در گفت‌وگو با دفاع پرس مطرح شد؛

سرگذشت شهید «قاسم شجاعی»؛‌ از زندانی شدن توسط کمونیست‌ها تا شهادت در راه دفاع از حرم

شهید «قاسم شجاعی» از شهدای افغانستانی مدافع حرم است که 2 فرزند پسر او نیز طی این سال‌ها در جبهه سوریه حضور دارند.
کد خبر: ۲۵۴۷۳۸
تاریخ انتشار: ۰۶ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۷ - 28August 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: با صلابت است اما در نگاهش می‌توان داغ جدایی را دید. نگاهش را به مزار همسرش می‌دوزد و رد اشک را با گوشه چادر از صورتش پاک می‌کند. کنارش که می‌نشینم تصویر مشابهی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم افغانستانی به رویم نقش می‌بندد. هر کدامشان حرف‌هایی دارند که هر چند از نظر برخی‌ها تکراری است؛ اما تا آن را درک نکنی و خود را جای آنان قرار ندهنی نمی‌فهمی. همسرش «قاسم شجاعی» مدتی پیش در سوریه به شهادت رسید و پسرانش حمید و عنایت نیز به تأسی از پدر در جبهه‌ها حضور یافتند، حمید جانباز است و 2 فرزند دارد؛ اما عنایت هنوز ازدواج نکرده است. دیدارمان با «گل ضیا محمدی» بهانه‌ای می‌شود تا دقایقی با او درباره همسر شهیدش و فرزندان مجاهدش صحبت کنیم.

دفاع پرس: آقا حمید همان جانبازی است که فروردین 95 با رهبری دیدار داشتند و از ایشان خواست شما را راضی کند که به سوریه برود؟

محمدی: بله، خانواده ما و 9 خانواده دیگر از شهدای لشکر فاطمیون سعادت دیدار با رهبری را در فروردین 94 داشتند و همان جانبازی که فیلمش منتشر شد و حضرت آقا چند بار پشت سر هم بوسیدش حمید پسر جانباز من است.

دفاع پرس: حمید آقا در اولین اعزام مجروح شدند؟

محمدی: بله – حمید را سه بار برگشت زدند.

دفاع پرس: چرا؟

محمدی: حمید سه بار به سوریه رفت و من هر سه بار با مسئول اعزام صحبت کردم و او را از پای پرواز برگرداندند. اما بار آخر خیلی به من التماس کرد و خواست که اجازه بدهم برود. اصرارهایش باعث شد رضایت دهم. راضی به رفتنش نبودم چون پسری در راه داشت. هیچکدام از پسرهایم بدون رضایتم به سوریه نرفتند. زمانی که به عنایت اجازه دادم، گفت مادر از مشهد نمی‌توانم بروم برای همین از استان دیگری اقدام می کنم. قبول کردم و خواستم اگر نشد باز از مشهد درخواست دهد. حمید هم اولین بار بهمن سال 1394 رفت و دوازده اسفند در استان حلب منطقه شیخ عقیل از ناحیه ساق پا مجروح شد. در حال انتقال به ایران بود که برادر شهید حجت را در فرودگاه می‌بیند و از او می‌خواهد به من خبر دهد. فردا صبح خواهر شهید با من تماس گرفت خواست به بیمارستان بروم و گفت حمید جراحت سطحی برداشته و نگران نباشم. اما احساسات مادرانه اجازه نمی داد نگران نباشم، با مسئولان تماس گرفتم اما جالب است همه بی خبر بودند، دیگر اعتنا نکردم و به سمت بیمارستان راه افتادم، وقتی حمید را روی تخت دیدم شکر کردم که زنده است و چند روزی در کنارش بودم و پرستاری اش را کردم تا این که با هم به مشهد آمدیم. در فروردین هم سعادت دیدار رهبری را یافتیم و بقیه ماجرا که می‌دانید.

دفاع پرس: رمز موفقیت تربیت چنین فرزندانی چیست؟ آنهم در زمانه ای که پاک بودن برای جوان ها کار خیلی سختی‌ست چه برسد به مدافع حرم شدن.

محمدی: همیشه پدرشان می‌گفت: حاج خانم الحمدلله که تمام تلاشم را کردم تا لقمه حرامی سر سفره‌ ام نباشد و بچه هایمان را با نان حلال بزرگ کردیم. فکر می کنم همین لقمه حلال و تربیت پاک و دعای پدرشان بود. همیشه پدرشان رو به هر دو می‌گفت سعی کنید در راه اسلام باشید. نماز یادشان داد و همیشه توصیه به نماز اول وقت می‌ کرد. روز آخری که می‌ رفت جلوی برادر قرآنی‌ اش گفت برادر، من نه روزه و نه نماز قضا دارم.

دفاع پرس: از ازدواج تان با شهید بگویید.

محمدی: همان سالی که امام خمینی(ره) به ایران آمد و انقلاب پیروز شد، شهید شجاعی در افغانستان به این دلیل که اعلامیه های امام را پخش می‌ کرد توسط کمونیست‌ها زندانی شد و زمانی که از زندان آزاد شد با هم در همان مزارشریف ازدواج کردیم و یکسال بعد به ایران مهاجرت کردیم.

از زندانی شدن برای خمینی تا شهادت در راه دفاع ار حرم 

دفاع پرس: چند سال داشتید که ازدواج کردید؟

محمدی: من 13 ساله بودم و آقای شجاعی 19 سال داشتند.

دفاع پرس: در اینجا کدام شهر ساکن شدید و شغل شهید چه بود؟

محمدی: از اول که به ایران آمدیم در یزد خانه ای اجاره کردیم و زندگی‌مان را آغاز کردیم و آقای شجاعی در دفتر حزب وحدت اسلامی احزاب مردم مسلمان افغانستانی که در آن زمان برای مبارزه با شوروی و کمونیست و بعد هم طالبان تشکیل شده بود مشغول به کار شد. حمید و عنایت در یزد بدنیا آمدند.

دفاع پرس: چرا «عنایت»؟ چه کسی اسم عنایت را انتخاب کرد؟

محمدی: بعد به دنیا آمدن سه دختر، حمید به دنیا آمد، همیشه از خدا یک پسر دیگر می‌ خواستم تا حمید تنها نباشد اما وقتی باردار شدم تا لحظه آخری که در بیمارستان بودم همه می‌گفتند فرزندت دختر است، شهید شجاعی می‌گفت الحمدلله، سالم باشد دختر و پسر بودنش مهم نیست، دختر باشد اسمش را «سکینه» می گذاریم. بچه متولد شد، وقتی از خانم پرستار پرسیدم دختر است یا پسر؟ گفت: «مثل یکدانه‌ ات است» خیلی خوشحال شدم آنقدر که از هوش رفتم و تا ساعت هشت شب بیهوش بودم. پدرشان هم خیلی خوشحال شد و تمام بیمارستان را شیرینی داد. به خاطر این عنایتی که خدا به ما داشت اسمش را «عنایت» گذاشتیم.

دفاع پرس: شهید شجاعی پس از پیروزی جنگ افغانستان و انحلال احزاب به چه کاری مشغول شد؟

محمدی: بعد از اتمام جنگ و انحلال دفترحزب، آقای شجاعی از دفتر حزب بیرون آمد و به کار بافندگی سجاده مشغول شد. الحمدلله وضع‌ مان خوب بود تا این اواخر ماهی 2 میلیون  درآمد داشت و هر کدام از پسرها هم ماهی یک میلیون حقوق داشتند. وضع زندگیمان عالی و مرفه نبود، هر چقدر نیاز داشتیم از درآمدمان بر می‌ داشتیم و مابقی‌ اش صرف کارهای خیر می‌ شد. چهار نفری را خودم می‌ شناختم و در جریان بودم که شهید شجاعی برایشان خواستگاری رفت و با هزینه شخصی جهیزیه خرید و مراسم عروسی گرفت و به خانه بخت فرستاد. گاهی اوقات گله می کردم که درست نیست ما خودمان روی حصیر بنشینیم و شما برای آنها موکت بخرید. می گفت اشکالی ندارد حاج خانم، از من و شما دیگر گذشته آنها جوان هستند و اول زندگیشان هست. خدا خانه آخرت‌ مان را آباد کند دو روز دنیا روی حصیر هم می گذرد روی موکت هم می‌ گذرد، من هم قبول می‌ کردم و حرفی نمی زدم، با هم خوش بودیم.

دفاع پرس: پس وضع‌تان خوب بوده؟

محمدی: بله الحمدلله، تا وقتی آقای شجاعی بود من از هیچ چیز و هیچ جایی خبر نداشتم و همگی دور هم بودیم و سرم شلوغ بود. دور و برم هم شلوغ بود. نمی‌ دانستم آخر سال که می شود باید دنبال خانه گشت، برای خانه پیدا کردن باید به بنگاه مشاور املاک برویم، نمی دانستم که هر ماه چطور پول در می‌آورند و وقتی کم می‌آوریم باید قرض کنیم و از کجا باید قرض بگیریم و از کجا باید مایحتاج منزل را خریداری کنیم، هیچ چیز نمی دانستم. همه را خودش برایم فراهم می‌کرد، من بودم و آقای شجاعی و بچه هایمان. اما حالا آقای شجاعی رفته و دو پسرم هم به دنبال پدر در این راه رفته‌ اند و من تنها با بار مشکلات مانده‌ ام، اما هیچکدام‌شان جز تنهایی و دوری از آقای شجاعی و فرزندانم سخت نیست. دخترهایم ازدواج کرده‌اند و در استان های دیگر زندگی می کنند حمید و عنایت‌ هم به سوریه می روند و سر زندگی هایشان هستند.

دفاع پرس: از اخلاق شهید شجاعی بگویید.

محمدی: خانه اخلاق بسیار خوبی داشت. با پسرهایش اصلا مثل پدر و پسر نبود مثل یک رفیق بود. با هم خیلی خوب بودند و رابطه‌شان در کمال محبت بود. قبل رفتن به سوریه از مادرش هم رضایت گرفت و با رضایت ایشان رفت که به شهادت رسید. همیشه می گفت حاج خانم: «من ادعا ندارم آدم خوبی هستم، ولی امیدوارم خدا مرا طوری از دنیا ببرد که باعث افتخار و سربلندی فرزندانم باشم. خدا در آخر شهادت را نصیبم کند.»

دفاع پرس: چطور شد که آقای شجاعی اولین بار راهی سوریه شدند؟

محمدی: اولین بار دی‌ماه سال 1392 بود که به سوریه رفت. بار اولی که مجروح شد مدتی از او در خانه پرستاری کردم در این مدت اصرار داشت به دیدن خانواده های رزمنده ها برویم اما من که نه فاطمیون را می شناختم و نه خانواده هایشان را قبول می کردم. بعد از شهادت خود این خانواده ها به دیدن ما آمدند و باعث شد یکدیگر را بشناسیم و ارتباط صمیمانه ای شکل بگیرد.

دفاع پرس: چطور مجروح شده بود؟

محمدی: تخریب‌چی بود و بر اثر اصابت ترکش خمپاره از ناحیه دست و پا مجروح شده بود، زخم بدی داشت. اما سریع خوب شد و بعد دو هفته توانست و دوباره راهی سوریه شود. در تاریخ 22 فروردین 93 نیز در منطقه «جرمانا» در محلی که به «ویلا قرمزه» معروف است به شهادت رسید.

شهید شجاعی زحمات بسیاری کشید و خیلی اذیت شد، البته بیشتر شهدا هم همینطورند من بارها به بچه‌ها گفته ام پدرتان برای خدا رفت و زحمت کشید و مزدش را از خدا گرفت. برای خدا بود که پیرو امام خمینی(ره) شد و در این راه زندان دید و شکنجه شد. مهم خداست که از همه چیز مطلع است.

از زندانی شدن برای خمینی تا شهادت در راه دفاع ار حرم 

دفاع پرس: شما خبر داشتید؟ رضایت دادید یا پنهانی رفت؟

محمدی: با من صحبت کرد و گفت که می خواهم به سوریه بروم و اجازه گرفت. او جزو گروه‌های اول بود و چندان اطلاعاتی نداشتم که در سوریه چه خبر است و رضایت دادم. روزی که مسئول ثبت نام با شهید شجاعی به خانه آمدند شهید شجاعی در حضور مسئول ثبت نام گفت: «افراد تحت تکفلم پسرم و مادرش هستند. من نه پول برایم مهم است و نه چیز دیگری، حتی الان می گویم اگر شهید شدم در پرونده‌ ام بنویسید حقوقی به خانواده‌ ام داده نشود، الحمدلله عنایت می تواند کار کند و به مادرش یک لقمه نان بدهد و از او مراقبت کند.»

بار آخری که قرار بود به سوریه برود برادر قرآنی او هم در منزل حضور داشت. در حضور برادرش که روحانی هم هست شهید دست مرا گرفت و گفت: آدمیزاد است دیگر شاید از دنیا برود، اگر بدی خوبی دیدی مرا حلال کن. گفتم: مگر می خواهی بروی شهید شوی؟ گفت: نه، اما مرگ هر جا در کمین ماست. گفتم: اگر می خواهی شهید شوی لازم نیست بروی. گفت: نه بگذار بروم این دفعه که آمدم شما را همراه خودم می برم سوریه، میب رمت زیارت. رفت و شهید شد و مرا همانطور که قول داده بود پس از شهادتش به زیارت برد.

ضیاگل سرش پایین است و اشک از چشمانش قطره قطره روی گونه‌هایش می لغزد سرش را بالا می‌گیرد بغض امانش نمی‌دهد و با گریه ادامه می دهد: اصلا حال و هوای سوریه دلگیر است. وارد زینبیه که می شوی حزن و بغض خفه‌ ات می کند. اصلا چشمت به در و دیوارش، به آدم‌ هایش که می‌ افتد خاطرات قدیم آن روزهای اسارت خانم و شهدای حالایمان زنده می شود. آنجا دیگر شهید خودت یادت می رود. درد خودت را از یاد می بری. حرف همه این است که عمه جان شهیدمان به فدایت، جان‌هایمان به فدایت. خدا را شکر شهدایمان فدای بارگاه حضرت و خودش شدند. الحمدلله الحمدلله.

دفاع پرس: به شما هم زخم زبان می‌زنند؟

محمدی: بله زیاد. دهان مردم را که نمی‌شود گرفت. مردم مسخره می‌ کنند و می‌گویند حقوق آقای شجاعی بس نبوده که حالا پسرهایش را هم می فرستد. آنها بزرگ شده‌ اند بچه نیستند که من جلوی آنها را بگیرم و نگذارم بروند. ضمن اینکه برای چه جلویشان را بگیرم؟! مگر راه بدی می‌روند؟! اگر به خاطر شهادت این راه بد است که مرگ همه جا در کمین ماست چه اینجا و چه آنجا. هر چه خدا برای آدم مقدر کرده باشد از آن گریزی نیست. وقتی عمر کسی به پایان رسیده باشد سوریه آنرا جلوتر نمی‌ اندازد. من آنها را اول به خدا بعد هم به حضرت زینب(س) سپردم. اگر خواست ببرد که چه سعادت و لیاقتی بالاتر از شهادت و راضی‌ هستم به رضای خدا و اگر لطف کرد و برایم نگه داشت هم که باز شکر می کنم.

دفاع پرس: حاج خانم از فرزندانتان بگویید

محمدی: دخترهایم هنوز که هنوز است می گویند ما دیگر در دنیا هیچ آرزویی نداریم پدرمان برایمان همه چیز بود. دیگر بعد پدر هیچ چیزی از دنیا نمی خواهیم. ته تغاری ام که به خاطر به دنیا آمدنش چقدر من و پدرش خوشحال بودیم در سوریه است.

دفاع پرس: چطور شد که پسرها به سوریه رفتند؟ اولین بار چه تاریخی بود؟

محمدی: یک شب ساعت یک بود که هر دو نفرشان گفتند مادر بیا به حرم برویم. روبروی گنبد و بارگاه حضرت ایستاده بودیم، متوجه نبودم که دوستانشان در حال فیلم گرفتن از ما هستند. از من پرسیدند مادر اگر هر دوی ما به سوریه برویم چه می گویی؟ من هم غافل از فیلمبردار گفتم هر دوی شما را فدای حضرت زینب(س) می‌کنم. با ذوق گفتند راست میگویی؟ چه مادر خوبی.

گفتم که زمان تولد عنایت تا لحظه آخر گفتند دختر است اما پسر شد. خدا خواست که اینطور باشد. حالا هم هر دوی پسرهایم را به خود خدا سپردم. تنهایی برای زن پیری مثل من سخت است اما بازهم به خاطر حضرت زینب(س) راضی به رفتنشان هستم. از اول هم رضایت داشتم اما خب جلوی خودشان نمی‌گفتم و می‌خواستم ببینم چقدر بر عقیده‌شان محکم هستند. چرا که خاندان اهل بیت را خیلی دوست دارم. اگر لازم باشد من هم به سوریه بروم لحظه ای صبر نمی‌کنم. همسرم می گفت حاج خانم شما را حتما یک سفر کربلا و سوریه و حج می‌برم. بعد شهادتش کربلا و سوریه را رفتم ان‌شاءالله حج را بعد از ظهور امام زمان(عج) می روم.

دفاع پرس: بعد شهادت چطور با شهید ارتباط معنوی برقرار می کنید؟

محمدی: همیشه خوابش را می‌ بینم که با کت و شلوار و پیراهن سفید است و مثل زمان بیداری مدام من را حاج خانم صدا می کند.

دفاع پرس: و سخن آخر:

اول دعا می کنم نه‌تنها حمید و عنایت بلکه همه جوان ها و همه رزمنده‌ ها بسلامتی نزد خانواده ها برگردند. از مردم فقط می‌خواهم دعا کنند که بیماری دختر بزرگم خوب شود آنقدر که نگران او هستم نگران پسرها نیستم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار