اخوی آقای موسوی دامغانی در سپاه فعال بودند. حضور سپاه در شهر به سرعت بیشتر و تلاشش اضافه شد و ما را برای آموزش به تهران فرستادند. در پادگان امام حسین(ع) یک دوره آموزش فشرده بیست روزه دیدیم. به قدری سخت می‌گرفتند که حساب نداشت. آموزش‌ها متنوع و جالب بود. در مانور پایان دوره، دو سه نفر با اصابت گلوله جنگی به پایشان مجروح شدند. جزو تیم آموزش دیده حفاظت دامغان بودم. وقتی آقایان خزعلی و آیت‌الله مکارم شیرازی به دامغان آمدند، محافظشان بودم.

وقتی از آموزش برگشتم، مأموریت جدّی به سپاه داده شد. باید از مجموعه سازمان مجاهدین خلق مراقبت می‌کردیم. جذبشان در شهرستان دامغان زیاد شده بود. همزمان باید با عناصر وابسته به شاه هم برخورد می‌کردیم. بعد از مدتی گفته شد که سه نفر از فراری‌ها در استان به فکر جذب نیرو هستند و می خواهند اقداماتی انجام دهند. این سه نفر آقای هژبر یزدانی، دختر ارتشبد نصیری و ولیان آخرین استاندار خراسان در دوران طاغوت بود. این سه نفر به استان ما پناه آورده و افرادی را سازماندهی می‌کردند و با تزریق پول و سرمایه می‌خواستند استان را ناامن کنند. اینها در جنگل‌های شمال دامغان تردد داشتند. به ما مأموریت دادند تا به هر ترتیب شده اینها را دستگیر کنیم. هفته‌ها از کوه‌ها و مناطقی که گزارش می‌رسید، می‌رفتیم. امکاناتمان کم بود. گاهی هم از سپاه مشهد کمک می‌کردند؛ به دلیل اینکه اطلاعاتی از عقبه‌های ولیان پیدا کرده بودند. چوپان‌های گله¬های گوسفند آقای هژبر یزدانی و عناصری که از قبل با او بودند، با او همکاری می‌کردند. محل ارتزاقشان نیز همین چوپان‌ها و گله‌ها بود. در کوه‌های سلسله جبال البرز و مناطق مازندران تردد داشتیم. جاده هم نبود. اکثراً جاده‌ها تراکتوررو بود. بهترین ماشین ما سیمرغ و آهوی بیابان بود. یک بار سر یک خِیل رفتیم. دو ماشین با حدود 35 تا 40 نفر بودیم. عقب ماشین را چادر کشیده بودیم. داخل استیشن هم حدود هشت نه نفر بودیم. بعضی از بچه‌های چهارده دامغان، مثل میرزاآقا هم که در منطقه بودند با ما همکاری می‌کردند. برادر میرزاآقا، آقا مرتضی هم بود که جانباز و بعد شهید شد. یک روز صبح زود به سراغشان رفتیم. همه چیز نشان می‌داد که شب قبل تعدادی آنجا بودند؛ آتش و خاکستر مانده بود. اما نگفتند. چند ساعت با آنها صحبت کردیم تا قانع شدند و گفتند که :«دیشب اینجا بودند. چند تا گوسفند کشتیم و گوشت و کره با خودشان برداشتند و رفتند». دیگر دیر شده بود ودستمان به جایی نرسید. پیگیری‌های مستمر سپاه دامغان، محیط را برای اینها ناآرام کرده بود تا جایی که کم کم از هم جدا شدند و هژبر هم فرار کرد.

یکی از افرادی که گاهی گزارش می‌آمد در منطقه است، دکتر عضدی بود؛ البته ما هیچ جا اثری از او پیدا نکردیم.

غائله گنبد

وقتی گنبد شلوغ شد، امام فرمان داد که از همه جا به گنبد بروند. سپاه دامغان اجازه نمی‌داد به گنبد اعزام شویم. دلیلش هم این بود که می‌گفتند: «مهمترین مأموریت ما دستگیری هژبر یزدانی، دختر ارتشبد نصیری و آقای ولیان است. اگر بروید، این وظیفه ناکام می‌ماند و چه بسا اینها از موقعیت استفاده کنند و استان سمنان را هم شلوغ کنند». گزارشات رادیو و تلویزیون نشان داد که وضع مردم منطقه گنبد خراب است. تصمیم گرفتیم ازسپاه مرخصی بگیریم. سپاه شورایی بود و یکی در رأس شورا بود. [شهید احمد] عالمی و آقای عباس قنادیان متشرع بودند و عقیده داشتند که بدون اجازه نمی‌شود رفت. می‌گفتم: «آقا امام می‌گوید بروید!» بالاخره قرار شد من و [شهید] آقای عباس لزومی با هم برویم. قصاب زاده[شهید] گفت: «نروید! من مجوز می‌گیرم». ایشان هم آدم متشرعی بود. مدتی طول کشید و قبول نکردند. خبر می‌آمد که ضدانقلاب مردم را می‌کشد. برای ما قابل تحمل نبود. با آقای لزومی و یکی دیگر از بچه‌های شاهرود، به شاهرود و از شاهرود به آزادشهر و از آزادشهر به گنبد رفتیم. مستقیم به سپاه رفتیم. گفتند: «از کجا آمدید؟» گفتیم: «از دامغان» گفتند: «بقیه کو؟» گفتم: «بقیه مأموریت داشتند. ما خودمان آمدیم». اول یقین نکردند. وقتی باورشان شد که سپاهی هستیم و نفوذی نیستیم، به ما سلاح دادند. با لباس شخصی رفته بودیم تا اگر دستگیر شدیم، بگوییم خانه فلان فامیلمان آمده‌ایم. به خانه فامیلمان هم زنگ زدم که داریم می‌آییم خانه شما. خیلی نگران بودند و گفتند: «نیایید! از هر نقطه‌ای که بیایید، می‌گیرند، می‌کشند و سر می برند». همان روز درسپاه به ما اسلحه و مهمات دادند و با بچه‌های گنبد به داخل شهر رفتیم. به من ژ3 تاشو و سه تا خشاب داده بودند. چون پشت شهربانی و نزدیک آن بودیم، مهمات کم داده بودند. مهمات می‌آوردند. بدون اغراق 90% شلیک‌هایمان بی‌مورد بود. نمی‌فهمیدیم چرا شلیک می‌کنیم! صدای شلیک آنها را می‌شنیدیم و دو تا جوابشان می‌دادیم. بعد متوجه شدیم فشنگ کم داریم و نباید بزنیم.

گنبد را نمی‌شناختم. من در خانه‌ای پشت شهربانی نگهبانی می‌دادم تا یک وقت نیایند و شهربانی را بگیرند. وضع عجیبی بود. مثلاً دختر خانواده‌ای که یک ساعت قبل به ما ناهار داده بود، در صف ضدانقلاب دیده می‌شد و به طرف بچه‌های ما تیراندازی می‌کرد. به شدت نگران بودیم. افراد قابل اعتماد نبودند. نمی‌دانستیم کی به کی است. کسانی از تهران و جاهای دیگر هم احضار شده بودند. چهار جای دیوار خانه محل نگهبانی را به چهار طرف سوراخ کرده بودیم تا وقتی خیابان شلوغ ‌شد و خواستند تردد کنند، نیروها و ماشین‌های ضدانقلاب را بزنیم. آجر را بر می‌داشتیم و پس از دیده‌بانی یا شلیک، دوباره در محل خودش می‌گذاشتیم تا متوجه نشوند. دیوارهای خانه خز و پیچک داشت و وقتی آجر را می‌گذاشتیم، دیگر کسی داخل را نمی‌دید. باید از این ساختمان حفاظت می‌کردیم. اگر این ساختمان را می‌گرفتند، می توانستند شهربانی را هم بگیرند. شهربانی یکی از پایگاه‌های اصلی بود. بچه‌های کمیته و سپاه هم داخل شهربانی آمده و مسلح می‌شدند. آن زمان، هم کمیته‌ای بودم هم سپاهی؛ زیرا هنوز از کمیته جدا نشده بودم. از کمیته به سپاه مأمور شده بودم. وقتی بچه‌های کمیته می‌آمدند، می‌گفتم کمیته‌ای هستم. وقتی بچه‌های سپاه می¬آمدند، می‌گفتم سپاهی هستم. درست هم می‌گفتم. وقتی نیروی کمکی رسید، گفتند داخل شهر بروید. هیچ کس، هیچ کس را نمی‌شناخت. از هر شهری چند تا آمده بودند. از لهجه‌هایشان می‌فهمیدیم. از لحظه ورود، تقریباً 48 ساعت چشم بر هم نگذاشتیم. مردم همکاری می‌کردند؛ آب و غذا می‌دادند؛ کمک می‌کردند. وحشت هم داشتیم که نکند همین فردی که چیزی می‌دهد، کلتش را بگذارد کنار شقیقه‌مان و ما را بزند. پاکسازی نسبی تمام و تقریباً شهر باز پس گرفته شد. آموزش ندیده و بلد نبودیم. مثلاً سه خانه جلوتر را پاکسازی کرده بودند و من هنوز متوجه نبودم و تیراندازی می‌کردم. پای یک خودی را هم زدم. دیدم دارد شهادتین می‌گوید. یا زهرا(س) می‌گوید. گفتند: «چرا زدی؟» گفتم: «چی شد؟» گفتند: «سه تا خانه جلوتر رفتند. تو همین طور وایستادی اینجا؟!» ارتباطات نبود. بیسیم داشتیم ولی می‌ترسیدیم روشن کنیم. گاهی هم آنها قاطیمان می‌شدند و وحشت داشتیم فریب بخوریم. البته فریب هم می‌خوردیم. یک عده را گرفته بودیم. گفتند ضدانقلاب نیستند، ما هم آزادشان کردیم امّا جای دیگر یکی‌شان تیرخورد و دیدیم قبلاً این را آزاد کرده بودیم! تک وتوک تفنگ دوربین دار بود. البته دوربینش کار نمی‌کرد. در دل ما وحشت می‌انداختند که اینها تفنگ دوربین‌دار آورده‌اند. آن زمان قناسه نبود. ام‌یک و برنو خیلی زیاد بود. شهربانی هم ژ3 داشت. برخی مردم همکاری کردند و تفنگ‌های خودشان را آوردند. ولی فشنگ نداشتیم. یک بار هم آمدند گولمان زدند و فشنگ‌ها را گرفتند و رفتند! تعدادی را باز داشت کردیم. تعدادی از اسیرها نفوذی بودند. خیلی ناراحت بودیم. مثلاً می‌گفتند این پسر یا دختر فلان شخص است، امّا در طرف ضدانقلاب بودند. جای نگهداری و غذا هم نداشتیم، برای همین، با تشخیص معتمدین محلی، آنها را رها می کردیم. منطقه تقریباً امن شد؛ ما هم خسته شده بودیم.

به دامغان برگشتیم. گفتند: «کجا بودید؟» نگفتیم کجا رفتیم. توبیخمان کردند که تمرد کردید! خود مختار هستید! و فلان هستید! رئیس شورای سپاه استان آقای مجیدی که بچه سرخه بود و بعداً فرمانده سپاه سمنان شد، خیلی سخت گرفت. آقای سید حسن شاهچراغی در تهران بود و آقای موسوی دامغانی هم به قم رفته بود. دستمان به جایی نمی‌رسید، ولی اقرار نکردیم که به گنبد رفتیم. آقای مجیدی گفت: «به ما گزارش دادند. شما که رسیدید آنجا از ما استعلام کردند که کی هستید. ما گفتیم اینها سپاهی هستند؛ والا راهتان نمی‌دادند. شما می‌خواستید آنجا بروید، باید از ما حکم می‌گرفتید و به مأموریت می‌رفتید!»

بعد از این ماجرا از سپاه استان سرخورده شدم. از بس اذیتمان کردند، فکر کردم به کشاورزی برگردم. آدم آزادی‌اش را از دست می‌داد و نمی‌توانست به حرف امام گوش کند. به آنها گفتم: «شما خودتان می¬ترسید. ما هم رفتیم آنجا؛ می‌گویید چرا رفتید؟!» محمد ذوالفقاری خیلی از ما دفاع کرد. گفت: «مزد بیچاره¬ها را بدهید!» محمد ذوالفقاری را بیشتر دوست داشتیم. تازه از زندان آزاد شده بود. زندان رفته زمان شاه بود. گفتم که می‌خواهم از سپاه بیرون بروم.

طولی نکشید که با فرمان امام جهاد سازندگی تشکیل شد. جهاد که تشکیل شد، مثل این بود که پرواز کردم. از نظم و انضباط خشک راحت شدم تا هر چی دلم می‌خواهد کار کنم. من، محمد بوغیری ، ابراهیمی‌ که در آستان قدس است و اکبر شامانی رفتیم تا جهاد را راه بیندازیم.

عضویت در جهاد سازندگی

مهندس هاشم زاده، مهندس عزیز شفیعی، مهندس قاضیان و چند نفر دیگر از تهران آمدند که جهاد را راه بیندازند. نتوانستند چند روزه جهاد را راه بیندازند. چون مردم نمی‌آمدند و اعتبار نمی‌کردند. چند ماه فعالیت کردند اما نمود نداشت. گفتند بچه‌های سپاه که مردمی هستند، بیایند کمک کنند تا مردم جذب شوند. مأمور به جهاد شدم.

اولین سالی بود که بعد از انقلاب، مردم زمین زیادی زیر کشت گندم برده بودند. درو مانده بود. چون مدتی در سپاه و جهاد کار کرده بودم، با روستاها ارتباط داشتم. گفتند برو کمک کن و بخش درو را راه بینداز. با اینکه 19،20 سالم بیشتر نبود، مردم را چهره به چهره می‌شناختم. وقتی به روستا می‌رفتیم، مردم ناهار و چایی می‌دادند. داخل باغشان، سر سفره‌شان می‌نشستیم. چند نفری بخش درو را راه انداختیم.

در این دوره اخوی محسن که با سپاه به کردستان رفته بود، در سنندج شهید شد. در این بخش یک سال ماندم. سال دوم درو بود که ستاد درو تشکیل شد. برای این ستاد، ده، دوازده تا دستگاه دروگر آورده بودند. چند تا از بچه‌های ناب را پیدا کردیم؛ رمضانعلی حاج‌قربانی که جانباز است، وحید هاشمی‌که آن موقع شانزده هفده سال داشت؛ عباس باقری و دکتر باقری فعلی، که شانزده هفده سال داشت؛ نعمت تولایی و چند نفر دیگر. به اینها یاد دادیم که با آن دستگاه‌ها کار کنند. اینها روزانه گاهی 15،16 ساعت روی این دستگاه‌ها کار می‌کردند. هر روز حضور بچه‌های انقلابی در جهاد سازندگی بیشتر می‌شد. برای خدمت، به ماشین‌آلات سنگین نیاز داشتیم. اطلاع یافتیم که قبلاً یک شرکت بزرگ آمریکایی در شهر ایوانکی تعداد زیادی لودر، بولدوزر و دیگر امکانات آورده و می‌خواست کشت و صنعت راه بیندازد، امّا وقتی انقلاب پیروز شد، شرکت را رها کرده و به آمریکا رفته‌اند. همراه حاج ابراهیم رجب‌بیکی ، محمد بوغیری، بهرام کرامتی، محمود شهابی و علی رشیدی دل به دریا زدیم و به سراغ این شرکت رفتیم. از استانداری اجازه هم گرفته بودیم. هر چه توانستیم برداشتیم و به دامغان آوردیم. آن موقع تعداد محدودی بولدوزر 9 دی بود. ابتدا کسی این بولدوزر را نمی‌شناخت. دو تیم راهسازی راه افتاد. یک تیم به روستاهای کوه‌زر و یزدان آباد رفت تا محرومیت‌زدایی کند. یک تیم هم به روستاهای اطراف دامغان، جاهایی که ماسه می‌گرفت، رفت. جهاد دامغان به سرعت رشد کرد و سازمان جهاد سازندگی دامغان، معادل با بسیاری از شهر‌های بزرگ کشور، شد.

یکی از مواردی که مردم دامغان را رنج می‌داد این بود که هر وقت سیل می‌آمد، به داخل قنات‌ها می‌افتاد و آنها را خراب می‌کرد. جهاد، گروه قنات درست کرد تا قنات‌ها را لایروبی و احیا کند. دوستان می‌گفتند بیایید دو طرف قنات یک خاکریز بزنید تا وقتی سیل می‌آید، داخل قنات نیفتد. آب که داخل قنات می‌افتاد ریزش می‌کرد و خراب می‌شد. البته در این مناطق سیل‌های گردن کلفت نبود. زمین هم شخ و کوچک بود. می‌شد با دست هم جلوی سیلاب را بست. بزرگترین رودخانه در منطقه دامغان، دریان است که دبی آبش به 20 تا 25 متر مکعب می‌رسد و داخل کویر هم باز پخش می‌شود. خیلی خطرناک نبود. در رژیم گذشته یا عقلشان نمی‌رسید یا آنکه نمی‌خواستند دور روستا یک خاکریز بزنند تا سیل داخل خانه‌ها نیفتد. آن وقت خانه‌ها را بالاتر از سطح زمین نمی‌ساختند؛ امکانش نبود. گاهی اوقات در بارندگی شصت هفتاد میلیمتری هم، سیل به داخل خانه‌ها می‌افتاد. دانشجویان زیادی به جهاد سازندگی آمدند. این افراد می‌گفتند: «‌حل این مشکل کاری ندارد! شما دورِ ده یک خاکریز کوچک بزنید و در ورودی‌اش را شیب بدهید، مشکل حل می‌شود». این دانشجویان از دانشگاه علم و صنعت و پلی‌تکنیک می‌آمدند.

در جهاد دامغان کمیته درو، کمیته عمران، کمیته دامپزشکی و کمیته پزشکی هم بود و خدمات می‌دادند. کسی به نام «زمانی» که لیسانس داشت و به او دکتر زمانی می‌گفتند، دارو می‌داد و اگر کسی دندانش درد می‌کرد، آمپول می‌زد. اصفهانی بود. جبهه هم زیاد آمد. در عملیات محاصره دوم سوسنگرد با هم بودیم. بعدش نفهمیدم کجا رفت.

جهاد دامغان کمیته فرهنگی هم داشت. داخل روستاها و حتی خانه‌ها می‌رفتند. اول یک خانمی مسئولش بود. بعد خانم کلایی آمد و مسئول کمیته فرهنگی خواهران شد. کمیته کشاورزی هم تأسیس شد. بعد آقای حاج علی ابراهیمی از اداره کشاورزی دامغان، مأمور به جهاد سازندگی و مسئول کمیته کشاورزی شد. یک مقطع کمیته عمران هم بود که مهندس زعفرانچی که لیسانس وظیفه بود، مسئول آن شد. بعدها آقای حسنی که در شرکت ذغال‌سنگ البرز شرقی کار می‌کرد، مسئول کمیته عمران شد، بعدها هم عضو شورای مرکزی جهاد شد.

جهاد سازندگی دامغان قدرت گرفت. مسئول تدارکات، حاج ابراهیم رجب‌بیکی بود. داخل بازار کار کرده و زبل بود. یک بار با هم به ساختمان جهاد در میدان انقلاب تهران رفتیم. آقای هاشمی‌طبا عضو شورای مرکزی بود. حاج ابراهیم گفت: «ما جو و گندم زیاد تولید کردیم و تو بیابان مانده، سوله بدهید تا انبار کنیم». یک سوله گرفتیم و در ابتدای ورودی دامغان از سمت تهران، سرپا کردیم. آن موقع در دامغان، سمنان و شاهرود کسی سوله نمی‌ساخت. این سوله بعدها تعمیرگاه شد. بخش راهسازی جهاد دو تیم شد. یکی به روستاهایی که آب نداشتند آبرسانی می‌کرد و یکی هم کمیته عمران بود. کمیته تعمیرات هم تشکیل شد که یکی از دانشجویان مأمور که لیسانس مکانیک داشت، مسئول آن شد. بعدها این مسئولیت به آقای یوسف کلایی رسید. این کمیته بعدها به کمیته تعمیرگاه‌ها تبدیل شد. پس از مدتی که دانشگاه‌ها باز شد، دانشجوها کمتر می‌آمدند. فقط سه چهار نفری باقی مانده بودند.

وقتی به شدت در شهر و روستا مشغول کار بودیم، خبر حمله صدام به ایران، همه را شوکه کرد. بچه های جهاد دامغان گفتند: «می‌خواهیم به جبهه برویم» و رفتند.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار