فتح‌القلوب «مسیح» در کردستان

محمد بروجردی گفت: ما باید فتح قلوب کنیم. یعنی کاری کنیم که مردم بدانند ما برای کشتنشان نیامده‌ایم. مردم بدانند ما با خودشان هستیم، برای خدمت کردن و خدمات آمدیم. ما که داریم جاده می‌سازیم، پایگاه می‌سازیم، پل می‌سازیم، پس بیاییم کاری کنیم که اول منفعت مردم کردستان در نظر گرفته شود.
کد خبر: ۲۶۸۵۱۳
تاریخ انتشار: ۱۰ آذر ۱۳۹۶ - ۰۲:۴۰ - 01December 2017
اولین پاکسازی در کردستانبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از سمنان، کتاب «عبور از رمل» خاطرات «ابوالفضل حسن بیگی» به قلم «محمدمهدی عبدالله‌زاده» به رشته تحریر در آمده و توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس منتشر شده است.

ابوالفضل حسن­ بیگی فرمانده قرارگاه حمزه سیدالشهدا (ع) جهاد سازندگی در این کتاب به جهت حضور مستمر در خط مقدم و شرکت در جلسات فرماندهان جنگ، خاطراتی شنیدنی از نقش مهندسی رزمی در دفاع مقدس بیان نموده است.

خاطرات زیر برگرفته از این مجموعه است که در ادامه می‌خوانید.

فتح‌القلوب در کردستان

برای شروع پاکسازی در کردستان باید با «محمد بروجردی» هماهنگ می‌شدیم. محمد بروجردی شرایط ویژه‌ای داشت. او از انقلابیون قبل از انقلاب بود. زندان رفته بود. تربیت خاصی داشت. برای من خیلی جذاب بود.

یک روز با محمد بروجردی به طرف «محمدیار» می‌رفتیم تا از آنجا به اشنویه برویم. سه نفر بودیم. راننده‌اش، من و ایشان. گفت: «تو اینجا باش تا ما برویم بازدید کنیم برگردیم». ناراحت شدم. گفتم: «ببین! محسن هر کی بود جای خودش. من جای خودم. تو جای خودت. من آمدم مأموریت انجام بدهم. چرا ترحم می‌کنی؟ هر جا کوتاه بیایی مدیون هستی! ظالمی! اگر من به درد نمی‌خورم، بنویس تا بروم. این نوع برخورد خیلی بدِ!»

گفت: «نه، نه، ناراحت نشو! می‌گم اگر روی مین رفتیم یکی شهید شود». گفتم: «تا من نبینم نمی‌توانم بفهمم چی می‌خواهید و باید چه کار کنیم».

در جلسات اولیه­‌ای که در مورد پاکسازی گذاشتیم، ایشان گفت: «می‌خواهیم فتح‌القلوب کنیم. ما نمی‌خواهیم بجنگیم. نمی‌خواهیم بکشیم. شاه این کارها را کرد به نتیجه نرسید. شما جهادی هستید و از ما بیشتر می‌فهمید». گفتم: «تو فرمانده هستی. ما هم تحت امر شماییم. باید به ما بگویید؛ ما هم نیرو بیاوریم برای کار». گفت: «می‌خواهیم هر جا را که گرفتیم، پس ندهیم». فکر کردم و به بروجردی گفتم: «300 تا 400 نیرو می‌آید و منطقه را پاک می‌کند و پنج تا پایگاه می‌زند و کار تمام می‌شود. من می‌توانم دو کار انجام دهم تا نیروی پایگاه‌هایت را به 10 درصد تقلیل دهی!».

گفت: «چه کار می‌کنی؟» گفتم: «این تجربیات جنوب است. هر جایی را که گرفتید به سرعت جاده بسازیم تا آمبولانس و تیربار برود. دوم اینکه دور مقرتان یک خاکریز می‌زنیم. برایشان سنگر هم می‌زنیم». پس از صحبت با او، جهاد دامغان را از جهاد سمنان جدا کردم؛ یک گردان ضربت هم درست کردم. «حاج حبیب مجد» را فرمانده گردان ضربت گذاشتم که مستقیماً با قرارگاه کار می‌کرد و هر جا که می‌خواستند عملیات کنند، این گروه با آنها می‌رفت.

اولین پاکسازی

زمستان سال 61 که قرارگاه تشکیل شد، فقط برف‌روبی بود. از بهار سال 1362 عملیات پاکسازی شروع شد. اولین پاکسازی، در محور مهاباد به ارومیه بود. دست چپ جاده، منطقه‌ای بود که در فصل تابستان هر سال، بچه‌های ما آنجا را می‌گرفتند و در جاهای مختلف پایگاه می‌زدند. در هر پایگاه هم برای اینکه شب‌ها بتوانند جواب ضدانقلاب را بدهند، 70 تا 150 نیرو می‌گذاشتند. زمستان هم که آب طغیان می‌کرد، چون پل نداشتند، عقب‌نشینی می‌کردند.

اولین پاکسازی را شروع کردیم. همزمان که رزمنده‌ها پاکسازی می‌کردند و جلو می‌رفتند، بولدوزرها، لودرها، کمپرسی‌ها، آمبولانس‌ها و دیگر وسائل ما هم به دنبالشان می‌رفت. در کنار آنها ماشین‌هایی هم که رویش تیربار کالیبر 50 گذاشته بودند، می‌رفتند و رزمنده‌ها احساس تنهایی نمی‌کردند. بولدوزر دی8 (کماتسو 155) صدای عجیب و غریبی در کوهستان داشت. وقتی جلو می‌رفتند، هُرهُر بولدوزر در کوهستان می‌پیچید. بچه‌ها تیراندازی می‌کردند و ضدانقلاب هم فرار می‌کرد. بچه‌ها بدون درگیری جلو رفتند. ضدانقلاب بیچاره فکر می‌کرد، اینها می‌خواهند چه کار بکنند! بچه‌ها هم از جنگ تجربه داشتند. یک بولدوزر بس بود، ولی برای احتیاط تعداد بیشتری آورده بودند.

رزمندگان یک تپه را گرفتند. تپه مشرف به روستای محمدیار بود. دست راست تپه، مهاباد قرار داشت و از آنجا به اشنویه و پیرانشهر می‌رفتند. بولدوزر راه درست می‌کرد و به دنبال آن هم یک گریدر جاده را صاف می‌کرد. بولدوزر 155 به سرعت سر تپه را صاف کرد و یک خاکریز هلالی دور تپه زد. فرماندهان هم پایین، روی جاده آسفالت ایستاده بودند. کمپرسی‌ها هم سنگر آماده آورده بودند. گونی هم حاضر بود. لودر و بولدوزر خاک را می‌کند و گونی‌ها را سریع پر از خاک می‌کردند.

اسکلت فلزی سنگرهای هلالی‌ها را هم خود بسیجی‌ها و سربازها می‌گذاشتند و ورق‌ها را بالای آن قرار می‌دادند. موتورجوش، میله‌گرد و ورق آهن هم همراهمان بود. بچه‌ها فکر همه چیز را کرده بودند. سنگرها درست شد. لودر هم، رو و دور آنها خاک می‌ریخت. وقتی رزمندگان به آنجا رسیدند، ضدانقلاب فرار کرد. تعدادی هم دستگیر و کشته شدند. بچه‌ها روی سنگرها پلاستیک انداختند تا آب برف و باران به داخل سنگرها نفوذ نکند. قبلاً در ارومیه تعداد زیادی تانکر هزار و دو هزار لیتری ساخته شده بود که کمپرسی‌ها آوردند. موکت و گونی هم آوردند. تانکرها را گذاشتند و بر اساس تجربه جنوب برای تانکر سنگر ساختند و دورش را هم خاک ریختند تا اگر خمپاره زدند سوراخ نشود.

ضدانقلاب امکاناتش کم بود. مهم‌ترین سلاح ضدانقلاب آرپی‌جی7، تیربار و کلاش بود؛ البته در برخی موارد از کالیبر 50 و خمپاره هم استفاده می‌کرد. خاکریز که زده شد رزمنده‌ها محفوظ شدند و پشت خاکریزها رفتند. دیده هم نمی‌شدند و ضدانقلاب نمی‌توانست با قناسه بزند. قبلاً این گونه نبود؛ ضدانقلاب دید داشت و معلوم بود که سنگر انفرادی کجاست. رزمنده‌ها از دور دیده می‌شدند و ضدانقلاب هم با قناسه می‌زد و شهید می‌کرد. با خمپاره هم می‌زدند. از همه مهم‌تر، قبلاً هر پایگاه 70، 80 نفر نیرو داشت. بچه‌ها در جاهای مختلف سنگرهای انحرافی زدند تا دشمن نفهمد رزمنده کجاست و سنگر شناسایی نشود. پشت سر هم، آمبولانس آمد.

وقتی آن روز محمد بروجردی به حبیب­الله مجد رسید، صحنه زیبایی بود. ایشان را در بغل گرفت و می‌بوسید و گریه می‌کرد. بروجردی می‌گفت: «خداوند این بچه‌ها را از کجا آورد؟! اینها فرشته‌اند. ما چند سال در کردستان با ضدانقلاب درگیر بودیم و با این مشکلات و این گرفتاری‌ها مواجه بودیم». با یک ولع و عشقی این صحنه‌ها را در جمع بچه‌های قرارگاه تعریف می‌کرد. بروجردی روزهای آخر عمرش می‌گفت: «ما برای اولین بار در این سال با ضدانقلاب طور دیگری مواجه شدیم. آن وقت بود که دیدیم بولدوزر جلوتر از رزمنده می‌رود و از صدای آن ضدانقلاب فرار می‌کند».

پایگاهی که زدیم با جاده اصلی یک و نیم کیلومتر فاصله داشت. همان روز آمبولانس بالای سر مجروحانمان روی تپه آمد. چون با خمپاره می‌زدند، یکی دو مجروح داشتیم. روی آن پایگاه فقط 18 یا 19 نفر نیرو گذاشتیم؛ نیاز نبود 80 تا 90 نفر نیرو بگذارند.

صیاد هم آمد. سه نفری در قرارگاه جلسه داشتیم. البته قبل از آن پیش‌جلسه‌ای با آقای بروجردی داشتم. او گفت: «ما باید فتح قلوب کنیم. یعنی کاری کنیم که مردم بدانند ما برای کشتنشان نیامده‌ایم. مردم بدانند ما با خودشان هستیم، برای خدمت کردن و خدمات آمدیم. ما که داریم جاده می‌سازیم، پایگاه می‌سازیم، پل می‌سازیم، پس بیاییم کاری کنیم که اول منفعت مردم کردستان در نظر گرفته شود». گفتم: «از ناحیه جهاد می‌توانیم پشتیبانی کنیم». روحیه ما جهادی بود. اصلاً کار اصلی ما این بود؛ چون جنگ حادث شده بود، کار ما جنگ بود. گفتم: «شما پایگاه بزنید و ما پل و جاده‌اش را می‌سازیم. الان خود رزمنده‌ها و مردم استفاده می‌کنند؛ در آینده، روستائیان استفاده خواهند کرد. ما هم سعی می‌کنیم جاده‌های خوب بسازیم که بعداً قابل استفاده باشد». ایشان گفت: «در جاده‌ای که روستائیان عبور می‌کنند، مین نمی‌گذارند؛ امنیتش بالا می‌رود».

در سطح کلان، بین آقای رضائی و آقای صیاد شیرازی و فرمانده قرارگاه جا افتاد که ما یک توافق نانوشته داریم که باید به مردم خدمت کنیم. این از کارهایی بود که در کردستان انقلابی ایجاد کرد؛ یعنی مردم به ضد انقلاب می‌گفتند جهادهای استان‌ها برای ما کار می‌کنند نه برای خودشان. روستائیان آمدند طرف ما. در منطقه کردستان و آذربایجان بیش از ده‌ها پل بزرگ و هزاران پل متوسط و کوچک ساختیم. این استراتژی را به تمام جهادها منتقل کردیم. جلسه توجیهی می‌گذاشتیم و می‌گفتیم: « شما که پل می‌زنید، جایی بزنید که پل روستائی محسوب شود».

برنامه این بود که در مرحله اول جاده اصلی مهاباد به ارومیه را از لوث وجود دشمن و ضد انقلاب پاکسازی کنیم تا امنیت برقرارشود. استراتژی قرارگاه حمزه این بود که کل روستاها و شهرستان‌های استان کردستان و استان آذربایجان غربی از لوث وجود ضد انقلاب پاک و امنیت ایجاد شود تا بتوانیم به مرز برسیم و عملیات برون‌مرزی آغاز کنیم. می‌خواستیم جبهه ایران را طولانی کنیم تا دشمن از جنوبی‌ترین نقطه مرزی خوزستان تا شمال‌غرب، مرز ترکیه، درگیر و نیروهایش تضعیف و پراکنده شود.

امکانات ما نسبت به کاری که در پیش داشتیم، محدود بود. همیشه باید دو سه شیفته کار می‌شد. در زمستان برف زیاد می‌آمد و هر روز برف‌روبی داشتیم؛ زیرا جاده‌ها بسته می‌شد و امکان ارسال تدارکات برای رزمنده ها نبود. اگر ضدانقلاب در جایی کمین می‌زد، پشتوانه رزمنده‌ها ضعیف می‌شد. لذا مهندسی رزمی باید کار خودش را دائم انجام می‌داد. شب که برف می‌آمد، صبح جاده را باز می‌کردیم. برای اینکه راه بسته نشود، اکثر امکانات مهندسی ما برای برف‌روبی سازماندهی می‌شد.

به کارگیری ماموستاها هم خیلی موثر بود. اکثر قریب به اتفاق ماموستاهای منطقه، توجیه شدند که ما آمده‌ایم خدمت کنیم. وقتی آنها به حسن نیت ما پی بردند و کارمان را دیدند، جدی پای کار آمدند و همیار ما شدند. مردم هم به تبع آنها، با ما صمیمی ‌شدند.

من، در سه مرحله، سه جلسه با امام جمعه سردشت داشتم. دفعه اول قبول نکرد. دفعه دوم گفت: «من فکر کردم تو از آن آدم‌های چموشی هستی که آمدی من رو گول بزنی!» دفعه سوم به همراه آقای نوری دادستان قم، که در دفتر استفتائات حضرت امام هم بود و آقای بنکدار، داماد آیت‌الله مدنی، رفتیم. گفتیم ما آمدیم کار جهادی بکنیم؛ در کنار این کار، به رزمنده‌ها هم کمک می‌کنیم، ولی اصل کار ما جهادی است.

در کارها با مردم روستاها هم مشورت می‌کردیم. مثلاً می‌گفتیم می‌خواهیم جاده بسازیم، شما بگویید بهتر است از کجا انجام شود. برای شناسایی مسیر از آنها کمک می‌خواستیم. برای انتخاب محل زدن پل هم نظر مردم را می‌گرفتیم. حدود 40، 50 روستا در مثلثی مهاباد، سردشت و پیرانشهر قرار داشت. باید از رودخانه گلاس عبور می‌کردیم. برای اینکه پل زود زده شود با مردم روستاها صحبت کردیم. منطقه خیلی ناامن بود. به مردم گفتیم که اینجا ناامن است. ریش‌سفید آنها دست به ریشش زد و گفت: «ریشمان گرو!» گفتیم ما پول داریم. امکانات داریم. کارگر می‌خواهیم. حقوقشان را هم می‌دهیم. گفت: «هرچی خواسته باشی مجانی می‌آورم! پول برای چی». خودشان در جاده و مسیر آن، نیروی تأمین گذاشتند تا ما پل زدیم؛ بدون اینکه سپاه یا ژاندارمری یا ارتش بیاید.

جهاد آذربایجان غربی را در پیرانشهر مستقر کردیم؛ تا روز آخر هم، ما در آن منطقه مجروح و شهید ندادیم. یک بار که سیل آمده بود، فرمانده گردان جهاد در حال ساختن پل از روی پل، به داخل آب افتاد و آب او را برد. به من خبر دادند و رفتم. تمام مردم منطقه، زن و مرد، کنار رودخانه گلاس ایستاده بودند تا جنازه را بگیرند. بچه‌ها گفتند فقط این روستا نیست؛ در کل مسیر رودخانه از اینجا (میرآباد) تا لب مرز عراق مردم ایستاده‌اند تا جنازه را بگیرند. ماموستاها اعلام کرده بودند که مسئول جهاد آذربایجان را، کسی که پل را زده، آب برده! او را از آب بگیرید. جنازه‌اش را‌‌ نزدیک سردشت گرفتند.

شایع شده بود که ضد انقلاب آمده تا پل را منفجر کند! ماموستا به مردم اعلام کرد که اگر ضدانقلاب می‌خواهد پل را منهدم کند، باید من را بکشد. تعدادی از مردم هم، زن و بچه و گوسفندها‌یشان را بردند روی پل. به ضدانقلاب هم گفتند: «اگر جرأت دارید منهدم کنید! این پل، پل ماست. پل رزمنده‌ها نیست. جهاد ساخته. مال ماست».

در خیابان شهید بهشتی ارومیه یک انبار داشتیم. آن موقع بیابان بود. قابل تأمین هم نبود. یک صبح بچه‌ها می‌بینند روی دسته لیور بولدوزر دی8 یک نامه نوشته شده است که: «به ما دستور دادند بیاییم اینها را منهدم کنیم. اینها را از اینجا ببرید. چون به ما خدمت می‌کنید و زحمت می‌کشید، ما انجام ندادیم، فردا شب یک گروه دیگر می‌آیند منفجر می‌کنند». این موضوع بارها در کردستان تکرار شد. فتح قلوبی که دنبالش بودیم، همین بود. ماموستاها می‌گفتند ما لباس پیغمبر تنمان است. می‌خواهیم به مردم خدمت کنیم. امام خمینی هم لباس پیغمبر تنش است. آقا] آیت‌الله خامنه‌ای] را هم خیلی دوست داشتند. رئیس جمهور بود. خیلی مأنوس بود و به منطقه رفت و آمد داشت.

در روستای «نیزه‌‌پایین»، با پیرمردی برخورد کردیم که می‌گفت: «من 30 ساله به خانه نرفته‌ام!» با خود گفتم خدایا چرا به خانه‌شان نمی‌رود؟ نمی‌فهمیدیم خانه یعنی چه؟ بعد گفتند که اسم پیرانشهر قبلاً «خانه» بود!

آنجا با مردمی ‌روبرو شدیم که وقتی بولدوزر را روشن می‌کردیم، می‌ترسیدند. بچه‌ها و زن‌ها جیغ می‌زدند و فرار می‌کردند. بولدوزر ندیده بودند. حدود 30 کیلومتر با جاده فاصله داشتند. بین پیرانشهر و سردشت رودخانه گلاس وجود داشت و مردم نمی‌توانستند عبور کنند. برای رفتن به شهر دیگر، باید با قاطر 30 کیلومتر راه می‌رفتند.

در تمام شهرهای کردستان و آذربایجان غربی فتح قلوب کردیم. در شاهین‌دژ هم که ترک‌نشین بود، همین کار را انجام دادیم. در پیرانشهر، سردشت، مریوان، بانه، اشنویه، سقز، بوکان، مهاباد، سنندج و قروه هم این کارها را انجام دادیم. این کارها با هماهنگی مرد بزرگ و شخصیتی الهی مثل «محمد بروجردی» بود. ما واقعاً نمی‌خواستیم مردم را فریب دهیم. ضدانقلاب مسلط بود. اول کار، در منطقه، حرف ضدانقلاب را از حرف ما بیشتر دوست داشتند. از سال 57، 58 تا آن سال، همه‌اش تیر و تفنگ دیده بودند. از آن سال به بعد جهاد کار می‌کرد و خدمت می‌رساند. جهاد چند استان در منطقه با این انگیزه که می‌خواهیم شهرهای کردستان را آزاد کنیم، شروع به کار کردند.

ضدانقلاب از همراهی مردم با خودش ناامید شد و رفت که جهادها را نابود کند. برای مثال بچه‌های جهاد چهارمحال یک تریلی تدارکات از ارومیه گرفته بودند تا به پیرانشهر ببرند. در شهر بوکان تریلی را گرفتند و راننده تریلی را بردند و شکنجه دادند. بعد، چشم‌هایش را در آوردند و او را به دیوار میخ کردند. مردم هم علیه ضد انقلاب قیام کردند.

همان روز که ضد انقلاب، جاده مهاباد به میاندوآب را بسته بود و معاون استاندار آذربایجان غربی شهید شده بود، من هم داشتم با یک شورلت عراقی 8 سیلندر که در عملیات فتح‌المبین غنیمت گرفته بودیم، می‌رفتم. دیدم جاده بسته است. ماشین را رها کردم و به راننده‌ام هم گفتم: «سریع برگرد».

یک نیسان که داخلش پر از کاه خشک بود، داشت می‌رفت. به راننده گفتم: «می‌خواهم به بوکان بروم». گفت: «باشد؛ عقب سوار شو». داخل بیده‌ها نشستم. نگران هم بودم که یک موقع لو ندهد. فقط سرم بیرون بود. نگاه می‌کردم. چفیه را هم جلوی دماغم گرفته بودم؛ یعنی اینکه هوا سرد است. ضد انقلاب‌ها کنار جاده نشسته بودند. همه را نگاه می‌کردم. یکی دو نفر هم پشت یک درخت سیب و تعدادی هم پشت یک بوته نشسته بودند. بعداً متوجه شدم که منتظر بودند تا ماشین من بیاید و ماشین را بزنند. راننده به میاندوآب می‌رفت، امّا گفت تو را تا بوکان می‌برم؛ تا جلوی سپاه مرا رساند

. آن موقع آقای کمیل ]میرزا زاده[ فرمانده سپاه بود. کمیل به من گفت: «کجا بودی؟» گفتم: «با این ماشین آمدم». گفت: «فکر کردم تو را زدند! چند ماشین را زدند! خبر دادند که شما را هم زدند!» گفتم: «ماشین من برگشت رفت. راننده هم نفهمید برای چی برگشت». کمیل گفت: «یکی از بچه‌های جهادتان را زنده‌زنده در بوکان مثله کردند. مردم هم قیام کردند و آنها فرار کردند».

انتها پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار