فرزند شهید زمردکار:

پدرم با مال و جانش از نهضت امام دفاع می‌کرد

رضا زمردکار گفت: پدرم خدابیامرز از قیام 15 خردادماه سال 1342 فعالیت‌های انقلابی‌اش را آغاز کرده بود. در این مسیر هم کمک مالی می‌کرد و هم جانی، اما با شروع انقلاب فعالیت‌هایش تشدید شد.
کد خبر: ۲۶۰۲۸۵
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۶ - ۱۵:۳۳ - 02October 2017
پدرم با مال و جانش از نهضت امام دفاع می‌کردبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، مهرماه سال 1359 بود که خبر شهادت احمد زمردکار از خیران برهه انقلاب میان بازاریان صنف طلا و جواهر تهران منتشر شد. وی که از پیشکسوتان بازار تهران و خادم افتخاری حرم امام رضا(ع) بود، از قیام 15 خردادماه سال 1342 گرفته تا شروع جنگ در مناطق غربی کشور فعالیت می‌کرد و عاقبت در یکی از مأموریت‌ها وقتی می‌خواست محموله‌ای از دارو را به دست شهید چمران برساند، در مسیر قصر شیرین به شهادت رسید.
 
صحبت از حاج احمد، مَثَل همان مجاهدانی است که در قرآن از آنها با عنوان کسانی یاد می‌شود که با مال و جانشان از حق پشتیبانی می‌کنند. در آستانه سی‌وهشتمین سالگرد شهادت حاج احمد زمردکار، در گفت‌وگو با فرزندش رضا زمردکار بیشتر با این شهید بزرگوار آشنا می‌شویم.

در پرونده جهادی شهید زمردکار فعالیت در قیام 15 خرداد 42 هم دیده می‌شود. ایشان متولد چه سالی بودند؟ کمی از خانواده‌تان بگویید.

پدرم هنگام شهادت در اوایل جنگ تحمیلی 52 سال داشت. متولد سال 1307 بود. ما سه برادر و یک خواهر هستیم و یک برادر و خواهر ناتنی هم داریم. مادرمان افسر مکری در تمام مراحل فعالیت‌های پدرم، با ایشان همکاری می‌کرد و در کنارش وظیفه تربیت بچه‌ها را هم بر عهده داشت.

شهید زمردکار چطور با نهضت حضرت امام آشنا شدند؟

پدرم اصالتاً همدانی است، اما محل زندگی ما در خیابان ظهیرالاسلام واقع در میدان بهارستان تهران بود. این محله نزدیک به مراکز اصلی راهپیمایی و تظاهرات مردمی بود. پدر بازاری بود و جو مذهبی آنجا کمک می‌کرد که ایشان هم وارد فعالیت‌های سیاسی و ضدطاغوتی شود. زمان طاغوت گروه‌های مختلف انقلابی تشکیل می‌شدند که پدر من هم عضو گروه مبارزان شد و از همین طریق فعالیت‌های انقلابی‌اش را انجام‌داد. ما خیریه‌ای به صورت درمانگاه به نام جواد الائمه(ع) به متراژ هزار و 400 متر در خیابان جمهوری نرسیده به بهارستان کوچه شهید مراغه‌ای داشتیم که تمام کارهای خیریه در آن انجام می‌شد و پدرم از طریق برادرش و تعدای از دوستان در آن درمانگاه خیریه به فعالیت‌های متعددی می‌پرداخت. بعد از انقلاب و شروع جنگ، پدر، عمویم و دوستانش در بازار تهران تنها کسانی بودند که غذا می‌پختند و برای رزمنده‌ها آذوقه و دارو می‌فرستادند. در کنارهمه اینها پدرم از طریق هیئت همدانی‌ها واقع در خیابان ری به مردم مستضعف و محروم هم کمک می‌کرد.

چطور حاج احمد به فکر دایر کردن درمانگاه خیریه افتادند؟

اولین درمانگاه خیریه در ایران زمان آیت‌الله بروجردی در مشهد افتتاح شده بود. پدر من هم دوست داشت برای کمک به مردم درمانگاه خیریه‌ای راه‌اندازی کند. برای همین با کمک دوستانش تصمیم می‌گیرد درمانگاهی در تهران بازگشایی کند. با وجود مسائلی که در زمان طاغوت بود، جواز درمانگاه خیریه را صادر نمی‌کردند. همچنین پزشکانی که مطب خصوصی داشتند برای ایجاد درمانگاه خیریه مخالفت می‌کردند. چون فعالیت درمانگاه به ضرر کسب وکارشان بود. با این وجود پدرم با پشتکاری که داشت توانست جواز ساخت این درمانگاه را بگیرد و در این کار هم موفق شد. تمام خدمات بهداشتی و درمانی این درمانگاه به صورت رایگان در اختیار مردم گذاشته می‌شد.

در همین درمانگاه هم فعالیت انقلابی می‌کردند؟

پدرم خدابیامرز از قیام 15 خرداد سال 1342 فعالیت‌های انقلابی‌اش را آغاز کرده بود. در این مسیر هم کمک مالی می‌کرد و هم جانی، اما با شروع انقلاب فعالیت‌هایش تشدید شد. سال 57 ایشان از خوراکی گرفته تا دارو و درمان، پوشاک، البسه و... را از شهرستان‌ها جمع می‌کرد و برای کمک به مستمندان و مردم محروم ارسال می‌کرد. دقیقاً یادم است اولین کامیون ساعت 8 شب از شهری در جنوب کشور به تهران رسید. آن زمان منزل مرحوم آیت‌الله طالقانی در پیچ شمیران بود. ایشان دستور می‌دهند در مورد مکان درمانگاه خیریه ما تحقیقی داشته باشند. بعد که از صحت و سقم کار درمانگاه مطمئن می‌شوند، فعالیت‌های پدرم را تأیید می‌کنند و دستور می‌دهند کامیون‌ها به طرف درمانگاه خیریه جوادالائمه سرازیر شوند. آنقدر جنس می‌آمد که گاهی دوستان تا ساعت 8 صبح روز بعد فقط تخلیه بار انجام می‌دادند. آن زمان آقای دکتر پیشبین رئیس تولید دارو بودند و با پدر یک دوستی نزدیکی داشتند. از طریق ایشان قرار شد یکسری از دانشجویان داروسازی که با تعطیلی دانشگاه روبه‌رو شده بودند بیایند و در این درمانگاه خیریه تمام اجناس درمانی را در هر اتاقی به صورت تفکیک شده انبار کنند. این جوان‌ها به صورت 24 ساعته و شیفتی در درمانگاه خیریه جوادالائمه به صورت رایگان فعالیت می‌کردند. خاله‌های خودم هم از صبح تا شب برای 40 نفر غذا می‌پختند. ما دو آمبولانس داشتیم. وقتی با تلفن اعلام می‌کردند در جایی دارو مورد نیاز است، سریع این آمبولانس‌ها با تجهیزات کامل اعزام می‌شدند.

خود شما هم همراه پدر فعالیت می‌کردید؟

من فرزند ارشد خانواده بودم و در بسیاری از کارها پدر را همراهی می‌کردم. از نزدیک شاهد خیلی از فعالیت‌های ایشان بودم. زمانی که انقلاب شد من 17 سال داشتم. البته بعضی از خاطرات پدر را از نقل مرحوم مادرم به یادگار دارم.

شهید علاوه بر کمک به انقلابی‌ها، در کارهای خیر دیگری هم دست داشتند؟

بله، ایشان هر کاری از دستش برمی‌آمد برای مستمندان انجام می‌داد. مثلاً عروس و دامادهایی که وسعشان نمی‌رسید مراسم بگیرند را زیر بال و پرشان می‌گرفتند. یادم است در محیط درمانگاه برایشان مراسم عروسی می‌گرفت. مادرم هم در کار خیر به پدرم کمک می‌کرد. خدا بیامرز مادرم 20 تا 20 تا چادر عروسی می‌دوخت و به نوعروس‌ها هدیه می‌داد. پدرم همیشه یک حسابدار با خودش داشت که بتواند کارهای خیرش را مدیریت کند. یک روز حسابدارش بیمار شده بود و نتوانست همراهش بیاید. از من خواست همراهش باشم. با هم تا منطقه‌هایی که پای کوه دماوند بود و یکسری خانه‌های کاهگلی در آنجا قرار داشت رفتیم. آنجا مردم نیازمندی بودند که پدر برایشان اجناسی برده بود. خودش می‌رفت و تک‌تک جنس‌ها را تحویلشان می‌داد. یا برایتان از افطاری‌هایی بگویم که شهید حاج احمد به مردم مستضعف در ایام ماه رمضان می‌داد. یادم است پدر می‌گفت باید سر سفره همه چیز به طور مفصل گذاشته شود و مهمانان خدا کم و کسری سر سفره حس نکنند و می‌گفت بهترین سفره باید برای افطاری پهن شود و حتی به ما گوشزد می‌کرد برویم هر چه کارگر در محله و خیابان هست دعوت کنیم تا بیایند از این سفره خدا استفاده کنند. هر وقت پدر به مأموریتی می‌رفت قبل از آن در نمازهایش با خدا راز و نیاز می‌کرد و قبل از رفتن آخرین مأموریتش مادر راز و نیاز پدر را شنیده بود که قاطعانه شهادت را در نیمه شب از خدا طلب می‌کرد.

شهادت حاج احمد چطور رقم خورد؟

جنگ که شروع شد، حاج احمد برای جبهه‌ها آذوقه و دارو تهیه می‌کرد. در یک عملیات دو آمبولانس را پر از دارو می‌کنند و پدر و عمویم با چند دکتر و برادر دومم حسین زمردکار به سمت جبهه‌های غرب راه می‌افتند. آنها می‌خواستند این محموله را به قصر شیرین ببرند و به دست شهید چمران برسانند. حتی در مسیر رفتن هواپیماهایی را که برای بمباران تهران آمده بودند دیده بودند. آنها در جاده آوج نرسیده به شهر همدان تصادف می‌کنند و پدر و عمویم در اثر همین اتفاق حین مأموریت جنگی با دکتر جراحی که با همسرش از جبهه غرب بر می‌گشتند به شهادت می‌رسند. ما خبر شهادت را از طریق مردم که از آسیب بمباران مهرآباد به درمانگاه پناه آورده بودند شنیدیم. سریعاً گروه صنف در انتقال اجساد به تهران اقدام کرد. در اثر این حادثه چهار نفر به شهادت رسیدند. آن زمان کمیته‌ای در خیابان فردوسی قرار داشت که کارشان تعقیب و گریز با منافقان بود. به پدرم هم پیشنهاد داده بودند فرمانده آنجا شود که که قبول نکرد. وقتی پدر و عمویم شهید می‌شوند، جزو اولین شهدای صنف بازار محسوب می‌شدند. یک هفته بازار تهران به خاطر شهادت این بزرگواران تعطیل شد. در مراسم ختم این دو شهید خیلی از شخصیت‌ها از جمله نزدیکان امام مثل مرحوم آقای رفسنجانی حضور داشتند. پدرم چون همیشه در مأموریت‌های کاری بود ما خیلی نگرانش می‌شدیم ولی همیشه صحبت‌هایشان سرشار از امید بود و می‌گفت باید نظام به هر نحوی که امکان دارد حفظ شود.

گویا با گذشت 38 سال هنوز درمانگاه خیریه جوادالائمه(ع) همچنان فعال است؟

بله، بعد از شهادت پدر، مادرم در مدیریت درمانگاه تا سال 82 که زنده بود فعالیت می‌کرد. پدر در وصیت خودش عنوان کرده بود اگر فرزندانم نخواستند فعالیت درمانگاه را ادامه دهند می‌توانند درمانگاه را جمع کنند ولی ما درمانگاه را وسعت دادیم و امروز طبقه پایین درمانگاه به صورت کلینیک تخصصی دایر است و دکتر زنان، ارتوپد، دندان پزشکی و... در این درمانگاه به صورت رایگان به مردم خدمات درمانی و بهداشتی ارائه می‌دهد. ما فرزندان حاج احمد تصمیم گرفتیم درمانگاه را به صورت وقفی در اختیار عموم مردم بگذاریم و این فعالیت نسل به نسل با مدیریت خانواده زمردکار بچرخد و راه پدر ادامه داشته باشد تا مثلاً اگر یک روز نبیره من خواست آن را بفروشد حق چنین کاری را نداشته باشد.

اگر به شما بگویند امثال شهید حاج احمدها دلبستگی کمی به خانواده داشتند پاسخ‌تان چیست؟

پدرم دلسوز خانواده‌اش بود، اما آرمان‌هایی هم داشت که در کنارش باید خیلی از دلبستگی‌ها را کنار می‌گذاشت. پدر به خاطر فعالیت‌های انقلابی خیلی به مأموریت می‌رفت و اصلاً تهران نمی‌ماند. بیشتر در شهرستان‌ها بود. ما بعضی اوقات پدر را شش ماه به شش ماه نمی‌دیدیم و هر وقت می‌خواستیم پدر را ببینیم خودش تماس می‌گرفت که من فلان جا هستم و به مادر می‌گفت بچه‌ها را بیاور ببینم. پدر از معدود بنکدارهای تهران بود، اما مغازه‌اش در بازار تهران، پاساژ فروردین دست شاگردهایش می‌چرخید. چون خودش را وقف فعالیت‌های انقلابی کرده بود.

در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.

برخی فکر می‌کنند نقش اصناف در جنگ، صرفاً یک نقش پشتیبانی و تأمین آذوقه بود، در حالی که تاریخ هشت سال دفاع مقدس نشان می‌دهد اصناف تأثیر زیادی در جنگ داشتند بدون اینکه چشمداشت مالی و انتظاری از کسی داشته باشند. ما بچه بودیم و همیشه از نبود پدر به مادر شکایت می‌کردیم ولی الان دارم می‌بینم اگر این از خودگذشتگی‌ها و شهدای اصناف یا شهدای 72 تن یا شهدای دولت نبودند الان این انقلاب استمرار پیدا نمی‌کرد. اگر اینگونه افراد در جامعه باقی می‌ماندند مملکت ما با وضع اقتصادی بهتری روبه‌رو می‌شد و بسیاری از مشکلات مردم حل می‌شد.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها