مدافع حرم شهید حاج «حسین بادپا»؛

اگر جنازه‌ام برگشت، حاج قاسم مرا به خاک بسپارد

همرزم شهید «حسین بادپا» می‌گوید: شهید بادپا می‌گفت‌ «من آرزوی دنیوی ندارم. دو تا آرزو برایم مانده، اول اینکه با شهادت بروم و دوم اینکه اگر جنازه‌ام برگشت، حاج قاسم با دست خودش مرا به خاک بسپارد».
کد خبر: ۲۵۴۷۱۶
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۲:۱۵ - 28August 2017
اگر جنازه‌ام برگشت، حاج قاسم مرا به خاک بسپاردبه گزارش دفاع پرس از کرمان، «حسین بادپا» یکی از رزمندگان و فرماندهان دوران دفاع مقدس و جانباز 70 درصد بود که در دفاع از حریم حضرت زینب (سلام‌الله علیها) در اردیبهشت سال 94 طی عملیاتی که در استان درعا در سوریه انجام شد، توسط تروریست‌های تکفیری‌ صهیونیستی به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

این شهید مدافع حرم از رزمندگان مخلص لشکر 41 ثارالله بود که بیش از چهار سال در دوران دفاع مقدس به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی نیز فرمانده گروهان و معاون گردان در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل مشغول دفاع از اسلام و وطن اسلامی بود.

مادر این شهید والامقام با ذکر خاطراتی از فرزند شهیدش می‌گوید: حسين 14 ساله بود كه وارد بسيج شد. گاهی شب‌ها دیر به خانه می‌آمد. می‌پرسیدم: «چرا دیشب نیامدی؟ کجا بودی؟» می‌گفت: «درس دارم، اینجا نمی‌توانم درست به درسم برسم. با دوستانم درس می‌خوانم.» بعد متوجه می‌شدم که اسلحه به دست ‌می‌گرفت و شب‌ها نگهبانی و کشیک می‌داد. چون اوایل انقلاب، امنیت شهر به دست بسیج بود. روزهای جمعه می‌دیدم که پشت بام مسجد،‌ اسلحه به دست داشت و تا پایان نماز جمعه می‌ایستاد و کشیک می‌داد.

آمده‌ام رضایت شما را بگیرم و بروم

حسین با سن کمی که داشت خیلی دلیر بود. در پانزده سالگی به جبهه رفت. قبل از اعزام برای آموزش به کرمان آمد، پدرش او را برگرداند. می‌گفت: «وقتی رفتم دیدم داخل صف غذا ایستاده، همین که مرا دید ظرف را انداخت و فرار کرد. دویدم و دستش را گرفتم و گفتم بیا پسرم هنوز زود است که تو به جبهه بروی، بیا برویم هر چه هم بخواهی برایت می‌خرم. مادرت از رفتن تو خیلی ناراحت است.» با خواهش و وعده این بار مانع رفتنش شده بود. برگشت و چند روزی گذشت، مجدداً به آقای سید کاظم هاشمی مراجعه و التماس کرده بود که به هر طریقی که می‌شود مرا اعزام کن.

گفته بود رضایت پدر و مادرت را چه کنم؟ گفته بود رضایت آن‌ها با من. با همکاری ایشان اعزام شده بود. 45 روز ما هیچ خبری ازحسین نداشتیم. 45 روز اهواز نگهش می‌دارند و ایشان هم می‌ماند تا شاید به خط مقدم اعزام شود. همان روزها دستور رسیده بود که از اعزام بچه‌های کم سن و سال خودداری کنید. اگر اسیر شوند دشمن از وجودشان سوءاستفاده می‌کند. به همین دلیل حسین را بعد از 45 روز از اهواز برگرداندند.

وقتی برگشت خیلی خوشحال شدیم. پرسیدم: «این 45 روز کجا بودی؟» گفت: «رفتم اهواز ولی هرچه ماندم تأییدم نکردند، خط بروم. گفتند: حتماً باید رضایت پدر و مادرت باشد. حالا هم که آمده‌ام رضایت شما را بگیرم و بروم.»

گفتیم: «چشم ما رضایت می‌دهیم ولی کاش می‌گذاشتی یک سال دیگر، 16 سالگی می‌رفتی! کمی بزرگتر می‌شدی! هم برای خودت بهتر بود و هم ما خیالمان راحت‌تر بود.» حسین اصرار کرد و ما رضایت دادیم. آماده رفتن شد خیلی گریه کردم و خلاصه حسین با همه دلتگی‌هایی که برای من گذاشت، رفت.

موقع حرکت نمی‌خواستم شدت نگرانی‌ام را ببیند، گفت: «خیلی ناراحتی؟» اشکم را پاک کردم و گفتم: «نه خوشحال هم هستم و به وجودت افتخار می‌کنم که این چنین پسر عزیز و شجاعی دارم. تو با این سن کم این همه شجاعت داری و به جنگ با دشمن می‌روی! من واقعاً به وجودت افتخار می‌کنم. برو به امید خدا که به سلامت برگردی!» از این حرف‌های من حسین خوشحال شد و خیالش راحت شد که من ناراحت نیستم. خداحافظی کرد و رفت. جبهه رفتن حسین 6 سال طول کشید. هر بار که مجروح می‌شد چند روزی می‌ماند و حالش که بهتر می‌شد دوباره می‌رفت.

دعایت مانع شهادتم شد!

یک بار که رفت چند ماهی ماند. هر از چندی خبر سلامتی‌اش را با تلفن یا نامه می‌داد. چند روزی از حالش بی‌خبر ماندیم، تا اینکه گفتند حسین مفقودالاثر شده. یک ماه از این خبر گذشت که متوجه شدیم در بیمارستانی در تهران بستری است.

از آنجا که خیلی جراحتش شدید و بد بود، قابل شناسایی نبود و مدرکی هم با خودش نداشت و قدرت تکلم و نوشتن هم نداشت.

تا اینکه کمی حالش بهتر می‌شود و می‌نویسد من حسین بادپا هستم. لطفاً به پدر و مادرم چیزی نگویید، فقط دایی‌ام را خبر کنید. آن‌ها هم به دایی‌اش خبر دادند که حسین در تهران بستری شده. دایی هم به پدرش گفت و رفتند.

سری دوم که حالش خیلی بهتر شده بود، به عیادتش رفتم. وقتی وارد اتاقی که بستری بود شدیم، حسین جلوی چشمم بود ولی نمی‌شناختمش. خواستم ببوسمش دیدم جایی برای بوسیدن ندارد، فقط بخشی از سرش را می‌شد بوسید. سرش را بوسیدم و گفتم: «الهی بی‌مادر شوی که اینجور نبینمت حسین!» گفت: «مادر خیلی ناراحتم، دعای شما مانع شهادت من شد. دوستانم همه رفتند. من آرزویم شهادت بود، نه جراحت.»

گفتم: «اینکه مشکلی نیست مادر! دیر نشده! هنوز از این روزها بسیار در پیش است. ان‌شاءالله دفعات بعد شما هم شهید می‌شوید! اینکه نگرانی ندارد.»

آرزویم شهادت است

همرزم شهید نیز روایت می‌کند: یک روز حسین آقا با خانواده‌اش به منزل ما آمدند برای اعزام به سوریه خداحافظی کنند. با هم که صحبت می‌کردیم پرسیدم: «سوریه چه خبر؟» گفت: «من یک سربازم و یک سرباز چه خبری می‌تواند داشته باشد»؟

یک حرف زد که هیچ موقع فراموش نمی‌کنم. گفت: من در سوریه یک تیر خورده‌ام که برایم خیلی لذت‌بخش بود، سعی می‌کنم این لذت را حفظ کنم.

گفتم: حسین آقا! حاج قاسم خیلی نگران شماست. سعی کن کمتر بروی سوریه!

گفت: ببین علی! من آرزوی دنیوی ندارم. دو تا آرزو برایم مانده، اول اینکه با شهادت بروم و دوم اینکه اگر جنازه‌ام برگشت، حاج قاسم با دست خودش مرا به خاک بسپارد.

صحبت که به اینجا رسید، همسرم به همسر حسین‌آقا گفت: نگران رفتن آقای بادپا به سوریه نیستی؟

گفت: ایشان سال‌هاست که اشک می‌ریزد و با التماس ازخداوند شهادت می‌خواهد،‌ نگرانیم تاثیری ندارد! ولی من هم آرزو دارم که حسین‌آقا برود و برگردد و دفعه بعد با هم برویم سوریه.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار