طولانی‌ترین بمباران دوران دفاع مقدس به روایت داودآبادی

نویسنده دوران دفاع مقدس در صفحه شخصی خود نوشت: «وارد اندیمشک که شدیم، صحنه برای‌مان غیر قابل باور بود. میدان سپاه در دود و آتش غرق بود. مردم، زنان و بچه‌ها، هراسان و ضجه‌‌زنان به هر سو می‌دویدند؛ پای برهنه، با چادرهای آویزان. کودکی که گریه می‌کرد و دست لرزان مادر او را در خیابان می‌کشاند.»
کد خبر: ۲۶۷۸۷۰
تاریخ انتشار: ۰۴ آذر ۱۳۹۶ - ۱۱:۱۸ - 25November 2017

به گزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، حمید داودآبادی نویسنده و رزمنده دوران دفاع مقدس در صفحه شخصی خود خاطره خود از فاجعه چهار آذر ماه 1365 در اندیشمک را اینگونه نوشت:

«دوباره خوانی این خاطره، تنم را به لرزه انداخت و فقط قادرم با شرمندگی، این را بگویم: سر تعظیم به پیشگاه مردم غیرتمند و بزرگوار اندیمشک که همه روزهای حضورم در جنگ، همسایه آن عزیزان بودم.

صبح روز سه‌شنبه چهار آذر، در مقابل خروجی اردوگاه کرخه، وانت تویوتایی را دیدیم که به‌ طرف دوکوهه می‌رفت. پریدیم بالا و در کنار بچه‌هایی که عقب آن نشسته بودند، خودمان را جا دادیم.

از سه‌راهی کرخه گذشتیم. نزدیک ظهر بود و هنوز چند کیلومتری را در جاده‌ آسفالت اهواز ـ اندیمشک طی نکرده بودیم که ناگهان غرش هواپیماهای عراقی هراسان‌مان کرد. جاده مملو بود از ماشین‌های نظامی. صدای هواپیماها هر لحظه بیش‌تر می‌شد. راننده ماشین را کنار جاده پارک کرد و گفت هرچه سریع‌تر پیاده شویم و در بیابان کنار جاده پناه بگیریم.

آسمان از انبوه هواپیماها سفید شده بود. شنیده بودم میراژهای عراقی سفید هستند و باید آنها میراژ باشند. شیرجه‌ی آنها بر روی شهر اندیمشک و در پی آن انفجار بمب‌ها، شیون و ضجه‌ی روستاییان را که در اطراف جاده بودند، بلند کرد.

طولانی‌ترین بمباران دوران دفاع مقدس به روایت داودآبادی

نوبت به نوبت، از اوج شیرجه می‌رفتند و بمب‌ها و راکت‌ها‌شان را بر سر شهر بی‌دفاع خالی می‌کردند. صحنه‌ وحشتناکی بود. از هر نقطه‌ شهر آتش برمی‌خاست و در پی آن دود خاکستری غلیظ و سیاه. زمین از انفجارها می‌لرزید.

آسمان شده بود اتوبان بصره ـ اندیمشک. هواپیماها مثل لاش‌خورها بالای شهر می‌چرخیدند. صدای ناله و شیون در غرش هواپیماها محو می‌شد.

وارد اندیمشک که شدیم، صحنه برای‌مان غیر قابل باور بود. میدان سپاه در دود و آتش غرق بود. مردم، زنان و بچه‌ها، هراسان و ضجه‌‌زنان به هر سو می‌دویدند؛ پای برهنه، با چادرهای آویزان. کودکی که گریه می‌کرد و دست لرزان مادر او را در خیابان می‌کشاند. جوان‌ترها به‌طرف محل انفجار می‌دویدند؛ به مرکز شهر که هنوز در آتش می‌سوخت. مردم هراسان جلوی هر ماشینی را که به بیرون از شهر می‌رفت، می‌گرفتند و سوار می‌شدند. جای تأمل نبود.

هواپیماها هنوز در آسمان پرسه می‌زدند. صدای شیرجه‌شان که آمد؛ ماشین در کناری ایستاد و به پشت دیوار خانه‌ای روستایی پناه بردیم. چند هواپیما بر روی پادگان دوکوهه شیرجه رفتند و در پی آن، آتش و دود از پادگان برخاست. خدا را شکر کردم که نیروها در پادگان نیستند.

زنی روستایی، بچه در بغل، هراسان از کناره‌ جاده، بی‌هدف می‌گریخت. ناگهان یکی از گلوله‌های عمل نکرده‌ ضدهوایی، جلوی پایش بر زمین نشست و منفجر شد. زن با جیغی وحشتناک، درجا دراز کشید. لحظه‌ای بعد به کمک دیگر زنانِ روستایی به ده مجاور برده شد.

دقایقی بعد خبری از هواپیماها نبود. صدای‌شان از منتهی الیه آسمان به گوش می‌رسید. تنها هواپیمایی سیاه‌ رنگ بالای شهر اندیمشک دور می‌زد. اول فکر کردیم خودی است. فاصله‌اش بسیار کم بود. ضدهوایی‌ها از همه طرف به سویش شلیک می‌کردند، اما گلوله‌ها به خاطر کمی ارتفاع، به او نمی‌خورند و او همچنان می‌چرخید.

طولانی‌ترین بمباران دوران دفاع مقدس به روایت داودآبادی

و هواپیما در آن سوی شهر، در کنار جاده‌ی اهواز - اندیمشک سقوط کرد. (ماجرای پناهنده شدن آن هواپیمای سوخوی عراقی و خاطره اش، در کتاب «پرواز شماره 22» منتشر شده از سوی سوره مهر به ‌طور کامل آمده است.)

اوضاع که آرام شد، به‌طرف پادگان راه افتادیم. کنار حسینیه، گودال نسبتاً بزرگی بر اثر انفجار راکت به وجود آمده بود. شیشه‌های حسینیه‌ی شهید حاج همت خرد شده بود. مثل این‌که هواپیما، پدافند روی ساختمان ذوالفقار را نشانه‌ گرفته بوده که راکتش در میان ساختمان و حسینیه، روی زمین و در محوطه‌ی باز خورده بود.

در کنار جاده‌ی خاکی مقابل حسینیه، جای کالیبر هواپیما به چشم می‌خورد. مقداری خون در میان خاک پاشیده بود. بچه‌ها می‌گفتند: تسویه ‌حسابش رو گرفته بود و از بچه‌ها خدا حافظی کرده بود. ساکش هنوز در دستش بود که کالیبر هواپیما خورد بهش.

رادیو دوباره وضعیت قرمز اعلام کرد. سراسیمه به زیر پل، آن سوی سیم‌های خاردار رفتیم. خبری نشد. کل تلفات لشکر از بمباران آن روز، فقط یک نفر بود.

شب ساعت نزدیک هفت بود که به همراه علی یزدی و سیامک به اندیمشک رفتیم تا ببینیم در شهر چه خبر است.

هنوز مردم در جنب و جوش بودند. عده‌ای لوازم اولیه‌ی زندگی را بار وانت کرده بودند و به‌طرف کوه‌های دز و روستاهای دامنه‌ی آن نقل مکان می‌کردند. صدای گریه و شیون از گوشه و کنار خیابان بلند بود. بازار روز شهر قابل دیدن نبود. مغازه‌ها ویران شده بودند. بوی خون و باروت و دود خانه‌ها و مغازه‌هایی که در آتش می‌سوختند، مشام را می‌آزرد.

حمام نبش بازار روز هم از بمب‌ها در امان نمانده بود و منهدم شده بود. لوله‌های آب ترکیده بود و آب با فشار زیاد از میان آجرها و خاک‌ها بیرون می‌زد. کف خیابان، وجب به وجب جای گلوله‌های کالیبر هواپیما به چشم می‌خورد. کیف مدرسه، کتاب درسی ورق ورق شده، دمپایی زنانه و مردانه و بچه‌گانه و ... در گوشه و کنار به چشم می‌خورد.

در میدان راه‌آهن، کنار محل فروش بلیط، آن‌جا که روزانه تعداد زیادی از رزمندگان برای خرید بلیط صف می‌بستند، خون کف پیاده‌رو را سرخ کرده بود. شاخه‌های شکسته‌ی درخت‌ها زیر پا خرد می‌شدند. تکه‌های بدن شهدا در بالای درخت‌ها و دیوار‌ها به چشم می‌خورد. در جوی آب، خون سرخ لخته شده بود.

آن‌‌‌طور که بچه‌های شهر تعریف می‌کردند، هواپیماها اول راه‌آهن را بمباران کردند و همین‌‌‌طور محل تجمع مقابل بلیط فروشی را. مردم سراسیمه برای کمک به مجروح‌ها، به‌طرف میدان راه‌آهن رفتند که هواپیمای دیگر مجدداً آن‌جا را بمباران کرد. هواپیمای دیگری هم بازار روز را منهدم کرد که پشت جمعیت قرار داشت. مردم در میان خون و آتش افتاده بودند که چند هواپیما، با مسلسل کالیبر خود خیابان را به گلوله بستند.

صحنه‌ی بسیار وحشتناکی بود. شهر هر لحظه از سکنه خالی‌تر می‌شد. هرکس که درحال دویدن بود، سراغ عزیزش را می‌گرفت. تعدادی از رزمندگان، آوار را به‌دنبال مجروح‌ها و شهدا می‌کاویدند. بچه‌های اندیمشک می‌گفتند که دایی ممراد (گدای معروف شهر) که پاتوقش در میدان راه‌آهن بود نیز در بمباران کشته شده بود.»

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها