یادداشت/ حدیثه صالحی

جنگی که با کودکی‌ام هم‌قدم شد

کمی زودتر از جنگ به دنیا آمدم. هنوز راه نیفتاده بودم كه جنگ توی خیابان‌ها و كوچه‌های وطنم راه می‌رفت. من بزرگ می‌شدم و جنگ بزرگتر!
کد خبر: ۲۵۸۶۳۸
تاریخ انتشار: ۰۲ مهر ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۹ - 24September 2017
پدرم اخبار جنگ را عاشقانه ضبط می کردگروه استان‌های دفاع پرس- حدیثه صالحی؛ کمی زودتر از جنگ به دنیا آمدم. هنوز راه نیفتاده بودم كه جنگ توی خیابان‌ها و كوچه‌های وطنم راه می‌رفت. من بزرگ می‌شدم و جنگ بزرگتر! عمویم كه از جبهه برمی‌گشت، خنده‌های كوچكم قد می‌كشید و با گریه‌های مادربزرگم گره می‌خورد.

بوی كوله‌پشتی خاكی رنگش فضای خانه را پر می‌كرد. همه مهمان خاطراتش می‌شدند؛ اما من سرگرم بازی‌های كودكانه.

اما دایی‌هایم دیر به دیر به خانه می آمدند. چشم‌به‌راهی مادرم برای دیدن‌شان خیلی زیبا و دیدنی بود. بیقراری‌هایی که داشت او را به خانه هر کسی که از جبهه برمی‌گشت، می‌رساند تا شاید خبری، نامه‌ای از برادرانش آمده باشد. برگشت ناامیدانه‌اش را نمی‌توانستم ببینم. تا اینکه یک روز خبر دادند دایی حمید از جبهه برگشت. اما مجروح و خونی! همه اهل محل آمده بودند خانه پدربزرگم. سکوت بود و سکوت. ترکش‌های دست دایی حمید که پیدا شد گریه‌های مادرم سکوت خانه را شکست. بعدها که حالش بهتر شد باز هم راهی جبهه شد. حالا هنوز با همان ترکش‌ها زندگی می کند.

 راستی که من چقدر خوشبخت بودم كه خاطرات كودكی‌ام با خاطرات یک شهید پیوند خورد.

با خاطرات شهید عین‌الله عزیز (پسر دایی مادرم). وقتی از جبهه برمی‌گشت خانه‌ی ما پر می‌شد از لبخندهایش. در لباس خاکی رنگش زیباتر می‌شد. همبازی من می‌شد.

وقتی شهید شد پدرم به قصر شیرین رفت تا پیکرش را شناسایی کند و چند روز بعد پیكر پاكش روی دست‌های مردم روستایمان تشییع شد.

 من آن روز را خوب به یاد دارم. لحظه‌ای كه روی شانه‌های پدرم نشسته بودم و اشک می‌ریختم و لبخند می‌زدم و پایان مراسم تشییع، گل‌های پرپر روی مزارش را جمع می‌کردم تا بو کنم. عجیب بوی شهید را می‌داد. بوی خود خودش بود. بوی شهید من!

ذهنم خیلی به خاطرات ایام جنگ قد نمی‌دهد. همین اندازه یادم هست که پدرم عاشقانه اخبار جنگ را که از رادیو پخش می‌شد ضبط می‌کرد. کارش شده بود ضبط اخبار جنگ. یک رادیو داشت که انگار همه زندگی‌اش را در آن جا داده بودند. خیلی برایش با ارزش بود. آن وقت‌ها اکثر مردم همین رادیو را هم نداشتند تا از اخبار مطلع شوند.

پدرم خبرهای جنگ را ضبط می‌کرد و غروب‌ها که از سر کار بر می‌گشت برای مردم پخش می‌کرد. من هم هر چه خبر می‌شنیدم برای مادرم تعریف می‌کردم. مادرم از همان وقت صدایم می‌کرد خبرنگار!

خونه ما همیشه شلوغ بود و پر رفت و آمد. مردم برای رسیدگی کارهای خودشان می‌آمدند. خیلی از پدر و مادرها و خانواده‌ها هم می‌آمدند تا پدرم برای فرزندشان نامه بنویسد. برای خیلی از رزمنده‌ها هم وصیتنامه می‌نوشت. هنوز خیلی از رزمنده‌ها آن نامه‌ها و وصیتنامه‌ها را نگه داشته‌اند.

اواخر جنگ راهی مدرسه‌ شدم. گاهی هواپیماهای خودی توی آسمون پیدا می‌شدند و من همه حواسم پرت آسمون می‌شد. با صدای هواپیما می‌ترسیدم و گریه می‌کردم. معلمم به من فهماند اینها هواپیماهای خودی‌اند.

قلک‌های کمک به رزمندگان جبهه هم از راه رسیده بود. آنها را بین دانش‌آموزان تقسیم کرده بودند و من چقدر با عشق و علاقه سکه‌ها را جمع می‌کردم تا از هم‌کلاسی‌هایم سبقت بگیرم. روزی که قلک‌ها را تحویل می‌دادیم خیلی خوشحال بودم.

حالا که سال‌ها از آن خاطرات تلخ و شیرین می‌گذرد یادآوری‌اش برای من لذت‌بخش است.

خدا کند دیگر جنگ سر از خانه و زندگی و کوچه و خیابان شهر ما در نیاورد. چرا که جنگ تلخ است و ناگوار.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار