روایت محمد مهدی عبدخدایی از شهید شاه آبادی:

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

حاج آقا مهدی به غیر از تبار درخشان و والایش، خود نیز درس خوانده و عالم بود. من فکر می کنم تقوا را از پدرش به ارث برده بود. انسانی بسیار پرهیزگار بود.
کد خبر: ۲۶۹۰۹
تاریخ انتشار: ۱۱ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۱:۴۲ - 02September 2014

گوهر پاک بباید که شود قابل فیض

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، شکل گیری شخصیت های بارز و تأثیرگذار، معمولاً در دامان انسان های بزرگ دیگری اتفاق می افتد. شهید شاه آبادی نیز فرزند برومند آیت الله العظمی شاه آبادی(ره) بوده که بنیان گذار جمهوری اسلامی در جوانی خوشه چین خرمن علم، معرفت و عرفان ایشان بوده اند. مرحوم شاه آبادی بزرگ، همچنین ملجأ و راهنمای فدائیان اسلام و علی الخصوص شهید نواب صفوی بوده اند. به یمن همین ارتباط، شهید شاه آبادی، در سنین نوجوانی، با شجاعت مثال زدنی اسطوره ای چون نواب آشنا می-شود و در سال های بعد نیز، از مجاهدت ها و شهادت مظلومانة او و یارانش بسیار تأثیر می پذیرد و در طول سال های قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، این شجاعت را از خود بروز می دهد. طی کردن این مسیر توسط استادزادة حضرت امام نیز ـ همچون نواب و یارانش ـ سرانجام به شهادتی خونین در جبهة حق علیه باطل می انجامد.
در گفت و شنود ذیل، استاد محمد مهدی عبدخدایی، یکی از معدود بازماندگان فدائیان اسلام، ریشه های ارتباط شهید نواب صفوی با آیت الله العظمی شاه آبادی(ره) را بازمی نماید و به نوعی به تداوم آن ارتباط حسی، فیزیکی و معنوی توسط فرزند برومند ایشان با فدائیان اسلام می پردازد.



حاج آقا، در تاریخ معاصر اشاره هایی به رابطة حضرت آیت الله العظمی شاه آّبادی با فدائیان اسلام و شهید نواب صفوی شده است. از این رابطه چه تحلیل ها و احیاناً خاطراتی دارید؟
مرحوم شهید نواب صفوی در نجف که بود، در خدمت علامه امینی و علامه شیخ محمدحسین کاشف الغطاء ـ رضی الله عنهم ـ تلمذ می کرد که هر کدام از فحول و بزرگان دنیای شیعه هستند؛ هم در معارف و هم در مسائل سیاسی. علامه کاشف الغطاء نامه جالبی دارد به جمعیت تقریب بین المذاهب که در سال 1333 در پاکستان تشکیل شد و نظر آمریکایی ها این بود که نوعی جمعیت درست کنند در برابر کمونیسم و دنیا را در برابر شوروی ها قرار بدهند و ایشان نامه خیلی زیبایی نوشت که به نامه «کاشف الغطاء» معروف است و حتی بعدها برای این که جامعه با مسائل امام آشنا باشد رساله و اعلامیه های حضرت امام(ره) را قبل از انقلاب در قالب نامه شیخ محمدحسین کاشف الغطاء چاپ می کردند. علامه امینی هم صاحب الغدیر بود و نواب صفوی نزد ایشان تلمذ می کرد. در جریان کسروی، شهید نواب صفوی با هدایت این دو بزرگوار و کمک مالی شهید محراب آیت الله سید اسدالله مدنی به تهران آمد. وقتی نواب به تهران آمد ابتدا به مدرسه مروی رفت. در آن موقع امامت جماعت مسجد سید عزیزالله، مرحوم حاج آقا یحیی سجادی بود که از علمای بزرگ تهران بود. تهران دویست هزار نفر جمعیت داشت، کوچک بود؛ سال 1324. در تهران مرحوم آشتیانی بودند و مرحوم آیت الله کاشانی از علمای بزرگ. از جمله روحانیان آرام و مقدسی که وجود داشت و عرفان خوانده بود و در حال کشف و شهود بود، مرحوم آیت الله العظمی شاه آبادی(ره) بود که ایشان هم فلسفه خوانده بود، هم عارف و زاهد بود و هم معروف بود به «آرام ترین روحانی تهران». البته کسانی دیگر هم بودند که مقالاتی می نوشتند، روزنامه آیین اسلام، پرچم اسلام منتشر می شد و نیز روزنامه مسلمین به مدیریت مرحوم حاج سراج انصاری که در آن جواب های احمد کسروی را می دادند. اصل موضوع هم این بود که نواب صفوی از نجف حرکت کرده بود تا بیاید غائله کسروی را تمام کند، لذا خدمت آیت الله شاه آبادی(ره) شرفیاب شد. مرحوم شاه آبادی بزرگ، کسروی را ملحد و مهدور الدم می دانست. نمی دانم مرحوم شاه آبادی مسائل سیاسی پشت جریان کسروی را خبر داشت یا نه. من امروز پس از شصت و چهار سال فقط نگاهی سیاسی به این جریان می کنم و نوشته های کسروی را از نظر فنی جواب نمی دهم، چون این کار به عهده مرحوم آیت الله سید نور الدین شیرازی، مبلغ غلام حسین تبریزی، شیخ اسدالله مدنی، حاج سراج انصاری و خود حضرت آیت الله العظمی شاه آبادی بود. این بزرگواران اهل قلم بودند. البته حضرت امام کشف الاسرارشان را در برابر کتاب حکمی زاده نوشتند. این مسأله خیلی مهم بود که نواب صفوی به چه باید کسی مراجعه کند و با راهنمایی-هایی که شده بود، خدمت آیت الله العظمی شاه آبادی می رسد و آقای شاه آبادی چون مخالف کسروی بودند، یکی از ارادتمندان شان را می خواهند، هشتصد تومان از آن ارادتمند شان پول می گیرند و با این پول یک اسلحه قاچاق برای نواب صفوی خریداری می شود. جالب این است که آن موقع به علت این که نیروهای خارجی تازه داشتند از ایران خارج می شدند و آذربایجان زیر سلطه حزب دموکراتی بود که از شوروی حمایت می کرد، اسلحة قاچاق هم زیاد خرید و فروش می شد، یعنی راه ها امن نبود و عده ای برای تأمین جان خود اسلحه داشتند، و چون قاچاق وجود داشت، حتی خود کسروی هم اسلحه داشت. البته شاید هم اسلحه کسروی مجوز نداشته، چون کشور فضایش باز بود. رضاخان رفته بود، نیروهای کشور از طریق سه قدرت خارجی اشغال شده بود. در آذربایجان بساط فرقه دموکرات داغ بود، در کردستان قاضی محمد بود. خلاصه همه جای کشور شلوغ بود و راه ها امن نبود. سارقان مسلح جلوی ماشین ها را می گرفتند و مردم را لخت می کردند، پس شهرها هم امن نبود. حتی در شهرها بابا شمل ها و یکه بزن ها، لات ها و قداره کش ها، هر محله ای را قرق می کردند. اصلاً فضای خاصی حاکم بود، دولت قدرت نداشت. دربار همین قدر در فکر این بود که خودش را حفاظت کند، در ضمن از کسروی هم حمایت می کرد. حمایتش از کسروی از این جا معلوم می شود که دربار به کسروی اشاره کرده بود که وکالت پزشک احمدی ـ کسی که در زندان آمپول هوا به تقی ارانی و سردار اسعد بختیاری و اسدی زده بود ـ و سرپاس مختاری را قبول و از آن ها در دادگاه نمایشی دفاع کند. کسروی خودش را یک ناسیونالیست تند می دانست و مقداری هم افکار فاشیستی داشت و نظریات فکری اش تقریباً از جنس ناسیونالیسمی بود که به وسیله غرب به خاورمیانه آمده بود و نسیم اش ایران را گرفته بود. خیلی ها این طور ناسیونالیست بودند: تدین، فروغی، تقی زاده و سعید نفیسی، این ها از ناسیونالیست هایی بودند که در عین حال که معتقد بودند وحدت کشور در سایه ملیت ایران حفظ می شود، معتقد به این نیز بودند که به قول تقی زاده، ما باید از فرق سر تا نوک انگشت غربی بشویم. حملات کسروی هم به تشیع، هم ردیف با حملات عبدالوهاب بود که بنیان گذار مذهب وهابیت است. در آن جا عبدالوهاب هماهنگ با سعود الفیصل شد، عربستان را گرفت و تا کربلا آمد و در کربلا صد هزار نفر کشته داد، در این جا کسروی نتوانست آن هماهنگی لازم را با رضاخان پیدا کند. جنگ هم شد، همه چیز به هم ریخت، لذا برای خیلی ها تعجب آور بود که آیت الله العظمی شاه آبادی، این مرد بزرگ، عارف، فیلسوف، متدین و عالم چگونه حاضر شده پولی تهیه کند تا با مسأله کسروی حذفی برخورد کنند. این برخورد حذفی انجام شد و خوشبختانه دیگر مسائل کسروی به عنوان یک دین به نام هایی چون باب و بهائی و میرزا محمدعلی باب و حسین باب و یحیی صبح ازل و عباس افندی و شوقی افندی در نیامد. پرونده از ریشه بریده شد.

علت چه بود؟
این بود که خارجی ها نتوانستند جریان را آن گونه که می خواستند بزرگ کنند، با این که حزب توده از کسروی حمایت می کرد اما تضاد فکری با کسروی داشت. یا با این که بعضی از ناسیونالیست های ایران از کسروی حمایت می کردند باز با هم تضاد مبنایی داشتند، لذا از کسروی حمایتی نشد. مخصوصاً این که وقتی نواب صفوی دستگیر شد، سیزده هزار تومان برای ایشان قرار صادر شد که باز با اشاره علمای تهران، من جمله آیت الله العظمی شاه آبادی، بازار تهران این سیزده هزار تومان را جمع کرد به عنوان وثیقه برای آزاد سازی نواب صفوی؛ که متعاقب آن نواب صفوی از زندان آزاد شد. آن موقع سیزده هزار تومان پول خیلی زیادی بود. سکه هیجده تومان بود و شما با سیزده هزار تومان می توانستید یک باغ در شمیران بخرید. جمعیت تهران هم کم بود. مرحوم شاه آبادی بزرگ تا آخر هم از مرحوم نواب صفوی حمایت می کردند؛ تا آخرین روزهای حیات شان، لذا بعضی ها معتقدند یکی از دلایلی که نواب صفوی و قتله کسروی که در اسفند 1324 کسروی را در دادگستری کشتند تبرئه شدند توسط سرهنگ باستی، ارادتی بوده که سرهنگ باستی به آیت الله العظمی شاه آبادی داشته، چون این ها را در دادگاه نظامی محاکمه کردند و رئیس دادگاه سرهنگ باستی بود که این عده را به نام فتوای مراجع تبرئه کرد، لذا سید حسین امامی و دوستان او، قتله کسروی، آزاد شدند و من بعد از آزادی آن ها را دیدم. خود نواب صفوی وقتی برای بار اول کسروی را مضروب کرد و به زندان رفت، آمد انتهای بازار عباس آباد، جوان ها را دور خودش جمع کرد و نقشة مرگ کسروی در دادگستری را کشیدند و آقای حاج سراج انصاری و عد ه ای اعلام جرم کردند علیه کسروی. بعد از این اعلام جرم، کسروی به دادگستری آمد و الّا از کسروی حفاظت می شد. وقتی او به دادگستری آمد در اتاق بازپرس آقای کسروی و آقای حداد پور منشی اش کشته شدند.

البته قبلش نواب صفوی با کسروی رو به رو شده، با او مباحثه کرده، کسروی به ایشان گفته که شما دور این قبرها برای چه می گردید؟ مگر شما مرده پرستید؟ چرا آهن ضریح را می بوسید؛ این نوعی بت پرستی است. نواب صفوی در جوابش می گوید که شما تا کنون عاشق شده اید؟ اگر عاشق شده باشی از طرف معشوق ات هدیه ای آورده شود، دستمالی بدهند با آن دستمال همان گونه رفتار می کنید که با دستمال های دیگر رفتار می کنید؟ یا آن را در جیب خود می گذارید و هر وقت یاد محبوب-تان می افتید دستمال را برمی دارید نگاه می کنید؟ یا مثلاً عکس فرزندتان را که در جیب خود می-گذارید، وقتی دل تان تنگ می شود به آن عکس نگاه می کنید که چیزی جز مقوا و کاغذ نیست اما تصویر عزیز شما را در بر دارد و وابسته به محبت های درونی شماست. مردم ما که ضریح را می بوسند، معتقدند در داخل این زمینی که ضریح روی آن گذاشته شده، انسانی را دفن کرده اند که برای حیات همه بشریت جان فشانی کرده، آن ها آهن رانمی بوسند، به این وسیله عشق شان را به آن انسانی که با ظالم مبارزه کرده ابراز می کنند. کسروی در جواب نواب صفوی می گوید مگر شما قرآن نخوانده اید؟ در قرآن نوشته شده «لاتکرموا موتاکم». نواب صفوی فوری قرآن را درمی آورد و می گوید این هم قرآن مجید، آن آیه را نشانم بدهید. مرحوم نواب صفوی می گوید که وقتی چنین حرفی را شنیدم به او گفتم چنین آیه ای در قرآن نیست و شما دروغ می گویید، آن جا بود که عناد کسروی برای من مشخص شد، همان جا کسروی مرا به هشتی خانه اش آورد و گفت دیگر این جا نیایی که می دهم بکشندت. و همین، منجر به قتل کسروی می شود.
حالا می خواهیم آرام آرام وارد زندگی آیت الله شهید شیخ مهدی شاه آبادی شویم و نتیجه بگیریم ایشان در زمانی که پدرشان آیت الله العظمی شاه آبادی آن زمان کمک ها را به فدائیان اسلام کردند، در سال 1324، نوجوانی پانزده ساله بوده و از همان جا با این گروه آشنا شده است.
حاج آقا مهدی همیشه به فدائیان اسلام اظهار علاقه بسیاری می کرد. قبل از انقلاب هم من ایشان را در جلساتی دیده بودم که به قول سید می گفت: انت هنا، شما در قلب منی. بارها به ما اظهار محبت می-کرد. وقتی شهید شاه آبادی نماینده مجلس شد، من یک بار ایشان را در فرودگاه سوریه دیدم. آدم عابد و خیلی زاهدی بود. یک بار هم در سالگرد نواب صفوی مرا به حسینیه شان دعوت کردند.

برای شهید نواب صفوی مراسم سالگرد می گرفتند؟
بعد از انقلاب گاهی می گرفتند. قبل از انقلاب کمتر خدمت ایشان رسیدم. یکی، دو بار آن هم به صورت برخوردی و اتفاقی.

در داخل گروه فدائیان اسلام ایشان را ندیدید؟
قبل از پیروزی انقلاب فدائیان اسلام دیگر به آن صورت وجود نداشت، با شهادت نواب صفوی منحل شده بود. آن موقع هم که من جزو فدائیان اسلام بودم ـ حوالی سال های 1332، 1333 ـ این ها شایدکمتر می آمدند. طلبه بودند، در قم به سر می بردند، حقیقتش آن ها را نمی دیدم، اما بعد از انقلاب که شهید شاه آبادی نماینده شد و به مجلس رفت و اخوی من ـ هادی عبد خدایی ـ هم نماینده مجلس بود، چند جلسه ایشان را دیدم که به فدائیان اظهار علاقه می کرد، مخصوصاً یک روز ایشان را در سوریه در فرودگاه دیدم.

آن جا چه شد؟
شهید شاه آبادی داشت قرآن می خواند. در فرودگاه کنار هم نشستیم، با هم بحث های زیادی راجع به جنگ عراق و ایران کردیم. ایشان از جنگ ایران و عراق ناراحت بود و می گفت حضرت امام شاید یکی از نوابغی باشند که تاریخ شیعه کمتر به خود دیده است. می گفت امام در خدمت پدرم که تلمذ می کردند، پدرم می گفتند این سید برجستگی های خاصی دارد. خود شهید هم انسان خیلی خالصی بود. شاه آبادی فضل خوبی هم داشت. مرحوم حاج شیخ مهدی، هم فضل خوبی داشت، هم تقدس خوبی داشت، هم اهل جهاد و مبارزه بود. به همین جهت وارد جریانات انقلاب شد. خیلی خصوصی صحبت می کردیم. مسائل سیاسی را خیلی خوب طرح می کرد، خیلی خوب می فهمید، استعداد خیلی عالی ای داشت در درک این که ما در کجای زمان قرار گرفته ایم، در منطقه وضع مان چگونه است. در جنگ با عراق چه نیروهایی به عراق کمک می کنند و ما چگونه می توانیم مرزهای بین المللی مان را حفظ کنیم، لذا معلوم بود که مثل یک متفکر صحبت می کند. پدرش عارف بود، خودش هم مقدس بود، معلوم بود که از عرفان پدرش ارثی هم برده است؛ به هر جهت من ایشان را خیلی آدم بزرگی دیدم.

از آن مجلسی که در مسجدشان برای فدائیان اسلام می گرفتند چه چیزهایی را به یاد دارید؟
البته من آن جا سخنرانی می کردم. آقای شاه آبادی خیلی با خلوص پذیرایی می کرد. مسجدشان کوچک بود، اما پر می شد؛ خیلی جمعیت می آمد و همه ارادتمندانش خیلی خالصانه به ایشان اظهار علاقه می کردند. هر بار که سالگرد شهید نواب صفوی و یارانش می شد، می گفت من حال دیگری پیدا می کنم، حالم عوض می شود. البته حال او نسبت به امام(ره) هم عوض می شد. بعد از شنیدن شهادت حاج آقا مهدی خیلی متأثر شدم، درجاتش عالی است، ان شاء الله خداوند متعالی کند.

شهید شاه آبادی چه جاذبه هایی داشت؟ دوستان از جنبه های روحی، معنوی و جاذبه های ایشان خیلی صحبت می کنند.
انرژی مثبت از او ساطع می شد. مطالب را خیلی ساده می گفت. خیلی ساده نماز می خواند، تظاهر به تقدس نمی کرد. آرامش اش را همیشه حفظ می کرد. آدمی چندی بُعدی بود، ابعاد مختلف داشت. بیشتر برایش یک چیز مطرح بود و آن هم قداست مذهب و حفظ نظام جمهوری اسلامی بود. به حضرت امام هم اظهار ارادت می کرد.
هر بار که شهید شاه آبادی را می دیدید، چه ویژگی هایی از پدر بزرگوارشان در ذهن شما تداعی می شد؟ چه نسبتی بین این پدر و پسر برقرار بود؟
می گویند: ولد العالم نصف العالم. حاج آقا مهدی به غیر از تبار درخشان و والایش، خود نیز درس خوانده و عالم بود. من فکر می کنم تقوا را از پدرش به ارث برده بود. انسانی بسیار پرهیزگار بود.
در ماجرای انتخابات مجلس اول اتفاق خیلی بدی داشت می افتاد و آن، این که حزب جمهوری اسلامی و جامعه روحانیت مبارز ـ مثل دورة نخست انتخابات ریاست جمهوری که بنی صدر رئیس جمهور شد ـ نزدیک بود به انشقاق برسند؛ و این اصلاً به نفع نظام نوپای ما نبود. در چنین شرایطی شهید شاه آبادی نقش خیلی مهم و تاریخی ای داشت که آمد و این ها را کنار هم نشاند و کدخدامنشانه مسائل را حل کرد.

البته این  عزیزان از نظر فکری که با هم اختلاف نداشتند، ریشة اختلافات سلیقه ای بود و آن را زود می-شود حل کرد. اختلاف مبنایی را نمی توان حل کرد. روحانیت مبارز از حزب جمهوری اسلامی جدا نبود. پنج نفری که حزب جمهوری اسلامی را تشکیل داده بودند؛ مقام معظم رهبری، آیت الله شهید دکتر بهشتی، آیت الله هاشمی رفسنجانی، شهید سید عبدالکریم هاشمی نژاد و مرحوم شهید دکتر باهنر بودند. همه این ها قبلاً عضو روحانیت مبارز نیز بودند. از میان این عزیزان سه نفرشان بعداً شهید شدند، دو بزرگوار هم جزو شهیدان زنده اند. منتها در مورد بنی صدر، قضیه متفاوت بود. از نظر سیاسی بنی صدر طوری بازی می کرد که تا دوره ای، کمتر کسی دستش را می خواند. مثلاً در یک مصاحبه از او پرسیده بودند که اگر روزی شما رو در روی امام بایستید چگونه خواهد بود؟ گفته بود من از نظر فکری به گونه ای هستم که هیچ وقت فکر نمی کنم رو در روی امام بایستم. در حالی که دیدیم در سال 1359 و بعد هم در ماجرای انفجار دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلامی، بنی صدر رو در روی حضرت امام ایستاد.

به همین سبب، بنی صدر می گفت من مجلسی می خواهم که هماهنگ با رئیس جمهور باشد، لذا از اول احمد سلامتیان و نظیر این  فرد را به مجلس فرستاد تا خیالش راحت تر باشد.
 شهید شاه آبادی نگران بود که داستان انتخابات ریاست جمهوری دوباره تکرار نشود و بقیة یاران انقلاب، این داستان ائتلاف را به وجود آوردند که اکثر کسانی که به مجلس اول آمدند، اکثریت نه همه، از طرفداران حضرت امام و آدم های موجهی بودند؛ مرحوم شهید باهنر و حضرت آیت الله خامنه ای آمدند.
 

خیلی ها آمدند. همه این ها خودشان روحانی یا طرفدار روحانیت بودند.
بله، و شهید شاه آبادی دارای چنین قدرتی بود. وقتی بخواهیم در نظر بگیریم، می بینیم که حدود سی، سی و پنج سال بعد از پدر بزرگوارشان که آن نقش را در تهیه اسلحه، ترور کسروی و بعد هم در تبرئه نواب و یارانش در دادگاه داشتند، ایشان در جایی که نظام جمهوری اسلامی برقرار شده، در جمع کردن و متحد کردن نیروهای انقلابی چنین نقشی داشتند. این چه توانایی و جنمی بود که شما در ایشان می دیدید؟
وقتی می گوییم جنم، ما از یک طرف اعتقاداتی داریم که می گوید:" شقی، شقی است در بطن مادرش و سعید، سعید است در بطن مادرش." دانش ژنتیک ثابت کرده که مادر، وقتی بچه اش را باردار است، اگر فکر بد کند بر فرزند اثر می گذارد. بالاخره او فرزند کسی بوده که هر شب نماز شب می خوانده، زاهد بوده، فرزند یک آدم متهجد و شب زنده دار بوده، زمانی نطفه اش منعقد شده که یا قبل از نماز شب بوده، یا بعد از نماز شب. شاید عده ای از روشنفکران این تأثیرات را قبول نداشته باشند، ولی ما این تأثیرات را قبول داریم که این جنم به طور ژنتیک در ایشان وجود داشته؛ لذا از اولین کسانی است که به روحانیت مبارز ملحق می شود. از اولین کسانی است که وارد مبارزه می شود. از اولین کسانی است که در بسیج مردمی کمک و ایفای نقش می کند. از اولین کسانی است که با بنی صدر اختلاف پیدا می کند. این جنم  را نمی توانیم بگوییم ژنتیکی نیست یا مثلاً اتفاقی است. باید در نظر داشته باشیم:
«گوهر پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود»

زمانی که شما سال ها در زندان بودید، شهید شاه آبادی جزو علمایی بودند که به ملاقات زندانی-ها می آمدند یا به خانواده های زندانیان کمک می کردند. از آن دوره خاطراتی دارید؟
من سال 1335 تا 1343 زندان بودم؛ مدت هشت سال. ما در آن زمان زندانی سیاسی ـ مذهبی نداشتیم. ملاقات ها و کمک های ایشان به زندانیان سیاسی بعد از پانزده خرداد سال 1342 بوده است. شاید اصلاً شامل من نشده باشد.

به نظرتان اگر بزرگوارانی مثل شهید شاه آبادی الآن زنده بودند اوضاع جامعة ما چه تفاوت هایی می کرد؟
من فکر می کنم آن ها تلاش می کردند وحدت ملی را برگردانند و تلاش می کردند به گونه ای عمل کنند که جامعه از این بحران ها بیرون بیاید و شاید چون یک سویه نگر نبودند مثل همان ماجرای جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی وفاق به وجود آوردند، سعی می کردند جامعه را به طرف وفاق ببرند. ما الان داریم در نوعی برزخ زندگی می کنیم؛ برزخی که باید به یک طرفی برویم. هیچ کشوری در خاورمیانه برزخ ما را ندارد، عراق، مصر و عربستان دیکتاتوری مطلق هستند و فقط لبنان به خاطر این که حزب الله در آن جا قدرت پیدا کرده، جامعه و کشور لبنان را به صورتی کمرنگ شبیه ما کرده. در این اوضاع، اگر امثال شهید شاه آبادی  بودند گرایش شان به طرف گشایش قفل ها و درهای بسته و شکستن یخ اختلافات بود.

من به شخصه، همواره به شیوه شهادت شهید شاه آبادی فکر می کنم، شما از اول نوجوانی با علمایی محشور و مأنوس بودید که خودشان مرد عمل بودند، می رفتند گلوله می زدند، گلوله می-خوردند و پاک باخته بودند، مثل امام حسین و حضرت عباس(ع) جلو می رفتند. شهید شاه آبادی با آن حوزه علمیه اش، با آن مسجدش، با آن مبارزات و زندانش، با آن امامی که عاشقانه دوستش می داشت و به او عشق می ورزید، رفت وسط میدان جنگ و جلوی توپ و گلوله ایستاد تا شهید شد.
یک متفکر می گوید: خدایا! خوب زندگی کردن را به من بیاموز، خوب مردن را خود خواهم آموخت. این گونه شهادت ها نصیب هر کسی نمی شود، مگر کسانی که خوب زندگی کردن را آموخته باشند. تقوای زندگی کردن داشته باشند و زمینه های خوب مردن برای شان فراهم باشد. این که می گویند شهادت هنر مردان خداست یا شهادت قلب تاریخ است یا شهید شمع تاریخ است یا شهید زنده است، مرده نیست، جسم او مرده است، همه این ها به خاطر خوب زندگی کردن است. مرحوم شهید شاه آبادی خوب، باتقوا، با زهد، با پاکیزگی زندگی کرد که آن گونه گلوله خورد و آن گونه در راه آرمان های ایران اسلامی شهید شد و نامش به سیاهة شهدای گران سنگ اسلام افزوده شد. باید بگویم بعد از انقلاب کبیر فرانسه، تنها انقلاب دینی که در جهان رخ داد انقلاب ایران بود و شهید شاه آبادی عزیز ما به خاطر حفظ این انقلاب اسلامی که سکولاریسم، لائیسیته و کمونیسم را کنار زده و یک ایدئولوژی و تفکر جدیدی را به دنیا ارائه داده شهید شد. تفکری جدید ـ به افرادش کاری ندارم ـ که می تواند مدیریت فکری جهان را اداره کند. این تفکر، همانا تفکر اسلامی است.

منبع:شاهد یاران

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار