فهمیده آذربایجان (3)/

حسن با ضمانت شهید چمران به خط مقدم راه یافت

مادر شهید «حسن جنگجو» از نحوه آشنایی حسن با شهید چمران این‌گونه می‌گوید: حسن از اولین روز حضورش در جبهه با شهید چمران آشنا شده بود و با ضمانت چمران از آشپزخانه به خط مقدم راه پیدا کرد. بعد هم در رکاب چمران به گروه جنگ‌های نامنظم ملحق شد و در کنار ایشان ماند.
کد خبر: ۲۵۵۶۹۶
تاریخ انتشار: ۱۳ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۳ - 04September 2017
با ضمانت شهید چمران به خط مقدم راه یافته بودبه گزارش دفاع پرس از آذربایجان شرقی، مادر شهید «حسن جنگجو» می‌گوید: حسن 17 سالش تمام نشده بود که برای اولین بار به جبهه اعزام شد. البته رفتنش هم ماجرایی داشت؛ چون جثه‌اش خیلی کوچک بود او را اعزام نمی‌کردند. وقتی برای ثبت نام به پایگاه مسجد محل رفته بود به او مشکوک شده بودند و من به عنوان ضامن به پایگاه رفتم تا مجوز رفتنش صادر شود.
 
وی از نحوه آشنایی حسن با شهید چمران بزرگ‌ترین چریک جنگی، این‌گونه می‌گوید: حسن از اولین روز حضورش در جبهه با شهید چمران آشنا شده بود و با ضمانت چمران از آشپزخانه به خط مقدم راه پیدا کرده بود. بعد هم در رکاب چمران به گروه جنگ‌های نامنظم ملحق شد و در کنار ایشان ماند.

یک‌بار که زنگ زده بود و با من تلفنی صحبت می‌کرد، شهید چمران پرسیده بودند با کی حرف می‌زنی؟ گفته بود با مادرم و ایشان گفته بود که گوشی را بده می‌خواهم با مادرت صحبت کنم. وقتی با شهید چمران صحبت کردم خیلی از حسن اظهار رضایت می‌کرد و می‌گفت که خیلی پسر زرنگ و کاری‌ست. اصلاً اجازه نمی‌دهد من هیچ کاری را انجام دهم. همیشه، همه‌جا و در کنار من حاضر و آماده است.

همیشه گوش به فرمان دکتر چمران بود

زمان شهادت شهید چمران، حسن به شدت زخمی شده بود و در مرخصی بود. وقتی خبر شهادت ایشان را شنید از ته دل گریه می‌کرد، می‌گفت: ای کاش من می‌مردم و ایشان زنده بودند. خیلی به ایشان علاقه داشت و همیشه به حرف دکتر چمران گوش می‌داد و هر کاری می‌گفتند، انجام می‌داد.

به دلش الهام شده بود که پیکرش باز نمی‌گردد

مادر است دیگر؛ با هر کلمه خاطرات سال‌های دورش را در ذهن مروز می‌کند و با قلبی شکسته اما پرغرور از پسرش می‌گوید: انگار به دلش الهام شده بود. آخرین باری که به جبهه می‌رفت به پدرش گفت، اگر شهید شدم و جنازه‌ام نیامد، اصلاً ناراحت نشوید. مهم روح آدمی است که پیش خدا می‌رود. می‌گفت «مادر جان هر وقت دلتان برایم تنگ شد به مزار شهدا و سر قبر دوستانم بروید و آنها را زیارت کنید».

من و پدرش خواب شهادتش را با هم دیدیم

من و پدرش هر دو خبر شهادت حسن را خواب دیدیم. یک روز پدرش من را برای نماز صبح صدا کرد و گفت: دختر عمو بیدار شو وقت نماز است. خواب دیدم حسن شهید شده است.

گفتم از کجا فهمیدی؟ گفت: «در خواب رفتم حسن را از مسجد صدا کنم که حسن به من گفت، پدر منتظر من نباش، من رفتم، شما بروید و کارهای مربوط به خودتان را انجام دهید. وقتی برگشتم خانه دیدم دوستانش می‌گویند، حاج آقا دیگر حسن را نخواهی دید او شهید شده است».

به پدرش گفتم من هم همچین خوابی دیدم. پدرش گفت مبادا خبر شهادتش را بشنوی و گریه کنی. صبور باش. من می‌دانم که پسرمان شهید شده است. بعد از یک هفته ما را به مسجد  المهدی برای مراسم عزاداری دعوت کردند. عکس هفت یا هشت نفر شهید آنجا بود که عکس پسرمان حسن نیز در بین آن عکس‌ها بود. ولی جنازه‌اش هیچ‌وقت نیامد.

برایش عزاداری کردیم ولی چون خودش سفارش کرده بود که برایم گریه نکنید، لباس سیاه نپوشید و اگر جنازه‌ام برنگشت، ناراحت نشوید و برای تسکین دل به سر قبر دیگر شهدا بروید ما نیز به وصیتش عمل کردیم.
 
فرازی از وصیتنامه شهید:

این جانب برای لبیک گفتن به فرمان امام زمان (عج) و نایب برحقش امام خمینی به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شدم و از خداوند متعال می‌خواهم که به همه رزمندگان جمهوری اسلامی، پیروزی نصیب کند. از پدر و مادرم می‌خواهم که مرا حلال کنند و اگر شهادت نصیبم شد برایم گریه نکنند و لباس سیاه نپوشند و سر قبر شهدای دیگر بروند و در آخر هم این دعای همیشگی ملت حزب‌الله را تکرار کنند که «خدایا،خدایا، تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی، خمینی را نگهدار».

انتهای پیام/
 
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار