شهید «غلامرضا جوکار»:

بترسید از وعد‌ه‌های خدا برای جزای عمل خودتان

شهید «غلامرضا جوکار» در آخرین نصیحت‌نامه خود به دو دختر خردسالش اینگونه می‌نویسد: «زبان و چشم و گوش و دست و پای خود را به محاکمه بکشید و بگویید چه کرده‌اید و چه خواهید کرد در برابر فرمان خدا، قرآن را زیاد بخوانید و معنی آن را خوب درک کنید و بترسید از وعد‌ه‌های خدا برای جزای عمل شما.»
کد خبر: ۲۶۵۸۱۳
تاریخ انتشار: ۲۱ آبان ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۹ - 12November 2017
بترسید از وعد‌ه‌های خدا برای جزای عمل خودتانبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، «چشم و چراغ خانه‌های خشت و گلی» دومین جلد از مجموعه کتاب «شهدای خیرآباد» است که با هدف معرفی شهدای خیرآباد منتشر شده است و مخاطب در این کتاب با تعدادی از 47 شهید خیرآباد آشنا می‌شود.

«محمدعلی همتی» نویسنده این کتاب شهدای خیرآباد را با اسناد و خاطرات شفاهی روایت می‌کند.

در ادامه زندگینامه شهید «غلامرضا (علی) جوکار» را از این مجموعه حکایت می‌کنیم.

«پدرش اولین مؤذن مسجد صاحب‌الزمان (عج) خیرآباد بود. بعد از آن که «حاج حسین» به رحمت خدا رفت، «قنبر» مؤذن مسجد صاحب‌الزمان (عج) شد. «علی جوکار» معروف به قنبر جانباز جنگ تحمیلی است و دو برادرش عباس و غلامرضا (علی) شهید شده‌اند.

مرض دیابت که به سراغش آمد، خیلی زود دو چشم و یک پایش را برای همیشه از او گرفت. با این حال هر سه وقت فرزندانش او را با ویلچر برای اذان گفتن به مسجد می‌برند؛ به قول یزدی‌ها «نشستن پای او خش است». غلامرضا جوکار برادرش در عملیات بیت‌المقدس، همان عملیاتی که قنبر در آن مجروح شد، به شهادت رسید و 34 سال از آن تاریخ می‌گذرد.

پدرشان »حاج حسین حسنعلی» کشاورزی اندکی داشت؛ گندم می‌کاشت و بعد از درو آن را از خوشه جدا می‌کرد؛ و در آسیاب‌های آبی، گندم را آرد می‌کرد. مادرشان فاطمه هم با دستگاه کاربافی، داخل خانه خشت و گلی حاج حسین، کاربافی می‌کرد.

قنبر تنها فرزند خانواده بود تا اینکه پنج سال بعد، در سال 1331 خورشیدی، فرزند دوم خانواده در همان خانه‌ای که حاج حسین حسنعلی با خشت و گل ساخته بود به دنیا آمد؛ شناسنامه‌اش را با نام غلامرضا گرفتند؛ ولی در خانه و محله او را علی صدا می‌زدند. بیزاری مردم از خدمت سربازی یا اجباری، در زمان رژیم طاغوت موجب شده بود که حاج حسین حسنعلی شناسنامه قنبر را با نام علی و شناسنامه فرزند دیگرش علی را با نام غلامرضا بگیرد تا اگر روزی مأموران سراغ فرزندانش را گرفتند به اشتباه بیفتند.

علی تا کلاس چهارم ابتدایی در دبستان تازه تأسیس تعلیمات اسلامی خیرآباد که بعدها دبستان اسلامی فقیه خراسانی نام گرفت به تحصیل پرداخت و پس از دوره ابتدایی، ترک تحصیل نمود.

علی کشاورززاده بود و به دلیل فقر و مشکلات مالی بعد از ترک تحصیل بلافاصله به شغل سخت بنایی روی آورد. در زندگی روزانه اش آزار او حتی به مورچه ای نمی رسید.

وضعیت کار در یزد خوب نبود. علی چندی بعد به همراه برادرش قنبر در تهران مشغول بنایی و کاشی‌کاری شد. در همان روزها مأموران شهربانی او را گرفته و به همراه یکی دیگر از اهالی محل به نام «سید محمود حسینی‌نسب»، برای اجباری به شمال فرستادند؛ خدمتش در بندر پهلوی بود؛ ولی 20 روز از خدمت او بیشتر نگذشته بود که از محل خدمت متواری شد و دوستش تا پایان در آنجا به خدمت پرداخت. از آن موقع مجبور شد به صورت پنهانی در یزد و تهران، به دور از چشم مأموران به کار مشغول شود.

علی به یکی از همشاگردی‌های دوران کودکی‌اش در کلاس قرآن علاقه‌مند شده بود. زمانی که بزرگ شد قصد ازدواج با او را داشت. داستان عشقش باعث شد تا بین اهالی محل به «علی عاشق» معروف شود؛ ولی چون وضعیت مالی مناسبی نداشت، برای همیشه دست رد به سینه او زدند. هنوز انقلاب نشده بود که به سفارش پدرش با دخترِ عمویش ازدواج کرد.

وقتی که انقلاب شروع شد بی تفاوت نماند و با شور فراوانی در تظاهرات شهر یزد شرکت داشت. با تأسیس پایگاه خیرآباد به عضویت آن درآمد و با توجه به جو دوران انقلاب، به برقراری نظم و امنیت در محدوده پایگاه همت گماشت. همان برهه برادرش قنبر هم در تهران با برادران کمیته انقلاب اسلامی همکاری داشت و به گفته خودش انتظامات شعبه نفت و همچنین حفاظت مسجد حضرت علی(ع) واقع در خیابان آذربایجان تهران را به عهده داشت.

چند ماهی از شروع جنگ بیشتر نگذشته بود. غلامرضا از برادرش قنبر میخواهد کار او را برای رفتن به جبهه درست کند. قنبر چنین میگوید: « آن موقع در تهران پاسدار بودم که برادرم علی از من خواست کار او را درست کنم که به جبهه اعزام شود. گفتم «صبر کن، حالا وقتش نیست، تا یک ماه دیگر این مسئله را حل می‌کنم و با هم می‌رویم» اما قبول نکرد.

غلامرضا در تاریخ 13598/11/8 برای اولین‌بار به همراه 40 نفر از رزمندگان یزدی به جبهه سنندج اعزام گردید؛ در این برهه که مناطق شمال غرب، از جمله شهر سنندج پر از نیروهای کومله و دموکرات است، امنیت شهرهای آن منطقه به دست بچه‌های سپاه و بسیج سپرده میشود. مقر سپاه سنندج که پس از 22 بهمن 57، چندبار به دست نیروهای ضدانقلاب افتاده بود مکانی است که غلامرضا و سایر نیروهای یزدی در آن مستقر می‌شوند. بازگرداندن آرامش به شهر سنندج بدون جانفشانی اینها میسر نخواهد شد.

آیت‌الله صدوقی که همواره مشوّق رزمندگان بود، چندین روز در آن مناطق جنگی حضور داشت . مأموریت غلامرضا هنوز تمام نشده بود که آیت‌الله صدوقی در سپاه سنندج حاضر شده و موجب خوشحالی و روحیه گرفتن نیروها شد.

عبدالرسول میرفلاح می‌گوید: «در سنندج برای گشت زنی و کمین زدن به ضدانقلاب حضور داشتیم؛ پاکسازی خانه های تیمی بخشی دیگر از فعالیت ما بود. آیت الله صدوقی که به سپاه سنندج آمدند جهت دیدار با ائمه جمعه شهر سنندج در مسجد جامع شهر سنندج حاضر شدند. بچه‌های یزدی، ایشان را با اسکورت به مهاباد و کامیاران بردیم و در اطراف شهر و مسجد جامع سنندج از ایشان حفاظت می کردیم

پس از بازگشت غلامرضا به یزد، اینبار برای عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ثبت نام کرد. علاقه او بیشتر برای خدمت در جبهه جنوب و علت عضویت خود را رضای خداوند ذکر نمود. با توجه به بحرانی بودن جبهه غرب در آن برهه، غلامرضا در تاریخ 1360/3/24 بار دیگر به همراه 57 نفر از رزمندگان یزدی به فرماندهی برادر «رضا نیرنگ» به جبهه سنندج اعزام شد.

غلامرضا به، حق بودن دفاع مقدس باور داشت و شرکت در صحنه نبرد را بر خود و خویشانش واجب می‌دانست. بعد از بازگشت از جبهه غرب، برادر خود عباس را که سه سال از او کوچکتر بود، در حالی که سه فرزند خردسال داشت، با خود برای شرکت در جبهه همراه نمود.

در اعزامی که در تاریخ 5 آبان 1360 صورت گرفت، چهار نفر از رزمندگان خیرآبادی از جمله دو فرزند حاج حسین حسنعلی یعنی غلامرضا و عباس جوکار حضور داشتند.

علی و برادرش عباس به جبهه سوسنگرد اعزام شده و در گردان امام علی (ع) زیر نظر تیپ عاشورا سازماندهی شدند. فرماندهی گردان برادر محمدحسن رشیدی و جانشین وی ذبیح‌الله عاصیزاده بود. حدود یک ماه بعد در عملیات طریقالقدس به همراه سایر رزمندگان یزدی و چندین نفر از رزمندگان خیرآباد از جمله محمدرضا همتی (مشهور به محمد یزدی)، سیدعلی حسینی نسب، سید فضل‌الله حسینی‌نسب، عباسعلی نخودیزاده، رجبعلی جوکار و... حضور یافتند.

عباس در اولین اعزام خود به جبهه شهید شد. علی از یک طرف به برادر کوچک خود غبطه می‌خورد و از طرف دیگر نگران فرزندان یتیم برادرش بود. بعد از شهادت برادرش می‌گفت: «عباس چه شانسی آورد که در راه خدا رفت. او مرد بود که در شب عملیات به قلب دشمن شتافت

بعد از بازگشت غلامرضا به یزد، از طرف برادر «حسن رشیدی» مأموریت داشت به جذب نیرو برای جبهه بپردازد. جوانان خیرآباد را در خانه پدری جمع می کرد. آنها شبانه ساک خود را آنجا می گذاشتند تا به محض اعلام روز اعزام، آن را برداشته و به جبهه بروند. برخی خانواده ها به خانواده ی علی اعتراض می کردند که چرا پسرتان فرزند ما را میخواهدبه جبهه بفرستد، خودش که می رود جبهه، بس است.

با این حال قبل از اعزام غلامرضا جوکار، تعدادی از جوانان محل با او همراه شدند. قنبر میگوید: «در آن اعزام که من به همراه پدر و مادرم برای بدرقه رفته بودیم، علی و دوستانش با آیت‌الله صدوقی در مرکز شهر روبوسی کرده، از زیر آینه قرآن بیرون رفته و اعزام شدند

چندی بعد علی به مرخصی می آید. چند روزی از مرخصی او بیشتر نگذشته، که همسر جوانش به طور ناگهانی مرحوم می شود. دو دخترش یتیم می‌شوند؛ ولی بعد از خاکسپاری همسرش، در یزد زیاد دوام نمی‌آورد. «مهرعلی همتی» همرزم و پسرخاله شهید می‌نویسد: «تازه خانه ساخته و از دنیا دل کنده بود. بعد از شهادت برادر و فوت همسرش، دلشکسته شده بود». به مادرش می‌گفت: «مادر یک بار همسرم به من «تو» نگفت. من هم هر وقت گریه می‌کنم یاد حضرت علی (ع) می افتم و گریه می‌کنم».

علی بعد از فوت همسرش متنی برای سنگ قبر او نوشته، سفارش فرزندانش را به برادرش قنبر نموده و از این خانه‌های کاهگلی دل می‌کند.

مادرش فاطمه می‌گوید: «علی آمد کنارم نشست و گفت: «مادر، من می‌خواهم برگردم جبهه، از فرزندانم نگهداری کن!» گفتم: «مادر برو، خدا به همراهت». علی به سوسنگرد باز می‌گردد.

«سید جواد صالح‌آبادی» می‌گوید: «علی بعد از فوت همسرش به سوسنگرد آمده بود. عکسی از همسر و فرزندانش گرفته بود، آن را بدون آن که کسی متوجه شود، مرتب نگاه می‌کرد و صورتش از اشک خیس می‌شد».

رزمنده «محمدحسین همتی» فرزند عباس می‌گوید: «بعد از فوت همسرش، در سوسنگرد گاهی با من درد و دل می‌کرد و می‌گفت: «دیگر برای زندگی دلخوشی ندارم، آنقدر در جبهه می مانم تا به شهادت برسم

علی در موتورسواری مهارت داشت. در یزد موتور پرش داشت در جبهه هم که بود، بیشتر اوقات سوار بر موتور پرش در منطقه عملیاتی به گشت می‌پرداخت.

قنبر برادر جامانده‌اش در یزد، سفارش برادرش علی به او، برای حضور در جبهه را به خاطر داشت. قنبر هم در تاریخ 28 فروردین 61 به همراه جمعی از برادران خیرآبادی از جمله [شهید] رحمت‌الله همتی به جبهه اعزام می‌شود، وی در رابطه با اعزام چنین می‌گوید: «اعزام از خیابان مهدی بود به اهواز اعزام شدیم

عملیات بیت‌المقدس، در ساعت 30 دقیقه بامداد 10 اردیبهشــت 1361 با رمز »یا علی ابن ابیطالب» در محور اهواز - خرمشهر - دشت آزادگان، به فرماندهی مشترک سپاه و ارتش و با هدف آزادسازی خرمشهر آغاز شد.

هنوز گردان امام علی (ع) که زیر نظر تیپ عاشورا است، در سوسنگرد به سر می‌برد. بعد از انتقال نیروهای گردان به منطقه عملیاتی، دقیقاً سه روز قبل از شروع عملیات، علی در نامه‌ای به خانواده می‌نویسد: «حضور پدر و مادر عزیزم، امیدوارم که حالتان خوب بوده باشد، باری اگر از احوالات اینجانب فرزند حقیر خود علی را خواسته باشید هیچ ملالی واقع نیست به جز دوری دیدار شما که آن هم امیدوارم در قیامت دیدارها تازه گردد، یارب العالمین.

باری پدر و مادر گرامی، بنده روزی که به سوسنگرد رسیدم، دوستانم اقدام کردند و برایم اسلحه گرفتند و با گروه‌هایی که دسته‌بندی شده بود مرا هم با آنها قبول کردند و روز بعد هم یک راهپیمایی کردیم و اردوی ما برای حمله آماده شد و از سوسنگرد رفتیم به منطقه جنگ و الان هم در یکی از جبهه های نزدیک خرمشهر هستیم و معلوم نیست که گروه ما کی وارد عمل شود. امیدواریم که هر چه زودتر خرمشهر را آزاد کنیم و دشمن را از کشور اسلامی‌مان بیرون کنیم.

بیش از این نمی توانم چیزی راجع به کار خودمان بنویسم... دیگر کاظم و بچه‌های خیرآباد همگی با ما هستند و قنبر هم نزدیکی ما هست؛ ولی تا نوشتن این نامه هنوز قنبر را ندیده‌ام

گویی از شهادت خود با خبر است. او آخرین نصیحت‌نامه خود را برای دو دختر خردسالش، قبل از شهادت اینگونه می‌نویسد: «سوسنگرد، آخرین روزهای زندگی... آری دختران من ... و اما فرزندان من زمانی که این نصیحت‌نامه را برای شما می‌نویسم نه وصیتنامه، همه‌اش در فکر آینده شما بوده، به خدا هر چه فکر کردم، نتوانستم شما را از یاد ببرم؛ برای اینکه شما در سن کوچکی و بی‌مادری و بی‌پدر شدن برای شما سخت و گران است و بسیار مشکل، اما به یادم آمد که این خداوندی که این زمین و چرخ می‌گرداند، هرگز شما را از یاد نخواهد برد.

دختر بزرگم بدان و آگاه باش که این زندگی هرگز به درد نمی‌خورد و فقط عمل صالح است که انسان را از خطر سقوط حتمی می‌رهاند.

عزیزم واقعاً بدان که مادری صالح داشتی، زنی بود خداگونه و زهراپسند و تا زنده بود همیشه در فکر خدا بود و قیامت و خداوند او را رحمت کند. دلم می‌خواهد همچون مادر خود زنی باشید که در قیامت برای او روسفید و برای من افتخارآفرین و خداوند ما را از نیکان قرار دهد.

فرزندان من؛ از یاد نبرید قیامت را، روزی که حساب می‌کشند از شما برای کردار خودتان. زبان و چشم و گوش و دست و پای خود را به محاکمه بکشید و بگویید چه کرده‌اید و چه خواهید کرد در برابر فرمان خدا، قرآن را زیاد بخوانید و معنی آن را خوب درک کنید و بترسید از وعد‌ه‌های خدا برای جزای عمل شما.

و آخرین حرف من این است، هر کاری که می‌خواهی بکنی ببین خدا دوست می‌دارد یا نه».

غلامرضا در شروع مرحله دوم عملیات در منطقه عملیاتی شلمچه، در حالی که با برادرش کاظم در یک ستون هستند، مورد اصابت تیرمستقیم دشمن قرار گرفته و زخمی می‌شود. در درگیری آن شب، گردان امام علی (ع) تا صبح 52 شهید تقدیم اسلام می‌نماید.

علی را به بیمارستان سعادت‌آباد تهران انتقال داده بودند و در آن بیمارستان تحت عمل جراحی قرار گرفت؛ ولی به علت شدت جراحت و خونریزی داخلی، در ساعت دوازده و نیم روز 29 اردیبهشت ماه 1361 در بخش ارولوژی آن بیمارستان به شهادت رسید.

چند روز بعد پیکر علی را به یزد انتقال دادند. مادر و اقوام برای دیدار آخر می‌روند. مادر با دیدن پیکر بی‌جان فرزندش، یاد امانت‌هایی می‌افتد که فرزندش به او سپرده بود و در این دوران سالخوردگی باید رنج یتیمی آنها را به جان می‌خرید.

چند ماه بیشتر از شهادت عباس نگذشته است. هنوز عکس 9 شهید محله خیرآباد بر روی چوب‌های تیربرق نصب است که این بار تابوت شهید «غلامرضا جوکار» از مرکز شهر تا خانه خشت و گلی پدری بر روی دستان مردم و از آنجا تا حسینیه ابوالفضل تشییع می‌شود. حاج حسین حسنعلی و دو فرزندش قنبر و کاظم پیشاپیش تابوت شهید حرکت می‌کنند. نماز شهید به امامت حجت‌الاسلام «سیدعلیرضا حسینی‌نسب» مشهور به سیدعلی سیدقاسم اقامه می‌شود.

هنگام خاکسپاری او یکی از دوستانش می‌گوید: «آقا علی راحت بخواب که خرمشهر هم آزاد شد

شهیدان «محمدحسن جوکار» فرزند شعبان، «ابوالفضل همتی» فرزند رمضانعلی و «غلامرضا جوکار» از جمله 138 شهید یزدی بودند که برای آزادسازی گوشه‌ای از خاک وطن خون دادند تا خرمشهر، شهر خون آزاد شد و چه زیبا روی سنگ قبر شهید حک شده بود» خدایا به محمد بگو که پیروانش حماسه آفریدند، به علی بگو که شیفتگانش قیامت کردند و به حسین بگو خونش همچنان در رگ ها می‌جوشد».

و بعد از شهادت علی، کاظم هم در عملیات رمضان اسیر شد. قنبر تنها پسر حاج حسین حسنعلی مانده است».

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار