از وداع با خانواده تا اطاعت از فرماندهی در دفاع از اسلام

آخرین باری بود که می‌خواست جبهه برود با بچه‌ها خیلی بازی کرد. بچه‌ها را به هوا پرتاب می‌کرد و وقتی آنها را تو بغلش می‌گرفت صورتشان را غرق بوسه می‌کرد و می‌خواند «آن کس که تو را شناخت جان را چه کند».
کد خبر: ۲۶۰۵۶۳
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۶ - ۰۱:۰۸ - 06October 2017

از وداع با خانواده تا اطاعت از فرماندهی در دفاع از اسلامبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، خاطرات رزمندگان و ایثارگران جنگ ایران و عراق، برگ دیگری از تاریخ ایران را روایت می‌کند؛ برگی که سختی‌ها، شکیبایی‌ها و رشادت‌های رزمندگان ایرانی را به تصویر می‌کشد که خواندن آنها خالی از لطف نیست.

در ادامه بخشی از خاطرات تلخ و شیرین رزمندگان استان سمنان را می‌خوانید.

وداع آخر با خانواده

همسر شهید «غلامحسین سفیدیان» می‌کوید: آخرین باری بود که می‌خواست جبهه برود، آن شب با بچه‌ها خیلی بازی کرد. بچه‌ها را به هوا پرتاب می‌کرد و وقتی آنها را تو بغلش می‌گرفت صورتشان را غرق بوسه می‌کرد و می‌خواند:

آن کس که تو را شناخت جان را چه کند

فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی

دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

آخر شب، حسن خوابش برده بود و رفت غرق بوسش کرد و اشک می‌ریخت. به وی گفتم «مرد مگه دیوانه شدی؟ بچه خوابه اذیت می‌شه!»

در حالی که اشکاشو پاک می‌کرد، لبخندی زد و گفت: «می‌دونم، ولی اگه بیدار بشه محبتش تو دلم بیشتر می‌شه و شاید نتونم ازش دل بکنم».

صبح زود عازم جبهه شد. آن روز چند دفعه خداحافظی کرد. مدام می‌رفت و بر می‌گشت. با هر بار خداحافظی سیل اشک صورت زیباشو خیس می‌کرد و من هم همراهش اشک می‌ریختم. همچنان که گریه می‌کردم با خنده گفتم: «چرا گریه می‌کنی اگه می‌خواهی نرو».

نگاه معنا‌داری کرد و گفت: «این دفعه آخرم هست، باید برم، می‌دونم شهید می‌شوم». با التماس به او گفتم: «حالا نمی‌شه این دفعه رو نری، دفعه بعد بری». آهی کشید و گفت: «راننده بلدوزرم. چند سالی که خاکریز زدم و سنگر ساختم، جای خالی منو کی پر کنه؟ اگه به خاطر نرفتنم بچه‌ها شهید بشن کی جوابشونو می‌ده. شمار را دوست دارم ولی انجام وظیفه برایم بالاتره»!

اخلاص شهید

«کاظم جلالی» برادر شهید «سید کاظم میرحسینی» می‌گوید: سید کاظم یکی از مخلصان درگاه ائمه اطهار (ع) و مداح اهل بیت بود. قبل از عملیات والفجر 4 مسئول تبلیغات گردان به من گفت: امروز از طرف صدا و سیما در رابطه با مراسم سینه‌زنی برادرها می‌خواهند بیایند و فیلمبرداری کنند. به ما گفتند که شما محوطه را آماده کنید و به دنبال سید کاظم بروید ولی به سید کاظم نگوئید که می‌خواهند فیلمبرداری کنند چون اگر متوجه شود قبول نمی‌کند و نمی‌آید.

رفتم نزد سید کاظم و به وی گفتم بعد از ظهر مراسم هست، خودت را آماده کن برای مراسم نوحه‌خوانی و سینه‌زنی. دقیقا در ذهنم نیست که مسئله صدا و سیما به چه واسطه‌ای مطرح شد. سید کاظم گفت: که من به هیچ وجه در این مراسم شرکت نمی‌کنم و همین‌طور هم شد و سید کاظم در این مراسم شرکت نکرد. در حالی که یک عده منتظر هستند یک لحظه هم که شده تصویرشان از تلویزیون پخش شود و یا اسمی از آنها و یا عکسشان در روزنامه ها و جراید چاپ شود.

اطاعت از فرماندهی

«حسین‌علی عزیزی» نیز می‌‌گوید: وارد چادر فرماندهی شدم. یک طرف قرآن و کتاب دعا و طرف دیگر چند بی سیم، نقشه‌ها و کالک‌های عملیاتی بود. من با شهیدان «محمدعلی مشهد» و «حاج ابوالفضل» گوشه‌ای نشستیم. بعد از نماز مغرب و عشا بود. یک ساعتی روی کالک عملیات برای توجیه عملیات در منطقه عملیاتی گفت‌وگو کردیم صحبت‌ها نشان از عملیات سختی بود. در گردان امام حسین (ع) بیشتر از بچه‌های دامغان بودیم. آن شب در چادر نور فانوس کم‌کم ضعیف و ضعیف‌تر شد این کم‌سویی فانوس را همه فهمیدیم یعنی هرکس بخواهد می‌تواند در عملیات شرکت نکند. هیچ صدایی بعد از تاریکی در چادر بلند نشد حتی تعداد بچه‌ها نیز تغییری نکردند. وقتی شهید هراتی نور فانوس را زیاد کرد فقط صورت بچه‌ها بود که تغییر کرده و مملو از اشک بود. فردای آن شب این اتفاق بین تمام بچه‌های گردان تکرار شد و همه در جواب فرمانده فریاد زدند: «فرمانده آزاده، آماده‌ایم آماده».

عشق و اعلام وفاداری به امام در لحظه شهادت

«کارگر مطلق» روایت می‌کند: در عملیات محرم بود که برادر کاشیان هم حضور داشت. رفتیم در منطقه‌ای که عملیات شده بود و داشتیم برمی‌گشتیم. دشمن شروع کرد منطقه را با دوشکا زدن. ما همه زمین‌گیر شدیم. در کنارم یک برادر از قم دراز کشیده بود تا حملات تمام شود. وقتی خواستیم حرکت کنیم یکدفعه احساس کردم دستم گرم است. نگاه کردم دیدم یک ترکش به گردن این عزیز خورده، سریع بلند شدم و دستم را روی گلویش نگه داشتم.

تقریبا 60 - 50 متر آن‌ طرف‌تر اورژانس بود. بالای سر او که رسیدم دائم داشت التماس می‌کرد، مرا نمی‌شناخت، می‌گفت: «برادر انشالله شهید نمی‌شوی، اگر من شهید شدم سلام مرا به امام برسان و به امام بگو که سرباز تو تا آخرین لحظه به ندای تو لبیک گفت و توانست خدمت بکند و خونش و جانش را در راه خدا داد». آنجا احساس کردم این برادر دارد شهید می‌شود و می‌بایست وصیت کند و در آخرین لحظه وفاداری خود را به امام اعلام می ‌رد و این برایم خیلی جالب بود و همیشه در ذهنم باقی است و در خیلی از جاها باعث می‌شود که هم کاری را که می‌خواستم انجام بدهم بتوانم انجام دهم. این برادر هم در آنجا شهید شد.

امداد غیبی در عملیات رمضان

حسن آدینه می‌گوید: مرحله دوم عملیات رمضان بود. برادران برای شروع مرحله دوم عملیات سوار تویوتاها و نفربرها شده بودند و یک معبر باز شده بود و قرار بود همه بروند که تویوتای ما با 20 یا 30 نفر از برادران رزمنده عقب ماند. راننده جاده را بلد نبود همین طور حرکت کرد بعد از حدود 40 دقیقه رفتن دیدیم به مقصد نمی‌رسیم .یکی از برادرها پیاده شد هر چه دور زد متوجه نشد کجا هستیم.

با اینکه خطرناک بود و نمی‌شد که چراغ ماشین روشن باشه ولی چراغ را برای یک لحظه روشن کردند تا جاده را ببینیم. وقتی چراغ روشن شد همه متوجه شدیم وسط میدان مین هستیم در حدود نیم ساعت در میدان مین با 30 نفر از رزمنده‌ها دور می‌زدیم ولی خوشبختانه هیچ‌کدام روی مین نرفتیم. در اینجا بعضی‌ها متوجه امداد غیبی خداوند شدند و بعضی‌ها ترس و وحشت داشتند و متوجه این موضوع نشده بودند تا این که برادرها آرام شدند و قرار شد یک نفر به عنوان راهنما پائین بیا و با چراغ روشن جلو برود و تویوتا هم حرکت کند و خیلی سریع این کار انجام شد. با اینکه دشمن خیلی نزدیک بود و نور چراغ را می‌دید و می‌توانست با تانک ما را بزند اما با چراغ روشن آن قدر رفتیم که از منطقه خارج شدیم و هیچ آسیبی به هیچ‌کس نرسید.

این الراه

«محمدابراهیم غریبشاهیان» گفت: از آنجایی که دستور بود و تکلیف این عملیات صورت پذیرفت و حتی یکی از مسئولان سمنان نظر مخالف داشت که اینجا خودکشی است. عملیات بیت المقدس 3 به راحتی و با توکل بر خدا انجام گرفت و رسیدند به بالای ارتفاعات گوجار و 50 درصد عملیات والفجر 10 را می‌شود گفت که در بیت‌المقدس 3 انجام دادند و 50 درصد موفقیت آن به این دلیل بود که با مشکلات زیادی روبرو شدند طوری که هوا مه‌آلود بود و جلوی چشم دیده نمی‌شد و در این حال با توکل به خدا به بالای ارتفاع رفتند و آنجا را به تصرف درآوردند. در همین جا یک خاطره بگویم که آن شب در عملیات خودم حضور نداشتم ولی آقای مهدوی‌نژاد و خانی نشسته بودند در سنگر تاکتیکی که آقای سعید اللهیاری رفته بود بالای ارتفاعات و راه را گم کرده بود و راه را پیدا نمی کرد و دو تا اسیر گرفته بودند.

برادر عزیزمان آقای دایی و رضا بسطامی در مقر تاکتیکی تشریف داشتند و نماز و دعا می‌خواندند و ذکر می گفتند تا صبح، گردانی که آقای رجب بنیانیان در آن بود به محل مورد نظر رسیده بود و برادر اللهیاری به آنجایی که باید برسد، نرسیده بود و پشت بی‌سیم آقای مهدوی گفت: «چرا نرسیدی؟» و آخر آقا سعید گفت: «ما راه را پیدا نمی‌کنیم اما دو تا اسیر گرفتیم و هر چه به آنها می‌گوییم راه کجاست نمی‌گویند».

اللهیاری گفت: «چه به آنها می‌گویی که به شما نشان نمی‌دهند»؟ گفت: «چه می‌دونم ما که بلد نیستیم که به آنها چه بگوییم. ما می‌گوییم این الراه کجاست»؟ بعد دایی رضا گفت: «به آنها بگویید این الطریق. این الراه نگویید». پشت بی سیم می‌گفت ما به آنها می‌گوییم این الراه، این الپدر سوخته کجاست؟ که در آخر این اسیر ها را راه به آنها نشان می‌دهند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار