شیعه بود اما در جمع رزمندگان اهل سنت به شهادت رسید

شهید عبدالحمید سالاری شیعه بود؛ اما با رزمندگان اهل سنت برای دفاع از حرم راهی سوریه شد.
کد خبر: ۲۶۳۰۵۱
تاریخ انتشار: ۰۱ آبان ۱۳۹۶ - ۱۰:۲۶ - 23October 2017
شیعه بود اما در جمع رزمندگان اهل سنت به شهادت رسیدبه گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس،‌ قطعاً بارها نام‌هایی چون زینبیون، فاطمیون، نجبا، حیدریون و حشدالشعبی را در جبهه دفاع از حرم شنیده‌ایم. نام‌هایی که هر کدام شناسه یگان‌های مجاهدانی از پاکستان، ایران، افغانستان، عراق، لبنان و... است؛ اما در میان این نام‌ها «نبویون» از همه گمنام‌تر است.
 
نبویون شامل مدافعان حرم اهل سنت سیستان و بلوچستان است که در دفاع از حریم اهل بیت در سوریه می‌جنگند. آری! اگر یک سوی میدان، سر بریدن و مثله‌ کردن پیکرها را برای نمایش قدرت به دست گرفته‌اند، این سوی میدان نجابت و ایمان، باعث شده تا شجاعت برگرفته از عقلانیت دینی در دل مردانی با چهره‌هایی مهربان و لطیف متجلی شود و سینه‌هایشان را در دفاع از اسلام سپر کنند.
 
آرمان‌های اسلام ناب محمدی گروهی از شیرمردان اهل سنت «نبویون» را به صورت داوطلبانه به میادین نبرد علیه تروریست‌ها کشانده است. شهید عبدالحمید سالاری از شهدای نبویون است. هرچند او خود شیعه بود، اما برحسب رفاقتی که با اهل تسنن داشت همراه این گروه راهی میدان جهاد شد. شهید عبدالحمید سالاری رفیق و همرزم اولین شهید مدافع حرم اهل تسنن شهید عمر ملازهی بود که به شهادت رسید. گفت‌وگوی ما با مریم سالاری همسر شهید عبدالحمید سالاری را پیش‌ رو دارید.


همسر شما که شیعه بود چطور با رزمندگان اهل سنت عازم دفاع از حرم شد؟

همسرم خیلی دوست داشت برای دفاع از حرم برود، اما چون از سپاه بندرعباس اعزامش نمی‌کردند به واسطه یکی از دوستانش از ایرانشهر اقدام کرد و همراه بچه‌های نبویون راهی میدان جهاد شد. من تا زمان شهادت همسرم اطلاعی از نبویون نداشتم. بعد از شهادت عبدالحمید متوجه شدم که نبویون شامل رزمندگان اهل سنت سیستان و بلوچستان است. عبدالحمید همراه یکی از دوستان اهل تسنن که رفاقت خیلی زیادی با هم داشتند و به هم وابسته بودند راهی شد. این اولین و آخرین اعزام همسرم بود. کسی جز من و خواهران شهید از اعزامش اطلاع نداشت. به من گفت موضوع را با بچه‌ها مطرح نکنم که ذهنشان درگیر شود.
 
بچه‌ها زمان شهادت پدر متوجه شدند که ایشان برای دفاع از حرم راهی شده است. در حقیقت پدر و مادرش یک هفته قبل از شهادتش متوجه اعزام ایشان شدند. عبدالحمید در آخرین روزهای حیاتش با پدر و مادرش تماس گرفته و گفته بود که در منطقه است. همسرم برای جهاد دو بار از دیارش هجرت کرد. یک‌بار به سیستان رفت و سپس از آنجا عازم سفر به سوریه شد.

با شهید سالاری چگونه آشنا شدید؟

پسرخاله‌ام بود. هر دو هم اهل و ساکن بندر هستیم. من متولد 1356 هستم و همسرم عبدالحمید سالاری متولد 1355 بود. سال 1379 با مهریه 14 سکه با هم ازدواج و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. ایشان نظامی بود، اما چند سالی قبل از شهادت از کارش استعفا داده بود و شغل آزاد داشت. از آنجایی که پدرم نظامی بود، من با مسائل زندگی نظامی آشنا بودم. عموی خودم هم شهید شده است؛ شهید علی سالاری، اما من هم همیشه دوست داشتم همسرم نظامی باشد و آرزو داشتم همسر شهید شوم.

واقعاً چنین آرزویی داشتید؟

بله، ما در دبیرستان شش دوست بودیم. همگی آنها ازدواج کردند و رفتند. وقتی برایم خواستگار می‌آمد و من جواب منفی می‌دادم می‌گفتند چرا قبول نمی‌کنی؟ می‌گفتم من همسری نظامی می‌خواهم که شهید شود. نمی‌دانم چطور ولی از همان دوران نوجوانی خیلی دوست داشتم شوهرم نظامی باشد و همسر شهید شوم. بعد از ازدواج با عبدالحمید متوجه ارادت ایشان به شهدا شدم. خوب به یاد دارم هر سال زمان تحویل سال سفره هفت سین مان را کنار مزار عموی شهیدم پهن می‌کردیم.
 
عمویم فرمانده گردان ادوات بود که در عملیات کربلای 4 شهید شد. وقتی سر مزار عمو می‌رفتیم عبدالحمید خیلی گریه می‌کرد و بی‌تاب می‌شد. می‌گفت من به حال اینها غبطه می‌خورم. نمی‌گفت دوست دارم جنگ شود، اما می‌گفت خوش به حال اینها که شهید شدند. ما دیگر نمی‌توانیم خودمان را به اینها برسانیم. همیشه به حال شهدا غبطه می‌خورد. من هم می‌گفتم خیلی دوست دارم اگر جنگ شد تو اولین نفر باشی که برای جهاد بدرقه‌ات کنم.

وقتی به میدان عمل رسیدید، مانع رفتنش نشدید؟

دقیقاً وقتی صحبت رفتن به سوریه شد من اصلاً مخالفتی نکردم. فقط گفتم می‌ترسم اسیر شوی. چون فیلم‌هایی از وحشیگری داعش نسبت به اسرا را دیده بودم از اسارت خیلی می‌ترسیدم، اما خودش می‌گفت توکلت بر خدا باشد. هرچه مصلحت باشد همان می‌شود. تمام تلاشش را هم کرد و با بچه‌های مدافع حرم نبویون راهی شد. همراه دوستانش برنامه‌ریزی کرده بودند که بروند و من هم گفتم خیلی خوب است که بروید.

چند فرزند از ایشان به یادگار دارید؟

من دو فرزند دارم. محمد امین امسال کلاس دهم است و زهرا هم کلاس هشتم. دخترم زهرا حافظ قرآن و محمد امین قاری قرآن و مداح اهل بیت است. همسرم خیلی روی تربیت بچه‌ها تأکید داشت. می‌گفت مراقب تربیت دینی و مکتبی بچه‌ها باش.

از خاطرات حضورشان در جبهه چه می‌دانید؟

دوستانش تعریف می‌کنند وقتی با بچه‌ها دور هم می‌نشستیم شهید سالاری و شهید ملازهی همیشه با هم کلنجار می‌رفتند و هر کدام می‌گفتند «من اول شهید می‌شوم» در نهایت همسرم با شهادتش حرفش را به کرسی نشاند و زودتر از دیگر دوستانش به آسمان پرید. عبدالحمید سوم آذرماه سال 1394 در سوریه به شهادت رسید. خبر شهادتش را هم دخترم به من داد.

چطور دخترتان خبر شهادتش را داد؟

من درگیر مراسم ولیمه آمدن مادرم از کربلا بودم که خبر دادند زن عموی مادرم به رحمت خدا رفته است. دخترم زهرا با خواهرم رفته بود بهشت زهرای بندرعباس که تلفنی به خواهرم اطلاع می‌دهند امید شهید شده است. اهل بندرعباس عبدالحمید را با نام امید می‌شناختند. دخترم زهرا از صحبت‌های خواهرم متوجه می‌شود و وقتی پیگیر خبر می‌شود خاله‌اش طفره می‌رود. خلاصه وقتی دخترم به خانه آمد تا خواست به من بگوید مامان خبری است، من هم گفتم خودم می‌دانم زن عموی مادر فوت کرده است.
 
همان هنگام پسرم که پای تلویزیون بود و زیرنویس‌های تلویزیون را خوانده و متوجه شهادت پدر شده بود کنارمان آمد. گفت مامان زیرنویس تلویزیون مرتب می‌نویسد اولین شهید استان هرمزگان عبدالحمید سالاری. من بچه‌ها را دعوا کردم و گفتم نه اینطور نیست، بابا امید شهید شده؟ بعد به برادرم گفتم زنگ بزن سپاه و ماجرا را جویا شو، اصلاً معلوم است کی مرده و کی شهید شده؟ خیلی اعصابم به‌هم ریخته بود. حالا هر کسی یک حرفی می‌زد. زیرنویس تلویزیون را نگاه کردم همان موقع از سپاه زنگ زدند که عکس عبدالحمید را می‌خواهیم. وقتی گفتند عکس عبدالحمید را می‌خواهند به یقین رسیدم که شوهرم شهید شده است.

همسرتان چطور به شهادت رسیده بود؟ از همرزمانش پیگیر نحوه شهادتش شدید؟

عبدالحمید تک تیرانداز بود. در مرحله عملیات و تشدید درگیری در شهرک عزیزیه همرزمانش از ایشان خواسته بودند اسلحه دیگر دست بگیرد، اما می‌گوید من تک‌تیراندازم. هوا هم تاریک بوده که داعشی‌ها عین نقل و نبات آتش روی سر بچه‌ها می‌ریزند. در نهایت با اصابت خمپاره در نزدیکی تپه محل استقرار مرزندگان، تعدادی از دوستان عبدالحمید زخمی می‌شوند و عبدالحمید به شهادت می‌رسد. همرزمانش در تاریکی هوا و بحبوحه عملیات پیکر شهدا را به عقب می‌آورند و پیکر شهید عبدالحمید سالاری در منطقه می‌ماند. بعد از آمارگیری متوجه می‌شوند که عبدالحمید در میان بچه‌ها نیست و تپه هم در دست داعشی‌هاست. بعد از یک هفته که تپه آزاد می‌شود، پیکر شهید را در منطقه پیدا می‌کنند و ابتدا به تهران می‌آورند و بعد به بندرعباس منتقل می‌کنند. پیکر ایشان 14 آذر در بندرعباس و عصر همان روز در حاجی آباد تشییع می‌شود. 15 آذر ماه 1394 هم در روستای سردر به خاک سپرده شد.

نام شهید ملازهی را آوردید. ایشان از شهدای شاخص اهل سنت سیستان هستند، همسرتان با شهید ملازهی دوستی داشت؟

رابطه همسرم با دوستان اهل تسننش بسیار خوب بود. همرزمانش از ارادت و دوستی بین ایشان و شهید عمر ملازهی برایم خیلی تعریف کردند. می‌گفتند وقت اعزام ما در گروه‌های 20 نفره بودیم. شهید سالاری در یک گروه و شهید ملازهی هم در گروه دیگر افتاده بود. هر دو آنها رفتند پیش فرمانده گفتند ما را در یک گروه بگذارید. آنقدر اصرار و پافشاری کرده بودند که در نهایت در یک گروه اعزام شدند. قبل از عملیات آخر که همسرم به شهادت رسید، شهید ملازهی همراه همسرم سوار ماشین می‌شود.
 
همسرم می‌گوید اول من شهید می‌شوم. بعد از عملیات و شهادت همسرم، وقتی عمر خبردار می‌شود نیروها در حال عقب‌نشینی هستند و دوستش در بین نیروها نیست، می‌ماند و سراغش را می‌گیرد، اما چون فرمانده‌اش تیر می‌خورد و به عمر می‌گوید تو فرمانده این دسته شو و تا کل نیروهایت را عقب نکشیده‌ای عقب نیا، پیکر در منطقه می‌ماند. تا یک هفته بعد که پیکر به عقب منتقل می‌شود. عمر ملازهی از شهادت همسرم ناراحت بود، اما تنها به فاصله چند روز به وصال یار می‌رسد و در کنار همرزمش طعم شیرین شهادت را می‌چشد. شهید عمر ملازهی اولین شهید مدافع حرم اهل تسنن است.

‌در مدت همراهی با ایشان داشتن کدام خصیصه در وجود همسرتان را بهانه آسمانی شدنش می‌دانید؟

ما 15 سال با هم زندگی کردیم. حمید همیشه نمازهایش  را اول وقت می‌خواند و احترام زیادی به مادرش می‌گذاشت. بسیار به مادرش اهمیت می‌داد. به نظر من آنها که شهید شدند علاقه خاصی به اهل بیت(ع) داشتند. عبدالحمید عاشق سقایی در مراسم اباعبدالله (ع) بود.

نگاه مردم شهرتان را به مقوله شهدای مدافع حرم چگونه دیدید؟

عموم مردم رفتار خوبی دارند،اما گاهی آدم به موارد دلسرد کننده‌ای برخورد می‌کند. وقتی دخترم زهرا بعد از شهادت پدرش به مدرسه رفت حرف و حدیث‌ها آغاز شد. وضعیت در مدرسه پسرم کمی بهتر بود. کنایه و طعنه‌ها به دخترم فشار می‌آورد. به او می‌گفتند چقدر پول به شما داده‌اند، چقدر به حسابتان واریز کرده‌اند؟ چندین بار این حرف‌ها را به زهرا زده بودند. یک بار زهرا به من گفت مامان چقدر پول برای شهادت پدر به ما داده‌اند؟ گفتم چطور؟ گفت مامان برخی از دوستانم می‌گویند، پول زیادی به حساب شما ریخته‌اند، اما مادرت از شما پنهان می‌کند.
 
پسرم هم از این موضوع شکایت داشت. من هم به بچه‌ها می‌گفتم این حرف‌ها را باور نکنید. یک بار که برای کار اداری رفته بودم خانمی که ارباب رجوع بود و گویی مصاحبه من را از تلویزیون دیده بود آمد و گفت برو حالا نوش جان، کیفت را بکن. 200 میلیون دیگر به تو می‌دهند. من هم در پاسخ ایشان گفتم خانم 200 میلیون که چیزی نیست اگر دوبار برویم و بیاییم می‌شود 400 میلیون. شما که می‌دانی خوب است حتماً همسرت را بفرست برود. شنیدن این حرف‌ها از لحاظ روحی برایم سخت بود و خیلی مریض می‌شدم. متأسفانه برخی قدر این امنیت را نمی‌دانند و طوری دیگر به موضوع مدافعان نگاه می‌کنند. می‌گویند واقعاً چرا برای کشور دیگر به جنگ رفتند؟ آنها نمی‌دانند که اگر مدافعان حرم در سوریه و عراق با دشمن مقابله نمی‌کردند باید امروز در شهرهای کشور خودمان روبه‌رویشان می‌ایستادیم. البته هستند آنهایی که قدر خون شهدا را می‌دانند و در مراسم تشییع همسرم با حضورشان سنگ تمام گذاشتند.

منبع: روزنامه جوان
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار