به گزارش گروه سایر رسانه های
دفاع پرس، حجتالاسلام حسن رامهای سال 1344 در فیروزکوه به دنیا آمد. سالهای تحصیلی اول و دوم دبستان را در تهران پشت سر گذاشت و با مهاجرت خانواده به گرمسار در آنجا به تحصیل ادامه داد و از سال 1363 با مدرک دیپلم وارد حوزه علمیه قم شد. درس خواندن در مدرسه و حوزه مانع رفتنش به جبهه نشد و در سال 1361 بعد از فراگیری آموزشهای اولیه در بسیج به جبهه اعزام شد.
8 مرحله و نزدیک به 30 ماه سابقه حضور در جبهه داشت. یک بار در «عملیات والفجر 8» از ناحیه پا مجروح شد و سرانجام آنچه را که از خدا تقاضا داشت اجابت شد و در روز 23 شهریورماه 1367 در منطقه عمومی «دزلی»، ارتفاعات روستای «درکه» مریوان بر اثر اصابت ترکش مین به دوستان شهیدش ملحق شد و پیکرش را در گلزار شهدای گرمسار به خاک سپردند.
شعبان بلوچی یکی از همرزمان شهید رامهای میگوید: زمستان بود و هوا خیلی سرد. برف هم نرم نرم میبارید. شیخ حسن فرمانده دسته بود. شبانه دستور حرکت به سمت منطقه را دادند. ما را سوار کمپرسی کردند و چون شب بود همدیگر را نمیدیدیم. بچهها در مسیر خیلی سردشان شده بود. بعضی معترض بودند و میگفتند: «خودشان که با کامیون نمیروند تا بفهمند بچهها چه میکشند. لااقل یک چادر روی کامیون میکشیدند». بعضی از افراد هم میگفتند: «برای سلامتی فرماندهان و بسیجیان روحالله صلوات». کسی هم میگفت: نمیتوانید غیبت نکنید؟ فرماندهان هیچ موقع از نیروهای خودشان جدا نیستند، هر کاری که سختتر است آنها پیشقدم هستند».
در کنار من کسی کلاهش را تا روی بینیاش کشیده بود و میگفت: «کسی به فکر ما نیست. نمیگویند بچههای مردم امانت هستند و توی این هوا مریض میشوند. تا بخواهیم به محل برسیم از سرما یخ میبندیم». گفتم: «تو دیگر چه میگویی؟ آخر باید سختیها را تحمل کرد. پس آن بیچارههایی که توی یک متر برف از مرزها حفاظت میکنند چه بگویند؟» صدایش را تغییر داد. کلاهش را بالا کشیدم تا بشناسمش. شیخ حسن بود. گفتم: «تو دیگر چرا؟» گفت: «صدایش را درنیاور، بگذار بچهها حرف دلشان را بزنند.» اما وقتی که بچهها فهمیدند فرمانده هم با آنها سوار کامیون است، از خجالت ساکت شدند.
حجتالاسلام حسن فریدون هم از همرزمان شهید حسن رامهای میگوید: شیخ حسن یک موتورسیکلت داشت. وقتی از جبهه برمیگشت آرام و قرار نداشت. هم درس میخواند و هم به پایگاه بسیج میرفت و برای اعزام بعدی با بچهها جلسه میگذاشت تا عدهای را با خود ببرد. بعدازظهر پنجشنبه که میشد به سراغم میآمد و میگفت: «شهدا به گردن ما حق دارند. بیا با هم برویم به مزارشان و سلامی بدهیم.» از شهدای شهر گرفته تا امامزادهها و روستاها میرفتیم. در مسیر خیلی تند میرفت. گاهی از او میخواستم آهستهتر برود و در جوابم میگفت: «میخواهم تا شب نشده به مزار شهدای فلان روستا هم برسیم.»
شیخ حسن یک سال زودتر از من وارد حوزه علمیه شده بود. به خاطر حضورش در جبهه از هم کلاسیهای خود عقب مانده بود. اگرچه در مدت کوتاهی که پشت جبهه بود سعی میکرد تا درسهای عقبمانده را جبران کند اما در سالهای آخر به خصوص از سال 1364 به بعد کمتر در پشت جبهه میماند. هر گردانی که از گرمسار به جبهه اعزام میشد با آنها میرفت. از تک تیراندازی تا فرمانده گروهانی پیش رفت. اینها نشان از مدیریت، لیاقت و عشق او به جبهه و جنگ داشت.
زمانی که فرماندهی دسته و گروهان را بر عهده داشت با بچهها خیلی مهربان بود. با خود عهد کرده بود سلاح دوستان شهیدش را تا پیروزی کامل بر زمین نگذارد. یک روز برای دیدنش به حجرهاش در قم رفتم. دیدم از نظر روحی گرفته است. پرسیدم: «شیخ اتفاقی افتاده؟ کار یا کمکی از دست من برمیآید؟» گفت: «چیزی نیست، این جا که میآیم دلم پیش بچههای جبهه است. به یاد آنهایی میافتم که ما را جا گذاشتند و رفتند. دلم به درس خواندن نمیرود. امروز رفته بودم شورای مدیریت حوزه تا واحد درسی بگیرم. به من گفتند: از بچهها خیلی عقبی، همیشه که نمیشود بروی جبهه. چند وقتی بمان و درست را بخوان تا به جایی برسی. گفتم: زمان جنگ است، الان تکلیف ما جبهه رفتن است. سعی میکنم وقتی برگشتم به حوزه جبران کنم.»
شهید از زبان پدرش:
حسن فردی امین و مورد اعتماد دیگران بود. شخصی پولی به او داد تا در امور خیر هزینه کند. پرسید:«بابا توی روستا کسی را مستحق کمک میشناسی تا این مبلغ رو به او بدهیم؟» نمیدانستم چه کسی را معرفی کنم. چند روز بعد گفت:«دیدم بهترین کار این است که بدهم بهزیستی تا به افراد مستحقتر بدهند.
یکی از همسایگان شهید نیز میگوید:مدتی را مستاْجر خانواده رامهای بودیم. مثل فرزند خودشان خیلی به ما محبت میکردند. بسیاری از شبها برایمان شام میآوردند. یک بار به مادرش گفتم:«حاج خانم با این کارتان ما را شرمنده میکنید. وظیفه ماست که برای شما غذا بپزیم.این طور که شما به مستاْجرتان میرسید دیگر ما از این جا نمیرویم حتی اگر صاحب خانه بشویم.» گفت:«مادر،ما کاری نکردیم. شیخ حسن همیشه به ما سفارش میکند آنها عضوی از خانواده ما هستند.هرچه داریم باید با هم بخوریم. چند وقت پیش فهمید که برای شما غذا نیاوردیم دست به غذا نزد.»
رحیم عرفانیان از همرزمان دیگر این روحانی شهید میگوید:در مأموریت کردستان با هم بودیم. خیلی با بچهها ایاق بود و همه دوستش داشتند. با ارتباط خوبی که داشت نصیحت هم میکرد و حرفهایش به دل مینشست. «شیخ گردان» هم بود. هر وقت فرصتی پیش میآمد با هم گپ میزدیم. یک روز دیدم خیلی گرفته است. گفتم:«شیخ حسن چه شده؟مگه کشتیهایت غرق شده است؟ بغض گلویش را گرفته بود. بریده بریده گفت:«آقا رحیم ،روزگار خیلی سخت شده است. شهدا و خوبان رفتند و ما از قافله عقب ماندیم. جنگ تمام شد. سفرهای که پهن شده بود جمع شد. اگر قرار باشد یک زمانی برگردیم عقب و بخواهیم زندگی کنیم توی این دنیای وانفسا و پر از نیرنگ چه کنیم؟»
چند روز بعد که در حال بررسی سنگرها بود با مین «والمری» که توسط دشمن کار گذاشته شده بود برخورد کرد و به آرزوی قلبیاش رسید.
فرازی از وصیتنامه شهید: خدایا از تو میخواهم در این وادی که دشمنان از هر طرف حملهور شدهاند ما را کمک کنی. ولی کمک کردن به این نیست که ما پیروزی ظاهری پیدا کنیم، بلکه در این است که به وظیفهمان عمل کرده باشیم. خدایا شکر که تو مرا از خاک آلوده شهر به دیار مقدس شهیدان کشاندی و توفیق تقرب دوباره عطا کردی. هر چند از عهده شکرش برنمیآیم. خدایا از گذشتههای ذلتبار و سیاهم بگذر و اخلاص در عمل و ترک معصیت را به من عطا کن تا از آنهایی باشم که هیچ غیر تو نبینند،نگویند و عمل نکنند. خدایا ما را از سربازان شجاع دینت قرار بده که در موقع لزوم که خصم بدسرشت برابرمان ایستادگی میکند، توان رزم و شکستن خط را داشته باشیم.