همسر جانباز باب‌الله زارع مطرح کرد؛

دعا برای جانباز شدن همسر/ اگر پدرم شهید شود خدا را شکر می کنم

در همان سال تقریباً چند ماه بعد در عملیات محرم شرکت کردند و در عملیات های والفجر 6، والفجر 9، کربلای 5، نصر 4 و مرصاد شرکت داشتند و برای بار دوم در عملیات والفجر 6 مجروح و از اهواز با هواپیما به اصفهان اعزام و در بیمارستان شریعتی این شهر برای مدتی بستری بودند که بعد به تهران و سپس به رشت منتقل شدند.
کد خبر: ۲۵۸۱۱۵
تاریخ انتشار: ۰۹ مهر ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۱ - 01October 2017
در تمام طول زندگی مشترکم، پا به پای همسرم بودم  (ویژه هفته دفاع مقدس) گفتگو : سمیه اقدامیبه گزارش دفاع پرس از رشت، خدیجه حسنی همسر رزمنده جانباز باب‌الله زارع که سال ها در عرصه های مختلف فرهنگی، اجتماعی و ورزشی به عنوان چهره شناخته شده در استان گیلان به شهر و دیار  خود خدمت کرده است و در تمامی طول زندگی مشترک خود همانند یک رزمنده مجاهد در کنار همسر خود بوده است. وی حرف های ناگفته زیادی از دوران انقلاب اسلامی  و هشت ساله دفاع مقدس دارد که بخش هایی از آن را در ادامه می خوانید:

دفاع پرس: لطفا خودتان را معرفی کنید؟

خدیجه حسنی متولد سال 1338 از شهرستان «صومعه سرا» هستم. سه خواهر و چهار  برادر دارم که پدر و مادرم به رحمت خدا رفته‌اند. فوق دیپلم مدیریت  خانواده دارم و در طی چند سال اخیر نائب رئیس امور بانوان هیأت تیراندازی استان گیلان بودم. در زمان جنگ، به عنوان معلم در آموزش و پرورش مشغول  به تدریس بودم که به علت داشتن سه فرزند و مجروحیت های همسرم در جبهه، از آن شغل استعفاء دادم.

دوران کودکی خوبی در کنار خانواده داشتم. من فرزند آخر خانواده هستم. به همراه دو برادرم محمود (از جانبازان دفاع مقدس، که به رحمت خدا رفته) و رحیم (که فرهنگی بود و به رحمت خدا رفته) که بزرگتر از من بودند، در شهرستان صومعه سرا به مدرسه می رفتم. پدرم مرد مومن و با ایمانی بود. مادر هم زن متعهد، با ایمان و بسیار منظم که به بهداشت اهمیت  زیادی می داد. با آنکه هر دو از نعمت سواد خواندن و نوشتن بی بهره بودند، اما از نظر ایمان بسیار قوی بودند. به خاطر دارم غروب که می شد پدرم می گفتند تا نماز نخواندید شام حاضر نکنید.

خانه مان را به خاطرانقلابی بودن آتش زدند

دفاع پرس: از فعالیت های پیش از انقلاب خانواده و خودتان بگویید.

دوران نوجوانی با ایام انقلاب همزمان شده بود. در دوره دبیرستان، انقلاب و فعالیت های مردم به رهبری امام خمینی(ره) به اوج رسیده بود. جامعه در آن زمان در خفقان ستم شاهی بود. اقصی نقاط کشور چه در شهر و چه در روستا، مردم را زیر نظر داشتند. پدرم که برای تهیه مایحتاج به بازار می رفت، طرفداران رژیم پهلوی به او حمله ور می شدند که چرا بچه های شما به راهپیمایی می روند. پدرم با حرفها و رفتار خود آنها را راهنمایی می کرد و می گفت تمام مردم ایران در شهرهای بزرگ و کوچک در حال اعتراض هستند، شما هم باید به این سمت حرکت کنید. اما آنها حرف خودشان را می زدند. وقتی شکل گیری انقلاب جدی شد، به خانواده ما خیلی توهین می کردند تا جایی که پدرم می گفت یک مقدار مخفیانه کار کنید، زیرا شما را تحت نظر دارند، نگران این بود که ما را از بین ببرند. کار به جایی رسید که مخالفان انقلاب، خانه پدری ما را به آتش کشیدند و تمام اموال و منزلمان را سوزاندند و ما به ناچار محل سکونت خود را تغییر دادیم.

مبارزه در کنار برادر/ ماجرای ریختن تمام کتاب ها به روخانه

دفاع پرس: خود شما در آن دوره چه فعالیت هایی داشتید؟

به همراه برادرم رحیم که معلم بود، به فعالیت انقلابی پرداخته و به تظاهرات و راهپیمایی می رفتم. یک روز که از راهپیمایی به خانه برگشتم، دیدم که پدرم خیلی ناراحت است، وقتی علت را جویا شدم، گفتند: عکس های امام و کتب مذهبی ای که در خانه دارید را جمع کنید. من و برادرم، حدوداً 20 جلد از کتاب‌های شهید مطهری و شهید دستغیب و دکتر شریعتی و جلال آل احمد و .... را که داشتیم جمع آوری کرده و در پشت حیاط منزل خواهرم دفن کردیم، که روز بعد زمانی که ما به راهپیمایی رفته بودیم، پدرم از ترس جان ما، آنها را به همراه یکی از همسایه ها از زیر زمین (مخفیگاه) درآوردند و در رودخانه  ریختند تا آب آنها را با خود ببرد. ما  از شنیدن این خبر ناراحت شدیم.
برادر بزرگم احمد که کارمند نیروی هوایی و در تهران زندگی می کرد، با شرکت در سخنرانی ها و دسترسی به اعلامیه های امام خمینی (ره) و کسب اطلاعات بیشتر، به ما آگاهی می داد. حتی وی برای ما عکس امام (ره) را می آورد و ما در حد خودمان در کنار مردم انقلابی، در اعتراض به جنایت های شاه و آمریکا، برای دوستان و سایر مردم اطلاع رسانی می کردیم. اغلب اوقات در جمع مردم در تظاهرات شرکت داشتیم. یادم می آید روزی که «شهرام طلوعی» در اثر تیراندازی مأمورین شاه به شهادت رسید، همه مردم از هر طرف در حال فرار بودند. من به همراه خانم ها «فیض بخش» و «عابد محزون» در جمع مردم بودیم. وقتی پشت سرمان را نگاه کردیم، دیدیم که مأمورین دنبال ما هستند. با عجله خود را  به در خانه ای رساندیم. زنی با عصبانیت در را باز کرد و ما داخل خانه شدیم. آن روز خدا خیلی به ما رحم کرد.

یک مبارز انقلابی، معلم می شود

دفاع پرس: پس از انقلاب، چگونه وارد فعالیت های اجتماعی شدید؟

در ابتدا به عنوان معلم مقطع ابتدایی جذب آموزش و پرورش شدم. وارد انجمن اسلامی شهرستان شدم و در کلاس های مختلف گروه های انقلابی شرکت می کردم. ضمناً  برای رسیدگی به مشکلات و کمک  به مردم در روستاها، از طریق جهاد سازندگی و به همراه گروه های داوطلب به روستاها می رفتم و تلاش می کردم که همیشه در صحنه حضور داشته باشیم.

ازدواج؛ شش ماه پس از آغاز جنگ تحمیلی

22 سال داشتم که جنگ تحمیلی شروع شد و پس از گذشت شش ماه از شروع جنگ تحمیلی، ازدواج کردم. آغاز آشنایی من با همسرم باز می گردد به زمانی که جهت رسیدگی به موضوعی، همراه پدرم به سپاه رفته بودیم و در آنجا حاج آقا، به عنوان یکی از مسئولین سپاه مسئولیت رسیدگی به پرونده ما را داشت. این دیدار باعث شد که ایشان پس از مدتی، توسط دوستان، من را از خانواده ام خواستگاری کند. پس از بررسی های لازم، مقدمات ازدواج ما فراهم شد. چون اصلی ترین ملاک من در ازدواج، انقلابی بودن و ایمان بود. 17 بهمن سال 1359 هم رسما عقد کردیم.

مهریه یک جلد کلام الله مجید

من و حاج آقا مهریه را خودمان مشخص کرده بودیم؛ یک جلد کلام الله مجید؛ اما با راهنمایی و دخالت خانواده ها، مهریه 100 هزار تومان تعیین شد.

جشن عروسی با 10 هزارتومان

خانواده همسرم برای من یک جلد کلام الله مجید، یک حلقه ازدواج، گردنبند، یک دست لباس، کفش کتانی و آینه و شمعدان خریدند. من هم برای همسرم یک انگشتر عقیق، بلوز مردانه و کفش کتانی خریدم. مراسم در منزل خواهرم و به سادگی و پذیرایی از مهمان ها برگزار شد. مخارج کل مراسم ما به ده هزار تومان هم نرسید. از زمان خواستگاری تا ازدواج، 17 روز بیشتر طول نکشید.

مرد خانه در جبهه/ تنهایی با کودک 45 روزه

در شهر صومعه سرا و با کمترین امکانات زندگی خودمان را در یک خانه کوچک استیجاری شروع کردیم. حاج آقا در آن زمان معاونت سپاه شهرستان را برعهده داشتند و به نیروها آموزش می دادند و آنها را به منطقه اعزام می کردند و خودشان هم اغلب اوقات همراه رزمندگان به جبهه اعزام می شدند.

دختر بزرگم 45 روز داشت که همسرم به من گفتند به همراه گروهی از بسیجیان و پاسداران سپاه به مناطق جنگی می روند و همراه گروه به اردوگاه رامسر اعزام شدند، بعد از دو روز یکی از رزمندگان نامه ای از وی به دستم رساند، در آن نوشته شده بود، به مدت یک هفته در اردوگاه رامسر آموزش می بینند و سپس راهی جبهه خواهند شد. من به اتفاق خواهرم و فرزندم به منزل عموی خود در رامسر رفتیم. روزها به اردوگاه می رفتم و از دور به آنهایی که در حال آموزش بودند، نگاه می کردم. بعد از اتمام دوره آموزش همسرم به جبهه جنوب اعزام و در عملیات فتح المبین شرکت کرد.

ماجرای مجروحیت همسر/ لحظه های اضطراب، دلهره و دعا

از زمان اعزام تا زمان عملیات فتح المبین در جبهه بودند که در عملیات به عنوان فرمانده گردان امام جعفر صادق(ع) در منطقه جنوب (رقابیه) شرکت داشت و شدیداً مجروح و راهی بیمارستان شد.

دعا برای جانباز شدن همسر!

در آن روزها خیلی بر من و همه خانواده هایی که عزیزان آنها در جبهه بودند، سخت می گذشت. با یک کودک سه ماهه تنها بودم. البته خواهرها و خواهرزاده هایم به من سر می زدند. با آنکه آمادگی شهادت را داشتیم، اما من از خدا می خواستم دست یا پایی از وی قطع شود! اما سالم به خانه بازگردد.  15 روز از پایان عملیات گذشته بود که کم کم زمزمه هایی به گوش ما رسید که آقای زارع شهید شده اند. از طرف سپاه، مرتب به من سر می زدند که هر لحظه برای من خبری بیاورند.

یک روز که از مدرسه برگشتم و در بین نماز ظهر و عصر دو رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم وقتی پیکر همسرم را می بینم یا اگر می خواهم صحبتی کنم، آن توانایی لازم در مقابل افراد ضدانقلاب را داشته باشم. در حال خودم بودم که یکی از بستگان از رشت به منزل ما آمد و خبر دادند که حاج آقا مجروح و در بیمارستان «کامکار» قم بستری هستند و به منزل آنها زنگ زده و خبر بستری شدن وی را داده اند. بسیار خوشحال شدم و سجده شکر به جا آوردم. به مخابرات رفتم و با تماس تلفنی با همسرم صحبت کردم که وی گفت به علت سردی هوا به بیمارستان قم نرویم که خودشان به منزل خواهند آمد.

دفاع پرس: خاطره ای از آن دوران دارید؟

وی را با آن مجروحیتی که داشتند، حدود ساعت 10 شب به صومعه سرا می آورند. همسرم با دوستان خود در سپاه هماهنگ می کنند که موضوع را به خانواده اطلاع ندهند، با توجه به اینکه فاصله سپاه تا منزل ما کمتر از500 متر بود، ایشان  شب را در سپاه می مانند و هیچ خبری به ما نمی دهند. این موضوع نشان دهنده اوج علاقه وی به خدمت و مجاهدت بود. ساعت هشت صبح زنگ منزل ما به صدا درآمد. گمان کردم بچه های سپاه برای خبر رساندن به منزل ما آمده اند، رفتم در را باز کردم که با حاج آقا مواجه شدم. وی با دو عصا در زیر بغل از ماشین پیاده شدند.

یا به خاطر دارم حدود یک هفته قبل از شروع عملیات به خاطر مسائل امنیتی، ارتباط حاج آقا به طور کامل با من قطع می شد. در این ایام با مطالعه کتاب، دعا و کارهای هنری خود را مشغول می کردم. اصلاً خود را نمی دیدم، آن ساعت ها سخت می گذشت. بعد از اتمام عملیات منتظر خبر بودم که چه بر سر همسرم و دیگر رزمنده ها آمده است.

کتاب دعا؛ حافظ جان همسر

از ناحیه دست و پای راست مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. در جیب شلوار وی یک کتاب دعا بود که مانع از قطع شدن پای همسرم می شود و به نوعی از وی محافظت کرده بود. در حال حاضر آن کتاب دعای سوراخ شده را پسرم به عنوان یادگاری، همیشه همراه خود دارد. بعد از ترخیص از بیمارستان، 15 روز در منزل بستری بودند. بعد با وجود عصای زیربغل به سپاه می رفتند و در مدارس و محافل برای جوانان سخنرانی می کردند و به من می گفتند: با این عصا اگر به سپاه می روم در بالا بردن روحیه بچه ها تأثیر دارد.

دفاع پرس: از نحوه مجروحیت وی بگویید؟

شدت حملات دشمن خیلی زیاد بود که وی به همراه رزمندگان گیلان، مازندران و اصفهان و آقایان «سرخوش» و «مهدی پور» و «خلیل کریم بخش» (برادر سه شهید) که از همرزمان وی بودند، در آن حمله در میدان مین به شدت مجروح می شوند که در همان حال به همراهان و نیروهای کمکی اشاره می کند که نگران وی نباشند و به مأموریت  خود ادامه دهند که نیروها اهداف تعیین شده را فتح می کنند. حاج آقا هم که لباس سپاه بر تن داشتند و احتمال این را می دادند که در اثر پاتک دشمن اسیر شوند لباس آرم دار خود را در می آورند و در جایی دفن می کنند که بعد از مجروحیت و به دلیل خون ریزی، وقتی که کاملاً بیهوش بوده، او را به بیمارستان شهید بقایی نژاد اهواز، سپس بیمارستان کامکار قم می برند.

دفاع پرس: بعد از این مجروحیت آقای زارع به جبهه رفتند؟

در همان سال تقریباً چند ماه بعد در عملیات محرم شرکت کردند و در عملیات های والفجر 6، والفجر 9، کربلای 5، نصر 4 و مرصاد شرکت داشتند و برای بار دوم در عملیات والفجر 6 مجروح و از اهواز با هواپیما به اصفهان اعزام و در بیمارستان شریعتی این شهر برای مدتی بستری بودند که بعد به تهران و سپس به رشت منتقل شدند.

در زمانی که مجروح بودند و یا در جبهه حضور نداشتند، چه فعالیت هایی انجام می دادید؟

در پشتیبانی از جنگ تا آنجا که توان داشتم در بسیج، مساجد و مدارس حضور پیدا می کردم و همراه دیگر خواهران از خانواده معظم شهدا سرکشی می کردیم. در آن سال ها حتی به من پیشنهاد داده شد که مسئولیت بسیج خواهران را برعهده بگیرم، اما به دلیل کار مدرسه و داشتن فرزند کوچک قبول نکردم. به آموزش اسلحه و دیگر فنون نظامی و کلاس های عقیدتی هم مشغول بودم و در کنار آنها از فرزندانم نگهداری می کردم.

دفاع پرس: فرندان شما در این سال ها چه می کردند؟

سه فرزند دارم. سمیه متولد سال 1360، کارشناس ارشد روانشناسی گرایش شخصیت، مدرس دانشگاه هستند. پسرم محمد صادق متولد سال 1362، کارشناس کامپیوتر گرایش نرم افزار و صدیقه که متولد سال 1364، کارشناس ارشد مهندس کامپیوتر گرایش نرم افزار که همگی شاغل هستند.

دفاع پرس: آقای زارع در سالهای جنگ تحصیل هم می کردند. در این خصوص توضیح دهید؟

در آن زمان علاوه بر حضور در منطقه و خدمت در سپاه، در سال 1365، ایشان سال دوم دانشگاه امام حسین (علیه السلام) بودند که حضرت امام (ره) فرمودند: «در این برهه از جنگ، رفتن به جنگ واجب کفایی است». وی به دلیل حضور مستمر در جبهه، دانشگاه را رها کردند و به منطقه رفتند. از طرف دانشگاه اعلام کردند زمان امتحانات برگردند، همسرم گفتند به دستور امام به تکلیفم عمل می کنم و با وجود اینکه از نظر درسی نمرات خوبی داشتند؛ اما به امتحانات نرسیدند و دانشگاه هم هیچگونه توجهی به شرایط  و حال ایشان نکردند که بعد از جنگ الحمدلله به ادامه تحصیل پرداختند و در حال حاضر در دانشگاه درس آشنائی با مبانی دفاع مقدس را تدریس می کنند.

دفاع پرس: از سختی های نبودن همسر در سالهای ابتدایی ازدواج بگویید؟

در آن روزها برای تهیه مایحتاج زندگی می بایست ساعت ها در صف می ایستادیم و این مسئله برای من که سه فرزند کوچک داشتم، خیلی سخت بود. در نبود همسر مسئولیت اداره زندگی با من بود، ولی در همان حال به خانواده های شهدا سرکشی می کردیم و در مراسمات متعدد شرکت می کردم.

آموزه های جنگ  برای خانواده های رزمندگان

دفاع پرس: جنگ برای شما چه درس هایی داشته است؟

صبر زینبی، استقامت، بردباری، تحمل، ایمان به خدای متعال، توجه به دیگران، ساختن با سختی ها و خیلی چیزهای خوب دیگر که ما از جنگ به دست آوردیم، با آنکه امکانات نبود، اما ایمان، وحدت و محبت زیاد بود و مردم بیشتر به هم توجه داشتند.

دو وصیت نامه نوشتند

ایشان دو بار وصیت نامه نوشتند وعلاوه بر توصیه های کلی به ما سفارش می کردند که در راه آرمان های شهدا و حفظ دست آوردهای انقلاب اسلامی کوشا باشیم و به بچه ها و جوانان توصیه می کردند که در سنگر علم و دانش، ادامه دهنده راه امام و شهدا باشند.

ماجرای ملاقات با پیر جماران

سال 1359، دقیقاً سه روز پس از ازدواج در یک دیدار مردمی به اتفاق همسرم به دیدار امام خمینی (ره)  رفتیم و توفیق زیارت امام (ره) را از نزدیک داشتیم.

نامه ؛ پل ارتباط من و همسرم

من از افراد خانواده، پدر و مادر ایشان و پدر و مادر خودم و حال و هوای بچه ها برای وی می نوشتم، همسرم هم در آخرین لحظات که می خواستند به خط بروند، برای من از حال و هوای منطقه و بچه ها می نوشتند. یک بار در نامه نوشته بودند که در عراق هستم. من فکر کردم که اسیر شده، بعد در جواب نوشتند که ما این منطقه (موسیان و شهرک زبیدات در عراق) را فتح کردیم، منتظر نیروهای کمکی هستیم تا در اینجا مستقر شوند.

کیک تولد دخترم در جبهه

وقتی شنیدم رزمندگان گیلان در حال اعزام به منطقه هستند، 3 کیلو کیک یزدی خریدم و به مناسبت تولد دختر بزرگم، به آنها دادم و به آنهایی که آشنا بودند، گفتم که شیرینی تولد دخترم است. آنها هم کیک را تا منطقه برده بودند، حاج آقا هم خورده بود، که در نامه ای که نوشته بودند به من گفتند کیک تولد دخترمان در منطقه به من هم رسید. همان دختری که وقتی 2 ساله شده بود می پرسیدم، اگر بابا  شهید شود چه کار می کنی؟ می گفت شکر خدا می کنم.

کلام آخر

ما هرچه داریم از عظمت خون شهدا است پس می بایست دین خودمان را نسبت به آنها و حفظ ارزش های انقلاب اسلامی و امام راحل ادا کنیم. زیرا در مقابل خون شهدا و جانبازان و ایثارگران مسوولیم، آنها همه چیز خود را، حتی جانشان را با خدا معامله کردند و دشمن را رسوا و مغلوب کردند. در جامعه امروز هم باید در کنار پیروی از ولایت فقیه، بصیرت داشته باشیم و با دقت لازم راه را از بیراهه تشخیص داده و پشتیبان ولایت فقیه باشیم.

انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها