همسر شهيد «رضا خرمی»:

حيف می‌شد اگر به مرگ طبيعی از دنيا می‌رفت

شهيد «رضا خرمی» سال 1375 وارد سپاه شد و از سال 92 در مبارزه با تكفيری‌ها و دواعش، در جبهه مقاومت اسلامی حضور يافت.
کد خبر: ۲۵۶۲۵۴
تاریخ انتشار: ۱۶ شهريور ۱۳۹۶ - ۰۷:۰۰ - 07September 2017
به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع پرس، شهيد «رضا خرمی» سال 1375 وارد سپاه شد و از سال 92 در مبارزه با تكفيری‌ها و دواعش، در جبهه مقاومت اسلامی حضور يافت. رضا به جهت مسئوليت‌هايی كه داشت، مرتب در مأموريت‌های مختلف شركت می‌كرد و زندگی‌اش را وقف زندگی جهادی‌اش كرده بود.

اعظم قمري، همسر شهيد در گفت و گویی از 17 سال زندگي مشترك با يك شهيد و خاطراتي مي‌گويد كه با جهاد و مجاهدت و ايستادگي در هم آميخته است.

معيار شما براي انتخاب همراه زندگي‌تان چه بود كه به شهيد رضا خرمي جواب مثبت داديد؟

اول بگويم كه من و آقا رضا نسبت فاميلي داشتيم. رضا پسرعمه‌ام بود. من سال 1358 در تويسركان همدان به دنيا آمدم و همسرم سال 53 در تهران به دنيا آمد. با نسبت فاميلي كه داشتيم زمينه ازدواج فراهم شد. سال 77 عقد كرديم و سال 78 تشكيل زندگي داديم. ثمره زندگي ما دو دختر و يك پسر است. من به رزق حلال خيلي اهميت مي‌دادم. برايم مهم بود كسي را كه به همسري انتخاب مي‌كنم رزق و روزي‌اش حلال باشد. رضا سال 75 وارد سپاه پاسداران شد و ليسانس تربيت بدني داشت. او در خانواده‌اي مذهبي تربيت شده بود و پدرش در بازار مولوي كار مي‌كرد. با توجه به اينكه محله بازار منطقه‌اي مذهبي است و هيئت مذهبي زياد دارد رضا هر هفته هيئت مي‌رفت. يادم است با بچه‌هاي هيئت شاه عبدالعظيم جمع مي‌شدند. در كنارش عضو فعال بسيج بود و اخلاق خيلي خوبي داشت. هميشه مي‌گفتم انسان‌هاي مؤمن به همسرشان ظلم نمي‌كنند. بنابراين فكر مي‌كردم اخلاق او با معيارهايي كه من دارم مناسبت دارد.

در زندگي مشترك و زير يك سقف ايشان را چطور آدمي شناختيد؟

 همسرم خيلي مهربان و خانواده‌دوست بود. خيلي بچه‌هايش را دوست داشت. پسر كوچكمان را نذر حضرت عباس كرده بود. آقا رضا به اقتضاي كارش شايد عصبي مي‌شد اما عصبانيتش پنج دقيقه بيشتر نبود. يعني 17 سال كه با هم زندگي كرديم شايد قهر و آشتي‌مان به نيم ساعت هم نمي‌كشيد. بعد از نيم ساعت مي‌گفت خانم پاشو چايي بيار. اصلاً كينه‌اي نبود، اهل صله رحم و رفت و آمد بود. مي‌گفت وظيفه‌ام است صله ارحام را به جا بياورم. با دخترانم كوهنوردي و بازار مي‌رفت. همه مي‌گفتند چون نظامي است لابد اخلاق خشكي دارد. اما وقتي اخلاق همسرم را مي‌ديدند تعجب مي‌كردند. وقتي مريض مي‌شدم مثل خانم‌ها مي‌نشست برايم گريه مي‌كرد. خيلي بامحبت بود.

با وجود شغلي كه همسرتان داشتند و مرتب مأموريت مي‌رفتند، فكر مي‌كرديد شهيد شوند؟

هميشه مي‌گفتم اگر رضا به مرگ طبيعي از دنيا برود حيف است. چون واقعاً براي اسلام خيلي مجاهدت كرد. اخلاقش خيلي خوب بود. زحمتكش بود. ساعت‌هايي كه بايد خانه استراحت مي‌كرد كارهاي اداره‌اش را انجام مي‌داد. هر وقت از محل كارش تماس مي‌گرفتند مي‌گفتند رضا بيا، سريع مي‌رفت. همسرم وقتي به مأموريت مي‌رفت اكثراً پيكر شهدا را با خودش به عقب برمي‌گرداند. يك بار خواب ديدم با رضا به تشييع شهدا رفته‌ايم؛ شهيدي را در خواب ديدم. هيچ وقت فكر نمي‌كردم آن شهيد خود همسرم باشد. چون وقتي رضا شهيد شد به همراه شهيد مرتضي مصيب‌زاده به معراج شهدا آوردنش. همان صحنه را من در خواب ديده بودم. دو تا تابوت كنار هم در معراج شهدا.

سعي مي‌كرد شما را آماده شهادتش كند؟

به نظرم رضا هم خواب شهادتش را ديده بود. چون چند ماه قبل مدام در مورد شهادتش حرف مي‌زد. همسرم به بچه‌ها خيلي وابسته بود ولي از موقعي كه دوستانش شهيد شدند خيلي ناراحت بود. مدام در خودش بود. دو ماه قبل از اينكه شهيد شود ماه رجب و شعبان را روزه گرفت. انگار داشت خودش را آماده مي‌كرد. همه مي‌گفتند رضا چرا اينقدر روزه مي‌گيري؟ نماز قضا اصلاً نداشت، اما همه روزه قضاهايش را گرفت. مي‌گفتم رضا اگر شهيد شوي من بچه كوچك دارم چه كار كنم؟ مي‌گفت مگر خون بچه شما رنگين‌تر از خون بچه شهداي ديگر است. خيلي از دوستانم شهيد شده‌اند پيكرشان را هم نياورده‌اند. همسرانشان منتظرند. شهدايي كه تنها با نابودي اسرائيل امكان دسترسي به پيكرشان وجود دارد. همسرم خودش اكثر اوقات كه مأموريت مي‌رفت سعي مي‌كرد پيكر شهدا را بياورد. يكي از آن شهدا شهيد سعيد انصاري بود. آقا رضا به اقتضاي شغلش زياد سوريه مي‌رفت. 8 خرداد 95 براي آخرين بار به سوريه رفت و 12 خرداد به شهادت رسيد. چهار سال از آغاز جنگ در سوريه همراه سردار قاسم سليماني بود. بار آخر آنقدر اصرار كرد كه از تيم حفاظت بيرون آمد. چون مي‌خواست به عنوان نيروي رزمنده وارد ميدان شود. تا زمان شهادت همسرم كسي از شغلش خبر نداشت. وقتي همسرم شهيد شد حاج قاسم براي تشييع پيكرش آمد و همه تعجب كردند.

در صحبت‌هايتان گفتيد كه شهيد پسرتان را نذر حضرت ابوالفضل كرده بود؟

پسرمان ابوالفضل سال 93 به دنيا آمد. قبل از اينكه پسرم به دنيا بيايد همسرم كربلا بود؛ داشتم از بيمارستان برمي‌گشتم و توي مترو بودم كه زنگ زد و گفت كجايي؟ گفتم رفته بودم دكتر. گفت خيره. گفتم آره خيره. گفت خودم مي‌دانم. وقتي به ايران برگشت برايم تعريف كرد: «شب خوابيده بودم آقايي بزرگوار به خوابم آمد گفت قرار است خدا به شما هديه بدهد. اسمش صاحب اين گنبد روبه‌روست. از خواب پريدم ديدم گنبد حضرت ابوالفضل(ع) رو به رويم است.» وقتي كه هنوز به دنيا نيامده بود، مشكلي برايش پيش آمد. همان زمان همسرم سعادت اين را پيدا مي‌كند كه همراه حاج قاسم نصف شب بارگاه مادر امام زمان (عج)، حضرت نرجس خاتون را زيارت و حرم را غبارروبي كند. رضا همانجا از مادر امام زمان (عج) مي‌خواهد كه پسرم سالم به دنيا بيايد. حالم خيلي بد بود. مدام مي‌گفتم بچه‌ام زنده به دنيا بيايد. وقتي به دنيا آمد پزشكان جوابش كردند. اما همسرم به من اميدواري مي‌داد. مي‌گفت: «پسرم خوب مي‌شود. من شفايش را از مادر امام زمان (عج) گرفته‌ام.» الحمدلله پسرم خوب شد. شبي كه پسرم مي‌خواست به دنيا بيايد، از شيشه پنجره تابلوي بقيه‌الله را ديدم. گفتم يا بقيه‌الله پسرم سالم به دنيا بيايد. وقتي بزرگ شد جاي خالي همسرم را براي دخترانم پر مي‌كند.

برخورد فرزندانتان با شهادت پدرشان چه بود؟

فرزندانم سه رده سني خردسال، نوجوان و جوان هستند. هر كدام روان‌شناسي خاصي مي‌خواهند. ديروز از ابوالفضل پرسيدم بابا را دوست داري؟ بابا كجاست؟ گفت بابا رفته نماز بخونه. خيلي پدرش را دوست داشت. با اينكه زمان شهادت پدرش يك ساله بود، وقتي پدرش مأموريت مي‌رفت شب‌ها بهانه مي‌گرفت. عكس پدرش را بغلش مي‌گذاشتم آرام مي‌شد و مي‌خوابيد. دختر بزرگم خيلي خواب پدرش را مي‌بيند. بعد از شهادت همسرم محل شهادتش را به رضوان نشان داد. رضوان خيلي بي‌تابي مي‌كند. مي‌گويد بابا تو راحت رفتي؟ رضا در خواب به رضوان گفت بيا محل شهادتم را نشانت بدهم. ببين من چقدر سختي كشيدم. اينجا محل شهادتم است. بعد كه عكسش را آوردند دقيقاً همانجايي بود كه در خواب نشان داد. گفته بود من 24 ساعت زير آوار ماندم. خيلي اذيت شدم. ببين راحت نرفتم. دختر بزرگم هر شب براي پدرش بيقراري مي‌كند. هنوز بعد از يك سال و نيم به نبود پدرش عادت نكرده است. دخترانم خيلي بابايي بودند. وقتي آقا رضا از مأموريت مي‌آمد با آنكه خسته بود با بچه‌ها بيرون مي‌رفت؛ كوهنوردي مي‌رفتند.

مادر شهيد در قيد حيات هستند؟ ايشان مخالفتي با مأموريت‌هاي پسرش نداشت؟

بله، مادرش مخالفت مي‌كرد. به همين خاطر وقتي آقا رضا مأموريت مي‌رفت نمي‌گفتيم. من مخالفت نمي‌كردم چون كارش اين بود و بايد مي‌رفت. هر دفعه همسرم مي‌رفت سوريه فكر مي‌كردم رضا اين بار شهيد مي‌شود. آخرين بار خيلي اضطراب داشتم. در ذهنم خوابي را كه ديده بودم تداعي مي‌شد. چهار سال بود كه سوريه مي‌رفت. مي‌گفتم اين دفعه شهيد مي‌شود.

از دوستان شهيدش به كدام شهيد بيشتر علاقه داشت؟

به شهيد مهدي عزيزي كه بچه يك محل هم بودند خيلي علاقه داشت؛ هر وقت از خانه مادرشوهرم برمي‌گشتيم، مي‌گفت سلام حاج مهدي دست من را هم بگير. از عيد 95 به اين طرف حال و هوايش تغيير كرده بود. آخرين بار كه به زيارت امام رضا(ع) رفتيم توي خودش بود. رفتارش عوض شده بود. به بچه‌ها كه خيلي وابسته بود اما انگار دل كنده بود و هواي رفتن داشت.

نحوه شهادتشان چطور بود؟

تكفيري‌ها خودروي پر از مواد منفجره كه 2 تن مي‌شد را نزديك ساختمان فرماندهي منفجر مي‌كنند. خوشبختانه جلسه فرماندهي كه 70 نفر از فرماندهان حضور داشتند تمام شده بود. ماشين كه منفجر مي‌شود كل ساختمان تخريب مي‌شود و همسرم در ورودي با اسلحه ايستاده بود كه بر اثر انفجار ساختمان زير آوار مي‌ماند. بدنش سالم مانده بود. فقط به سرش ضربه خورده بود. يك نفر از دوستانش هم دچار موج‌گرفتگي شده بود. رضا لباس سربازان روسيه تنش بود. اول نمي‌دانستند ايراني است. جمعه به شهادت رسيد ولي يك‌شنبه به من خبر دادند. همسرم شب پنج‌شنبه دو بار تماس گرفته بود. هر سال ما 100 كيلو برنج نذر داريم. تا يك‌شنبه من هيچ خبري نداشتم تا اينكه يكي از بستگان تماس گرفت و حرف‌هاي مبهمي ‌زد. دلم شور افتاده بود. به خانم همكار رضا زنگ زدم. گفت رضا شهيد شده است. خيلي وقت پيش يك روز كه به شهرستان رفته بوديم نزديك بود يك كاميون باعث تصادف ما شود. هميشه مي‌گفتم خدا رضا را خيلي دوست دارد و نمي‌گذارد به مرگ طبيعي برود. آخر شهيد مي‌شود. من به همسرم خيلي وابسته بودم. مراسم استقبال و بدرقه‌اش براي مأموريت رفتن را هر ساعت از شبانه‌روز بود برايش مي‌گرفتم. طاقت دوري‌اش را نداشتم. رضا اعتقاد داشت اگر قرار است 20 سال ديگر با بيماري و در بستر از دنيا بروم چه بهتر كه با شهادت بروم. مزار شهيد رضا خرمي نرسيده به چهار راه مولوي امامزاده اسماعيل است و تنها شهيد مدافع حرم مدفون امامزاده اسماعيل است.

به نظر شما چقدر در خصوص شهداي مدافع حرم فرهنگ‌سازي شده است؟

 هنوز فرهنگ‌سازي براي شهداي مدافع حرم نشده است. خيلي مواقع نمي‌گويم همسر شهيد مدافع حرم هستم چون برخي هنوز به آن درك نرسيد‌ه‌اند كه شهداي مدافع حرم براي امنيت آنها رفته‌اند و جانشان را داده‌اند تا تهران مثل سوريه و عراق ناامن نشود. همسرم به خاطر دفاع از حريم اهل بيت پيامبر اسلام(ص) به سوريه رفت. واقعاً حضرت زينب(س) را دوست داشت و مي‌گفت اگر ما نمي‌رفتيم حرم را ويران مي‌كردند. دواعش گفتند نمي‌گذاريم آثاري ازحرم پيامبر و اهل بيتش در زمين باقي بماند. همانطور كه قبر صحابه پيامبر را ويران كردند، حرم حضرت زينب(س) را هم ويران مي‌كردند. اما همين مدافعان حرم اجازه اين كار را به آنها ندادند.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار