روایت رزمنده یزدی از روزها و شب‌های شلمچه

شلمچه خانه‌ی مسافران کربلا بود

زیارت عاشوراهای دم غروب شلمچه غوغا می­‌کرد. غروب که می­‌شد بچه­‌ها جمع می­‌شدند کنار خاکریز و کتابچه‌های دعاشان را می­‌گرفتند توی دست. زیر پای بچه‌ها از اشک­‌هاشان خیس می­‌شد. هر بار که به سلام زیارت عاشورا می­‌رسیدیم، چندتا از بچه‌ها بلند می­‌شدند و می­‌رفتند لب خاکریز می­‌نشستند و دست­‌هایشان را می‌گذاشتند روی سینه‌شان و از ته دل­شان سلام می­‌دادند.
کد خبر: ۲۵۸۵۳
تاریخ انتشار: ۰۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۳:۰۳ - 24August 2014

شلمچه خانه‌ی مسافران کربلا بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از یزد، «غلام رضا زارع زردینی» از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در وبلاگ خاطرات خود با عنوان «گوشه حافظهام بماند...» نوشت: شلمچه، هم تابستان­های گرم داشت و هم زمستان­های سرد و پر بارش. دی­ ماه شروع فصل بارندگی­های شلمچه بود.

هر منطقه­، ویژگی خاص خودش را داشت و یک تجربه جدید بود. برای بچههای تیپ خود جنگ و جبهه شده بود بهترین دانشگاه علوم نظامی. خیلی از چیزها را توی شرایط مختلف مناطق جنگی و توی صحنه نبرد میآموختند. یکی­اش هم همین سرمای زمستان شلمچه و بارندگی­های سیل­ آسای آن­جا بود. اگر توی خط کوشک، بچهها بگو و بخند داشتند و بعد از ظهرها ماهی کباب می­کردند و لب خاکریز پیک ­نیک می­گرفتند، توی زمستان شلمچه همه این حرف­ها رفت کنار. توی شلمچه معنویت نیروها رفته بود بالا. اگر توی کوشک صبر می­کردیم تا شب چهارشنبهای از راه برسد تا آن­موقع بچهها دور هم جمع شوند و دعای توسلی بخوانند، دیگر توی شلمچه هر شب دعای توسل و زیارت عاشورای بچه­ها بر پا بود.

زیارت عاشوراهای دم غروب شلمچه غوغا می­کرد. غروب که می­شد بچه­ها جمع می­شدند کنار خاکریز و کتابچههای دعاشان را می­گرفتند توی دست. زیر پای بچهها از اشک­هاشان خیس می­شد. هر بار که به سلام زیارت عاشورا می­رسیدیم، چندتا از بچهها بلند می­شدند و می­رفتند لب خاکریز می­نشستند و دست­هایشان را میگذاشتند روی سینهشان و از ته دل­شان سلام می­دادند. حمید دانشجو یکی از آن­ها بود. فاصله­ای تا کربلا نداشتیم. ابتدای جاده شهید صفوی نزدیک ایستگاه حسینیه، تابلویی بود که روش نوشته بود «کربلا 360کیلومتر». بچه­ها وقتی از اهواز می­خواستند بیایند شلمچه، همیشه از این مسیر عبور می­کردند و همه بار چشم­شان به تابلو می­خورد. بچه­هایی که بار اول­شان بود که پا می­گذاشتند به منطقه با دیدن آن تابلو دل­شان می­لرزید و اشک از چشم­هاشان جاری می­شد. با خودشان حساب و کتاب می­کردند «360کیلومتر، یعنی فاصله یزد تا شیراز. یعنی فقط سه ساعت راه» دل­شان پر می­زد برای حرم اباعبدالله(ع). اصلاً بیشتر بچه­ها به عشق زیارت حرم آقا می­آمدند جبهه. به هم می­گفتند: «ان­شاالله توی این این عملیات راه کربلا باز می­شود و با هم می­رویم زیارت.» برای همین پشت پیراهن­هاشان می­نوشتند "زائر کربلا". توی زردینِ ما، هر بار که رزمنده­ای می­خواست برود جبهه، مردم روستا جمع می­شدند و می­رفتند بدرقه­اش و پیرمردها پشت سرش چاووشی­خوانی میکردند. درست مثل کسی که دارد می­رود زیارت کربلا.

بارها دیدم نیروهایی که تازه میآمدند توی خط شلمچه، اولین سوال­شان این بود: برادر! کربلا کدام طرف است؟ و ما هم با دست اشاره می­کردیم به پشت خاکریز. سراسیمه از سینه خاکریز بالا می­رفتند و چشم­شان را می­دوختند به دور دست­ها و زیر لب به آقا سلام می­دادند. نوجوان­های­ بسیجی را می­دیدم که می­خواستند از آن فاصله گنبد امام حسین­(ع) را ببینند.

توی همین شلمچه بود که بچهها برای خودشان قبر می­کندند و شب­ها می­رفتند توی قبر­هاشان و دعا و مناجات می­خواندند. جالب این بود که خود بچهها به این سمت کشیده شده بودند و این­طور نبود که روحانی یا مُبلِّغی آمده باشد توی خط و به­شان سفارش این کارها را کرده باشد. حتی بی­ حوصله ­­ترین افراد هم، که تا قبل فقط سه وعده نماز واجب­شان را می­خواندند، اهل نماز شب و شب ­زنده ­داری شده بودند. جایی که تا قبل از آمدن ما هیچ خبری توش نبود، -نه گلولهای، نه تکی، نه پاتکی، ساکتِ ساکت- حالا هر روز چندتا شهید می­داد و همین موضوع بچهها را بیشتر آماده شهادت می­کرد. خود بچهها می­گفتند: گیر کردن پاهای­مان توی خاک شلمچه، بهانه است که دل­مان را این­جا گیر بدهد.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار