گفت‌و‌گو با فرزند شهيد «محمد اسحاق نادری» حبيب لشكر فاطميون؛

«دايی اسحاق» محبوب رزمندگان فاطمی بود

وقتی فرزند شهيد «محمد اسحاق نادری» از اين مدافع حرم لشكر فاطميون برايم صحبت می‌كرد و تصاويرش را نشانم می‌داد ياد «حبيب بن‌مظاهر» يار باوفای اباعبدالله الحسين(ع) در كربلا افتادم.
کد خبر: ۲۵۴۶۸۲
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۶:۰۰ - 28August 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، وقتی فرزند شهيد «محمد اسحاق نادری» از اين مدافع حرم لشكر فاطميون برايم صحبت می‌كرد و تصاويرش را نشانم می‌داد ياد «حبيب بن‌مظاهر» يار باوفای اباعبدالله الحسين(ع) در كربلا افتادم. پير ميداندار عاشورا كه محاسن‌ سفيدش را به خون سرخ خضاب كرد و در ركاب مولايش حسين(ع) به شهادت رسيد.

 شهيد محمد اسحاق نادري نيز محاسن سفيدي داشت كه عجيب ياد حبيب را در دل‌ها زنده مي‌كرد. اين رزمنده فاطمي كه در سال‌هاي جنگ و خون افغانستان مردانه ايستاد و مريد امام خميني بود از جواني در جبهه مقاومت اسلامي حضور داشت تا اينكه در چهارمين روز از فروردين ماه 1396 در منطقه قمحانه شهر حما سوريه به شهادت رسيد. براي آشنايي با زندگي  شهيد محمد اسحاق نادري با فرزند ارشدش هجرت‌الله نادري به گفت‌وگو نشستيم كه از نظرتان مي‌گذرد.

گويا شما از خانواده‌اي مجاهد هستيد و غير از پدرتان ديگر اعضاي خانواده نيز در جهاد بودند؟
بله، دقيقاً همين طور است. جهاد در خانواده نادري‌ها از زمان‌هاي گذشته وجود داشت و ان‌شاءالله ادامه خواهد داشت. پدربزرگ من پنج پسر داشت. بزرگ‌ترين آنها محمد فريدون بود كه در جنگ تحميلي حضور داشت و جانباز شد. همان جانبازي بهانه‌اي شد براي شهادتش. بعد از ايشان پدرم بود كه در جنگ سوريه شهيد شد. بعد از پدرم محمد عارف نادري است كه در جنگ سوريه جانباز شد و همچنان در حال مجاهدت است. بعد هم محمد جاويد كه در قرارگاه انصار سپاه فعاليت مي‌كرد و به دست طالبان اسير و شهيد شد. آخرين پسر خانواده عمو عزيز است كه در حال حاضر در ارتش افغانستان خدمت مي‌كند.

ديدن تصاوير پدرتان آدم را ياد حبيب بن مظاهر مي‌اندازد، ايشان چند سال داشتند؟

پدر متولد 1348 بود، اما چهره ايشان بيش از اينها را نشان مي‌داد. من كه فرزند ارشد خانواده هستم سال 76 به دنيا آمده‌ام. خيلي‌ها به ما گفته‌اند با ديدن عكس پدر ياد حبيب بن مظاهر افتاده‌اند. پدر ارادت خاصي به امام خميني داشت. در افغانستان به كساني كه شيعه بوده و سفري به ايران داشته باشند مي‌گويند بچه خميني است. پدر زمان جنگ يعني در سال 1363به ايران آمد. آن زمان پدر و عمويم محمد جاويد با قرارگاه انصار سپاه ايران همكاري داشتند. پدرم به خاطر مسئوليتي كه در قرارگاه داشت بايد به افغانستان باز مي‌گشت. آنطور كه پدر مي‌گفت كارشان در قرارگاه بسيار اهميت داشت و براي همين خودش نتوانست در جنگ تحميلي شركت كند.

چه سالي به ايران برگشتيد؟

خانواده ما در سال 1378 به ايران مهاجرت كرد و در مشهد ساكن شد. پدرم مي‌گفت وقتي در غربت هستيم بهترين جا همجواري با امام رئوف است.

شغل ايشان در افغانستان چه بود؟

شغل اجدادي خانواده ما در افغانستان نانوايي بود، اما وقتي به ايران آمديم چون سرمايه كافي نداشتيم پدر كارگري مي‌كرد. تا اينكه پدر به اصفهان رفت و كنار دست دايي‌ام كيف دوزي را آموزش ديد و چند الگو برداشت و به مشهد بازگشت. با همتي كه داشت توانست توليدي كيف زنانه راه بيندازد. الحمدلله بسيار هم موفق بود.

ايشان كه شغل آزاد داشتند چطور شد راهي جبهه مقاومت اسلامي شدند؟

وقتي زمزمه جنگ به گوش پدر مي‌رسيد چه جنگ با طالبان، چه جنگ با روسيه و چه جنگ با داعش، اين بيت شعر از حافظ را زمزمه مي‌كرد: حافظ ملول نباش كه الله اكبر است/ دشمن اگر قوي نگهدار قوي‌تر است پدر مي‌گفت جنگ سوريه هر چقدر هم طول بكشد بالاخره هر طرف كه خدا باشد حق است و پيروز ان‌شاءالله.

ما همراه فرزندان عموي شهيدم محمد جاويد و مادربزرگم يك جا زندگي مي‌كنيم. خانواده پر جمعيتي هستيم. من هم 18سال دارم و دانشجوي نرم افزار هستم براي همين نمي‌توانم به تنهايي از عهده خرج و مخارج اين خانواده بزرگ برآيم و زندگي را اداره كنم. پدر از همان روزهاي ابتدايي جنگ يعني سال 1392 شوق حضور داشت اما شرايط خانه اين اجازه را نمي‌داد، از اين رو سال 1392 پدر با عمويم محمد عارف كه در افغانستان بود تماس گرفت و از جنگ داعش عليه اسلام و جبهه مقاومت اسلامي صحبت كرد. پدرم گفت امروز، زمان مجاهدت است. زمان به اهتزاز در آوردن پرچم اسلام. هر كاري داريد رها كنيد و به اين جبهه ملحق شويد. عمويم همان زمان به ايران آمد و راهي ميدان شد. وقتي عمو به جهاد رفت كمي بعد كه اوضاع خانواده روبه‌راه شد، با پدر هماهنگ كردند زمان مرخصي آمدن ايشان، پدر راهي شود و زمان مرخصي آمدن پدر، عموعارف مجدداً اعزام شود.

نظر مادرتان در خصوص رفتن پدر چه بود؟

هر چند در خانواده‌هاي افغانستاني حرف اول را مرد خانواده مي‌زنند،اما براي اينكه جهاد در راه اسلام مقبول واقع شود بايد خانواده هم راضي باشد. مادرم با پدرم از همان ابتدا كنار آمده بود. جهاد خانواده ما فقط مربوط به اين دوره نمي‌شد. از اين رو مادر مخالفتي نداشت، چراكه از همان ابتدا شرط پدر با ايشان آغاز يك زندگي جهادي بود. پدر گفته بود من مرد جهادم. نمي‌توانم در خانه بمانم. آنها از همان ابتدا سنگ‌هايشان را با هم وا كنده بودند. جنگ با طالبان و حضور در قرارگاه انصار مبين اين موضوع بود. پدر هميشه دعا مي‌كرد خدا مرگ در بستر را براي او رقم نزند. قبل از آخرين اعزام و شهادتش هم خواب ديده بود در ميدانگاهي كه اطرافش را كوه و تپه فرا گرفته است 11 نفر شمشير به دست هستند و كسي به پدر شمشيري مي‌دهد و پدر مي‌شود نفر دوازدهم آن ميدان رزم. در آن ميدان هم به شهادت مي‌رسد. صبح كه پدر خواب را براي مادر تعريف كرد، از ايشان خواست تا خودش را آماده شهادت و پذيرايي از مهمان‌ها كند. پدر گفت من بايد بروم و به آنچه مي‌خواهم برسم.

شهادتشان چطور رقم خورد؟

پدر پس از مدت‌ها حضور در سوريه چهارم فروردين ماه سال 1396 در منطقه قمحانه شهر حما به شهادت رسيد. ايشان با اصابت دو تركش به كتف چپ و تركش خمپاره‌اي ديگر به بدنش، به شدت مجروح شد كه در داخل آمبولانس و در مسير بيمارستان به شهادت رسيد. به پدرم خيلي پست و مسئوليت پيشنهاد شد. از مسئول لجستيك گرفته تا مسئوليت‌هاي ديگر كه ايشان در گوشه‌اي از آن رزم حق عليه باطل بماند و وارد ميدان و خط درگيري نشود، اما پدر همه آن مسئوليت‌ها را رد كرد و گفت در درون آتش بودن بهتر از اين است كه در اطراف آتش بمانم.

از اعزام آخر ايشان خاطره‌اي داريد؟

آخرين اعزام پدر مربوط به سال 1395 بود. دقيقاً زمان تحويل سال با خانه تماس گرفت و با تك‌تك بچه‌ها صحبت و نصيحت و خداحافظي كرد. اين تماسش با همه تماس‌هاي ديگرش فرق داشت. از مادر خواست مراقب بچه‌ها باشد. گويي خودش هم مي‌دانست ديگر بازگشتي در كار نيست.

در پايان اگر صحبت خاصي داريد بفرماييد.

مي‌خواهم تشكر صميمانه‌اي از شما و رسانه وزينتان روزنامه «جوان» داشته باشم. به خاطر صفحه‌اي به نام ايثار و مقاومت و انتشار مطالب درباره شهدا به ويژه شهداي مدافع حرم و شهداي لشكر فاطميون كه با اين اقدام شما بسياري با مجاهدت و دلاوري رزمندگان جبهه مقاومت اسلامي آشنا مي‌شوند. ان‌شاءالله مسير حق را انتخاب كرده و دراين راه قدم بر دارند.

 اسحاق جبهه مقاومت اسلامي

متن زير صحبت‌هاي همرزم شهيد است كه پيش‌رو داريد:

برخي شهدا را وقتي در زمان حيات مادي مي‌بينيد ياد بعضي اسطوره‌هاي ديني مي‌افتيد. يك رزمنده نوجوان را مي‌بينيد و ياد قاسم بن‌الحسن (ع )مي‌افتيد. يك جوان را مي‌بينيد ياد علي اكبر حسين مي‌افتيد. يك جوان ديگر ياد وهب نصراني را برايمان زنده مي‌كند،اما وقتي به شهيد والامقام اسحاق نادري فكر مي‌كنم، در شخصيت‌هاي عصر امام حسين (ع) ياد حبيب بن مظاهر مي‌افتم. توفيقي حاصل شد با اين بزرگمرد همگروه باشم. اين شهيد ارادت خاصي به حضرت امام‌(ره) داشت. امام و حضرت آقا را هميشه به بزرگي ياد مي‌كرد. مي‌گفت ما همه تحت امر اين سيد بزرگوار آيت‌الله خامنه‌اي هستيم.

ابتداي شوال سال 94 بود كه وارد دوره آموزشي شديم. در دوران آموزشي به خاطر تجربيات زيادي كه داشت توانايي بالايي از خود نشان داد. وقتي با اين مرد شريف همكلام مي‌شدم پختگي و بزرگي در كلامش نهفته بود. خيلي آرام، متواضع، با تقوا، با صبر و حوصله بود.

شهيد محمد اسحاق با وجود اينكه سن و سالش از اكثر بچه‌ها بيشتر بود،اما مانند يك جوان سرزنده رفتار مي‌كرد. خوب به ياد دارم در ارتفاعات نرسيده به تدمر ارتفاعي به نام ارتفاع 900 بود كه واقعاً بالا رفتن از اين ارتفاع براي جوان‌ها هم كار دشوار و طاقت‌فرسايي بود. يك بار بين بچه‌ها بالاي ارتفاع سر آب آوردن بحثي شد و هيچ كدامشان حوصله پايين آمدن از ارتفاع را نداشتند،اما شهيد اسحاق براي خاتمه دادن به بحث، خودش داوطلب شد تا براي بچه‌ها آب بياورد. همين اقدام اين مرد بزرگ باعث شد خيلي از جوان‌ها متأثر شوند و با پاي برهنه تا پايين ارتفاع بيايند.آنجا بود كه ما متوجه شديم شهيد مي‌خواست با اين اقدامش به بچه‌ها درس ايثار و گذشت دهد.

دوره اول ايشان در گروه ادوات بود و تلاش زيادي در پيدا كردن تخصص‌هاي لازم داشت. هرگز نديدم سن ايشان باعث غرورشان شود و از علم آموزي چه علوم ديني و چه علوم نظامي كناره‌گيري كنند. در گروه هر كسي يك خلق و خويي داشت اما شهيد اسحاق نادري براي همه حكم دايي را داشت، به طوري كه ايشان را ماما اسحاق خطاب مي‌كردند. ماما به لهجه هزارگي همان دايي مي‌شود؛ ماما اسحاق جبهه مقاومت. همه با ماما اسحاق رفيق بودند. در حدي كه بچه‌هاي گروه براي حل مشكلاتشان و مشورت گرفتن به ماما اسحاق رجوع مي‌كردند. وقتي كسي با ايشان صحبت مي‌كرد فرقي نداشت طرف در چه سني باشد. متواضع بود و با صبر و حوصله گوش مي‌كرد. اولاً  براي بنده توفيقي بود همنشين چنين بزرگمردي باشم. ثانياً به طور جمع‌بندي در شاخص‌هاي شخصيتي ايشان چند كلمه به معناي واقعي محقق شده بود؛تقوا، ايمان، صبر، اخلاق، تواضع و به معناي واقعي كلمه مجاهد نستوه.
 
منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها