نقشه فرار از اسارت به روایت یک آزاده

به این نتیجه رسیدیم که باید درست از وسط دو نگهبان راه فرار و عبور از سیم خاردار را در نظر بگیریم. به آسایشگاه برگشتیم، مسئله ی مهمی که ناگفته مانده بود، به نظرم رسید و آن این بود که موقع فرار دو عدد پتو همراه خود ببریم و از روی سیم عبورکنیم.
کد خبر: ۲۵۸۲۴
تاریخ انتشار: ۰۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱:۰۳ - 23August 2014

نقشه فرار از اسارت به روایت یک آزاده

به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده حیدر فتاحی است:

پنج سال از اسارت را گذرانده بودیم و هیچ گونه امید فرار از بند را نداشتیم که بتوان از چنگال دیو آزاد شد. روزی در محوطه ی اردوگاه در حال مطالعه و حفظ لغات زبان های خارجی بودیم. یکی از دوستان به من مراجعه کرد. گفت: کتاب را ببند و در ایران باز کن. گفتم: خواب دیدی خیر باشد ان شاء ا... ! گفت: خواب ندیدم، جدی می گویم بنشین با تو حرف دارم. گفتم: بفرمایید. گفت: حقیقتاً از چند نفر از دوستان شنیده ام که شما رزمی کارهستید و خیلی از دوره های نظامی را طی کرده اید. به این خاطر لازم دیدم مسئله ی بسیار مهمی را با شما در میان بگذارم. دوست دارم یا علی گفته و با ما همراه باشید. گفتم: دوست عزیز، اصل مطلب را بفرمایید که بنده روی موضوع فکر کنم. اگر به خیر و صلاح بود، یا علی می گویم و دست شما را می فشارم. گفت: ما سه نفریم که تصمیم به فرار گرفته ایم. پرسیدم: چطور و از چه طریقی و با چه وسیله ای؟ گفت: ما از انبار یک تیغ اره پیدا کردیم که به راحتی می توانیم حفاظ پنجره ی حمام را ببریم. حتی آن پنجره ی مورد نظر را مشخص کرده ایم. در جواب گفتم: خوب حالا بهتر است دوستان را صدا بزنید تا با همدیگر در این رابطه، مفصل صحبت داشته باشیم و یک نقشه بدون عیب و نقص را طرح کنیم که بتوانیم فرار کنیم. او رفت و طولی نکشید دوستانش را همراهش آورد. دیدم که آن دو نفر از دوستان نزدیک خودم هستند، در واقع به پیشنهاد آن دو نفر به سراغ من آمده بود. در گوشه ای از اردوگاه خلوت کردیم و مفصل در مورد چگونگی فرار و تهیه خوراکی و غیره صحبت کردیم. قرار بر این شد اول مکان را ببینیم و از داخل پنجره بیرون اردوگاه را کاملاً نگاه کنیم. راه فرار شب را مشخص کنیم. به طرف مکان مورد نظرحرکت کردیم. پنجره ی مورد نظر دوستان داخل حمام اردوگاه بود قبل از ادامه موضوع، لازم هست دوستان را یکایک معرفی کنم.

نفر اول، برادر عزیز آقا حمید اهل شیراز جزو تکاوران هوانیروز شیراز بود که بسیار ورزیده، قوی و شیردل بود. نفر دوم، جهانشاه سید محمدی اهل کرمانشاه، او هم تکاور و جزء هوانیروز کرمانشاه بود، بسیار ورزیده و دوره دیده بود، لاغراندام و خوش برخورد بود. و نفر بعدی ، آقای جهانبخش دلفانی اهل صحنه، حومه کرمانشاه و جزء ژاندارمری سابق بود. ایشان هم انسان قوی و دلدار، چهار شانه با صورت پهن و دندان های درشت و بسیار خوش قول و قرار و متدین بود.

ما چهار نفر به داخل حمام رفتیم که موقعیت وضعیت بیرون اردوگاه را بسنجیم. یکی از دوستان نشست و گفت آقای فتاحی برو روی شانه ی من و بیرون را کاملاً نگاه کن تا راه فرار را مشخص کنیم. رفتم روی شانه ی آقا حمید و بیرون را کاملاً نگاه کردم. دیدم در پنجاه متری دورتا دور اردوگاه سیم خاردار چیده اند و زیر سیم خاردار هم کانال بود و مقداری هم آب به داخل کانال به چشم می خورد. درست رو به روی پنجره یک کیوسک گذاشته بودند. به این نتیجه رسیدیم که باید درست از وسط دو نگهبان راه فرار و عبور از سیم خاردار را در نظر بگیریم. به آسایشگاه برگشتیم، مسئله ی مهمی که ناگفته مانده بود، به نظرم رسید و آن این بود که موقع فرار دو عدد پتو همراه خود ببریم و از روی سیم عبورکنیم. دوستان پذیرفتند و از فردا شروع کردیم به برش میله حافظ که صدا می داد. بنده گفتم دوستان مقداری خرما بخریم و همراه با خرما میله را ببرید که مقداری صدا برش کمتر به گوش می رسد. چون اسرا به داخل حمام تردد داشتند و عبور و مرور زیاد بود. هنگام برش یک نفر به عنوان نگهبان می ایستاد و یک نفر در حال برش بود. این کار در حدود چهل و پنج روز طول کشید تا توانستیم میله را کاملا ببریم و مجدداً با همان خرما سرجایش گذاشتیم که عراقی ها نفهمند، اما غافل از آن بودیم که برادر عزیزمان آقای جهانشاه سیدمحمدی ما را لو داده بود و هیچکدام خبر نداشتیم!

قرار بر این شد شب عید نوروز فرار کنیم. چون که عراقی ها به خاطر عید نوروز تا ساعت۹ شب در آسایشگاه ها را باز گذاشتند که بهترین فرصت برای فرار همان شب بود. ده روز مانده بود به عید نوروز و ما میله ی حفاظ را بریده بودیم. شب عید فردا رسید، غروب چهار نفر دوباره با همدیگرخلوت کردیم که ساعت نزدیک به ۹شب فرار کنیم. تمام وسائل مورد نیاز را آماده کرده بودیم. آقای سیدمحمدی گفت: امشب نمی توانیم فرار کنیم. گفتیم چرا؟ گفت: ما نیاز به یک چاقو یا کارد آشپزخانه داریم که بتوانیم راننده ای را تهدید کنیم و ماشین بگیریم و سریع تر از منطقه دور شویم. فکر بدی نبود. آن شب را از فرار منصرف شدیم. گویا آقای جهانشاه سید محمدی با یکی ازدوستانش صحبت کرده بود و گفته بود که به این زودی به خانواده اش سرکشی می کند. ایشان کنجکاو می شود و قضیه را می پرسد. او هم می گوید ما یک میله را از حمام پنجره بریده ایم و شب عید فرار می کنیم. مطمئناً به خانواده ات سرکشی می کنم. آن دوست هم با یکی از دوستانش موضوع را در میان می گذارد و آن دو برادر عزیز یعنی محمد که اهل قصرشیرین بود و آقا مجید کرمانشاهی زودتر از ما دست به کار شده بودند.

بلندی آسایشگاه ما سه متربود. یک متر از بالای در با کارتن پوشیده شده بود. بنده تا آن لحظه که آن دو نفر فرار کرده بودند، متوجه نشده بودم که از میان حفاظ در هم می توان عبور کرد. آنها ساعت یک بعد از نصف شب از بالای درعبور کرده بودند و از میان اردوگاه از داخل باغچه ها سینه خیز خود را به حمام رسانده و الحمدلله موفق شدند که فرار کنند.

بنده نه تنها ناراحت نشدم بلکه بسیار هم خوشحال شدم که حداقل دو نفر توانستند از چنگال دیو فرار کنند. موقع باز کردن در، زمزمه ای به گوشم می رسید. جویا شدم. گفتند: دیشب مجید و محمد از آسایشگاه فرار کرده اند. بلافاصله صد و بیست نفر آسایشگاه را به داخل فرا خواندم. چون مسئول آسایشگاه من بودم. با آنها صحبت کردم که تا ظهر برای هیچ کس در این مورد صحبت نکنند تا آنها بتوانند از منطقه دور شوند. کلیه افراد را قسم دادم و همه پذیرفتند. خوشبختانه هیچ کس تا ظهر موقع آمار نفهمید که دو نفر فرار کرده اند.

 

منبع:سایت جامع ازادگان

نظر شما
پربیننده ها