روایت عبدالله محمودزاده از شهید بروجردی:

آن ها وجب به وجب کردستان را این گونه پاکسازی کردند و پیش رفتند

شهید بروجردی آمد و گفت حضرت امام پیامی داده اند که غائله کردستان باید تمام بشود. همچنین گفت: "من نذر کرده ام و استخاره کرده ام خیلی عالی آمده. فلذا نیت کرده ام که بروم کردستان و تا وقتی مسأله کردستان تمام نشده برنگردم."
کد خبر: ۲۶۹۳۱
تاریخ انتشار: ۱۲ شهريور ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۵ - 03September 2014

آن ها وجب به وجب کردستان را این گونه پاکسازی کردند و پیش رفتند

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، "شهید بروجردی همواره به خدا توکل داشت. دل خوبی داشت و روحیه باصفا و پاکی و صمیمیتش از همین توکل به خدا و اهل تهجد بودنش و قوت گرفتن از این نماز شبش می آمد که آن جا آن طور با صلابت در مقابل دشمن و ضد انقلاب و عراقی ها می ایستاد. شب ها هم این طور با خدا راز و نیاز و گریه می کرد و دلش آرام می گرفت. "سردار عبدالله محمودزاده این چنین از مسیح کردستان برای ما می گوید. وی از نخستین فرماندهان ارشد سپاه بوده و خاطرات خوبی از آن دوران دارد. سردار محمودزاده امروز به صورت توأمان مسؤولیت دفتر جانشینی فرمانده کل قوا در نیروی انتظامی و نیز ریاست اداره کل امور انتظامی و توسعه نظم عمومی وزارت کشور را عهده دار است. این گفت و شنود را بخوانید:

از چه زمانی با شهید بروجردی آشنا شدید؟
من چیزهایی به ذهنم می آید ولی هرچه فکر کردم نتوانستم تطبیق بدهم. سال 1357 بود که بچه های انقلاب به کلانتری ها حمله کردند و کلانتری ها یکی پس از دیگری سقوط می کرد. ما مبنا را بر آن گذاشته بودیم که به همین کلانتری 114 که البته آن موقع به آن کلانتری چهارده می گفتند و نزدیک میدان خراسان در خیابان رسام بود حمله کنیم و آن را خلع سلاح کنیم و آن را به تصرف دربیاوریم. من سرکوچه ایستاده بودم. ما چند قبضه کلت هم داشتم و در فکر بودیم که چگونه برویم کلانتری 14 را خلع سلاح کنیم و همه اسلحه ها را بگیریم و کلانتری را نیز به تصرف در بیاوریم. تا این که ناگاه یک جوانی آمد و گفت: "ما پنج شش نفر هستیم. همگی هم اسلحه داریم. می خواهیم کلانتری را تصرف کنیم. آیا می توانیم بیاییم خانه شما موضع بگیریم و بعد از این جا پیشروی کنیم؟ "منزل ما در خیابان 17 شهریور نزدیک میدان خراسان بود. من این ها را آوردم داخل خانه و چهارپنج نفری از نردبان رفتند بالا و روی پشت بام درازکش قرار گرفتند تا اگر حمله ای شود یا ماشین های مأموران از کلانتری می آیند بیرون و به طرف مردم تیراندازی می کنند بتوانند آن ها را از بالای پشت بام بزنند و جلوی حمله به مردم را بگیرند."

آیا آن ها به فنون رزمی و چریکی آشنا بودند؟
در ذهنم بود که دو نفرشان وارد بودند. چون من خودم قبل از انقلاب دوره دیده بودم. خلاصه آمدم پایین رفتم جلو و دیدم هیچ خبری نیست. فقط دو نفر مأمور جلوی کلانتری ایستاده بودند و ماشین رئیس کلانتری هم جلوی کلانتری بود. آمدم به آن ها گفتم شما که روی پشت بام دراز کشیده اید بیایید برویم جلو؛ آن جا هیچ خبری نیست. آن عزیزان هم از بالای پشت بام آمدند پایین و با هم حرکت کردیم. آمدیم و نزدیک کلانتری که رسیدیم به آن ها گفتم هیچ کس وارد کلانتری نشود چون تمام مأموران مسلح هستند. یکی از این دوستان نیز اسلحه دستش بود آمد جلو تا برود داخل کلانتری که با تیر او را زدند. البته تیر به پایش خورد و روی زمین افتاد. من قبلش رفته بودم و اوضاع را دیده بودم. بر همین اساس به یاران همراه گفتم بهتر است جلو نرویم و سعی کنیم مأموران را با بلندگو از کلانتری بکشیم بیرون. اگر هم تیراندازی کردند ما به سمت کلانتری تیراندازی می کنیم ولی خوب است کسی داخل کلانتری نرود چون این ها مسلح هستند. به محض این که مأموران به پای آن یک نفر تیر زدند و افتاد زمین دیگر تیراندازی مداوم شروع شد؛ این ها بزن؛ ما بزن! چند نفر از آن ها زخمی و تسلیم شدند. تعدادشان زیاد نبود و ما به سرعت بر اوضاع مسلط شدیم. اول رفتیم در ماشین رئیس کلانتری را بازکردیم که یک ژ3 و یک کلت آن جا بود. این دو قبضه سلاح را برداشتیم و وارد کلانتری شدیم و آن جا را به تصرف درآوردیم.

بیست و یکم بهمن 1357 بود؟
روزش را دقیقاً نمی دانم اما خیلی نزدیک بیست و دوم بهمن بود؛ شاید بیستم یا همان بیست و یکم ...

اگر اشتباه نکم اوج درگیری ها در حدود سه روز طول کشید.
بله. یادم است همان جا دوستان به ما گفتند یکی از این افرادی که به اتفاق همراه شان شدیم و آن کلانتری را تصرف کردیم محمد بروجردی بوده که در سوریه دوره دیده بود. شاید من و ایشان اولین بار آن جا بود که همدیگر را دیدیم. یادم است به آن برادر گفتم شما داخل کلانتری نروید این ها مسلح هستند می زنندتان او گفت نه ما حتماً باید برویم و آن جا را بگیریم. گفتم شما کلانتری را محاصره کنید بعد با بلندگو اعلام کنید که بیایند بیرون و تسلیم شوند. اگر آن ها تیراندازی کردند ما هم تیر به سمت شان می زنیم. البته ما محمد بروجردی را که بعداً گفتند جزو این چند نفر بوده نمی شناختیم. از قبل نیز با او آشنا نبودیم. یادم است این ها وقتی که به منزل ما آمده بودند هر کدام دستمالی بر صورت خود بسته بودند تا شناسایی نشوند ولی من روباز بودم. کلانتری را که تصرف کردیم آن ها نیز دیگر روبنده های شان را برداشتند. مردم هم آمدند و دیگر از نیروی پلیس چندان خبری نبود. این شرح اولین دیدار ما با محمد بروجردی بود که همدیگر را هم نمی شناختیم. بعد از آن جمع جدا شدیم و از آن جا رفتیم به کلانتری 116 در مولوی. همان روز آن جا هم تیراندازی برپا شد و مردم داخل آن کلانتری ریختند. جمعیت زیادی هم آن جا بود. برخلاف کلانتری 114 عده ای ریختند و کلانتری 116 را غارت کردند و هر کس یک چیزی برداشت. ما از آن جا آمدیم به طرف پادگان عشرت آباد آن جا هم مردم بیرون ریخته بودند. یک مأمور بالای برج های پادگان که متعلق به زمان ناصرالدین شاه است قرار گرفته بود و با تیربار خیلی تیراندازی می کرد که تعدادی هم زخمی و شهید شدند. بالاخره مردم او را زدند و وقتی رفتیم بالا خونش ریخته بود و به درک واصل شده بود؛ یک استواری هم به ذهنم می آید. این ها بود و بنده و آقای بروجردی دیگر همدیگر را ندیدیم تا این که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تشکیل شد و ما در ستاد کل سپاه بودیم؛ در خیابان پاسداران لویزان که قبلاً مرکز ساواک بود. در پادگان ولی عصر (عج) هم که بچه ها ثبت نام می کردند آمدند آن جا و آموزش دیدند. اوایل انقلاب بود و انقلاب تازه پیروز شده بود. سال 1358 مسأله کردستان پیش آمد که ما از عید نوروز 1358 در این منطقه بودیم. قبل از آن من به عنوان عضو ستاد کل رفته بودم اوضاع را بررسی کرده بودم و عید 1358 آمدم تهران. ماجرای هیأت حسن نیت هم که بعداً پیش آمد که حالا وارد آن قضیه نمی شوم. تا این که مسأله کردستان خیلی حاد شد و ضد انقلابیون تعدادی از شهرها را گرفتند.

یعنی سپاه نتوانسته بود جلوی هجوم آن ها را بگیرد؟
اصلاً هنوز سپاهی تشکیل نداده بودیم. در واقع ما نیز رفته بودیم بررسی کنیم که سپاه را چگونه در کردستان تشکیل بدهیم. همه گروه های ضد انقلاب اعم از دموکرات و کومله و چپی ها در کردستان جمع شده بودند. آن ها شهرها را یکی پس از دیگری گرفتند. تعدادی را شهید کردند و منطقه وضعیت عجیبی پیدا کرد. اوضاع منتهی به این شد که حضرت امام آن اعلامیه معروف را صادر فرمودند که به هر ترتیبی که شده کردستان را باید آزاد کنید.

در غائله پاوه؟
بله. مسأله پاوه پیش آمد و مسأله مریوان.

و جوانرود.
جوانرود مال کرمانشاه بود. شهرهای کردتسان هم دست این ها افتاد.

یعنی آن غائله کلیه مناطق کردنشین را در برمی گرفت.
به فرض آن ها پادگان بوکان را خلع سلاح کردند و همه سلاح های موجود را نیز به خیال خودشان به غنیمت گرفتند؛ تانک ها و همه چیزها را در اختیار گرفتند. منطقه بیشتر دست دموکرات و کوموله و چپی ها بود. حتی حمله کردند تا پادگان سنندج را خلع سلاح کنند. حمله کردند پادگان سقز را خلع سلاح کنند که من خودم آن جا بودم. خوشبختانه در پادگان سنندج بودم که موفق نشدند این ها را خلع سلاح کنند. فقط پادگان بوکان را توانستند خلع سلاح کنند. در مریوان هم جو به صورتی شد که مردم شهر را خالی کردند و رفتند کنار دریاچه مریوان. فقط پادگان ارتش بود و شهر هم به دست گروه های چپی - کومله - دموکرات و امثالهم بود. پیام حضرت امام از اخبار ساعت 14 پخش شد. چون ضد انقلابیون می گفتند کردستان دارد آزاد می شود و خودمختار است امام حساسیت نشان دادند و دستور صادر کردند. امام آن متن را خواندند و ساعت دو بعد ازظهر رادیو اعلام کرد. همان روز همین پیام حول و حوش ساعت ده - ده و نیم شب مجدداً پخش شد که دیدم تلفن دارد زنگ می زند. من در دفتری بودم. تلفن را برداشتم و دیدم شهید بزرگوار آقای محمد بروجردی است. من ایشان را در پادگان ولی عصر (عج) که رفت و آمد داشتیم دیده بودم که به افراد آموزش دیده نظامی دادند و به کمیته ها کمک می کردند. آن موقع کمیته ها در تهران بودند و سپاه هنوز مستقر نبود. سپاه فقط در همان ستاد فعال بود و پادگان ولی عصر (عج) هم مرکز برادران سپاه شده بود. تازه به این مشغول شده بودیم که سپاه و شورای فرماندهی و امثالهم را تشکیل بدهیم. خلاصه امام وقتی پیام دادند و ساعت ده ده و نیم شب آقای بروجردی زنگ زد گفتم کجا هستید؟ گفت پادگان ولی عصر (عج) هستم. یک اختلافی هم در پادگان ولی عصر (عج) بین دوستانی که آن جا بودند پیش آمده بودم.

بین بچه های ابوشریف؟
بله. ابوشریف با آقای بروجردی و امثال این ها.

البته دوستان نزدیک شهید روایت می کنند که اختلاف مستقیماً بین ابوشریف و شهید بروجردی نبود بلکه بین نیروهای تحت امر این ها بود.
بله اختلاف بین بچه هایی بود که آن جا بودند. القصه به آقای بروجردی گفتم من دفترم و شب را هم همین جا می مانم. حدود ساعت یازده شب بود که ایشان آمدند.

شما آن زمان دقیقاً چه سمتی را عهده دار بودید؟
در ستاد کل مسؤول دفتر هماهنگی مناطق بودم. رئیس دفتر هماهنگی مناطق نیز عضو شورای عالی سپاه بود و مسؤول تشکیل سپاه در استان ها و شهرستان ها.

پس شما نیز عضو شورای عالی سپاه بودید.
بله. ابتدا هفت نفر عضو شورای عالی سپاه بودند که حکم خود را از شورای انقلاب گرفتند. این ها جلساتی گذاشتند و بعداً تعداد این هفت نفر افزایش پیدا کرد.

آن زمان فرمانده کل سپاه آقای جواد منصوری بود؟
بله. آقای منصوری چند ماهی فرمانده بود. آقای ابوشریف هم فرمانده عملیات سپاه بود.

ابوشریف هیچ وقت فرمانده سپاه نشد؟
چرا. زمان بنی صدر حکم فرماندهی سپاه گرفت و نام واقعی اش "آقای عباس آقا زمانی" بود. به جز وی آقای عباس دوزدوزانی هم مدتی فرمانده کل بود ولی حکم رسمی نداشت. بعد از جواد منصوری مدتی نیز شهید کلاهدوز و مقام معظم رهبری سپاه را اداره می کردند. وقتی بنی صدر در سال 1359 رئیس جمهور و فرمانده کل قوا شد مقام معظم رهبری دیگر نیامدند؛ استعفا دادند و رفتند. مدتی که سپاه فرمانده نداشت معظمٌ له از طرف شورای انقلاب می آمدند و کارها را انجام می دادند. بعد هم مدتی کلاهدوز و آقای دوزدوزانی مدتی هم بودند که البته بدون حکم سپاه را می گرداندند تا این که حضرت امام خمینی (ره) مسؤولیت فرماندهی کل قوا را به بنی صدر دادند و او نیز آقازمانی را مطرح کرد برای فرماندهی.

بعد هم به ترتیب آقایان مرتضی رضایی و محسن رضایی آمدند.
بله. القصه شهید بروجردی آمد و گفت حضرت امام پیامی داده اند که غائله کردستان باید تمام بشود. همچنین گفت: "من نذر کرده ام و استخاره کرده ام خیلی عالی آمده. فلذا نیت کرده ام که بروم کردستان و تا وقتی مسأله کردستان تمام نشده برنگردم." از ابتدا کسی فکر نمی کرد کار این قدر طولانی شود. همه فکر می کردند حداکثر سه چهار ماهه تمام شود. شهید بروجردی گفت همین الان حکم بده می خواهم بروم گفتم صبر کن فردا صبح. گفت: "نه. حکم را بنویس و بده. می خواهم همین امشب حرکت کنم." من حکم را نوشتم. امروز اگر اصل این حکم پیدا شود اولین حکمی است که برای سپاه کردستان و کرمانشاه صادر شد و به امضای خود من است. چون آن موقع من از طرف فرمانده سپاه حق امضا داشتم و به افراد مأموریت می دادم. برای تشکیل سپاه و انسجام سپاه و نیز بررسی وضعیت مناطق برای فرماندهی سپاه که در استان ها تشکیل شده بود خودم گاهی امضا می کردم. ایشان حکم را از ما گرفت و به کردستان رفت. فکر می کنم همان شب یا فردا صبح بود که رفت. آن قدر عجله داشت که گفتم صبر کنید تا فردا صبح آقای منصوری امضا کند. گفت نه همین الان حکم را به من بده. رفت کردستان و آن جا شروع به فعالیت کرد. در کرمانشاه مستقر شد دفتری تأسیس کرد و نیروهایی را از جاهای مختلف جذب کرد و ایشان هم به اصطلاح کار را تا حدی برانداز کرد که چگونه وارد قضیه کردستان شود.

شهید بروجردی در شرایطی به نزدیکی های کردستان رفت که آن جا سقوط کرده بود؟
بله. چون آن موقع کردستان دست ما نبود بنابراین ایشان رفت به مقر کرمانشاه.

در آن شرایط هنوز سپاه به آن صورت شکل نگرفته بود؟
در کردستان ما مخفیانه یک مقر سپاه تشکیل داده بودیم که وقتی گروهک ها حمله کردند بتوانیم با آن ها برخورد کنیم. از جمله در مریوان حدود پنج شش نفر از بچه های سپاه را که از سوی شورای عالی به آن ها مخفیانه مأموریت دادیم ضد انقلابیون سر این ها را بریدند و مقر سپاه هم تصرف کردند. در کردستان هم سپاه مخفیانه ای تشکیل دادیم که آن جا را آتش زدند و افرادش هم تار و مار شدند.

در واقع سپاه منطقه تازه می خواست شکل بگیرد و شما هم شهید بروجردی را با همان حکم فرستادید آن جا که برود و به صورت جدی با آن تحرکات مقابله کند.
چون قبلش سپاه کرمانشاه تشکیل شده بود ایشان در سپاه کرمانشاه مستقر شد و برنامه ریزی کردند که از آن جا نیر اعزام کنند و سپس شروع به پاکسازی کردستان کنند. اولین برنامه ریزی ای را که کردند شهید بروجردی به من تلفن زد و اطلاع داد که نیروها را از جاهای مختلف فرستاده اند؛ از جمله پادگان ولی عصر (عج). در تهران وقتی حضرت امام اعلامیه دادند جمعیت فوج فوج ریختند در پادگان ولی عصر (عج): که "ما را اعزام کنید به کردستان." این نیروها را در همان پادگان سازماندهی می کردند و آموزش مختصری به آن ها می دادند و اعزام شان می کردند به کرمانشاه نزد آقای بروجردی. آن جا که می رفتند سازماندهی بهتری می شدند. آموزش هم می دیدند و آماده می شدند برای پاکسازی کرمانشاه. اولین شهری را که برنامه ریختند تا وارد آن بشوند شهر کامیاران بود. کامیاران بین کرمانشاه و سنندج است. در واقع نزدیک به کرمانشاه و جزو استان کردستان است. این شب که می خواستند حرکت کنند من هم رفتم کرمانشاه و این ها ساعت حدود یازده شب حرکت کردند که شهر را محاصره کنند و آن جا را بگیرند. تیم حرکت کرد و افراد به ستون آمدند به کامیاران که من هم با آن ها بروم اما هیچ درگیری ای پیش نیامد. یکسری افراد ضد انقلاب بودند که از شهر فرار کرده بودند و بچه های ما به راحتی و بدون هیچ درگیری ای وارد کامیاران شدند که بعداً من آمدم تهران و آن ها ادامه دادند. پاکسازی ها شروع شد. مخصوصاً این که تا سنندج فقط دو سه جا دست ما بود. مثلاً - فرودگاه - پادگان ارتش و صدا و سیما دست ما و بقیه دست نیروهای مختلفی بود که تقسیم بندی کرده بودند خیابان ها را. یک قسمت دست کومله بود. یک قسمت دموکرات. یک قسمت گروه های دیگری که آن جا در رأس کار بودند.

نقش شهید محمد بروجردی در پاکسازی کردستان چه بود؟
خدا رحمتش کند. رفت و دیگر در آن خطه ماند و بعد هم شد فرمانده منطقه که به آن جا "منطقه هفت" می گفتند. سپاه منطقه غرب کلاً شامل چهار استان بود: ایلام- کرمانشاه یا همان باختران- کردستان و همدان. ایشان فرمانده آن جا شد و خدا رحمت کند با شهید صیاد شیرازی هماهنگ شده بود که توانستند وجب به وجب منطقه را پاکسازی کنند و جلو بروند. بعد هم سرلشکر رحیم صفوی به همراه تعدادی از دوستان که از اصفهان به آن جا آمدند در سنندج مستقر شدند. به نقش برادران سپاه اعزامی از اصفهان به سرپرستی خود آقای رحیم صفوی که آن موقع هم فرمانده سپاه کردستان بود و دوستان دیگر در جای خود باید پرداخت. اما شهید بروجردی از سال 1358 که رفتند کردستان دیگر تا چهار سال و نیم بعد از انقلاب و موقعی که در دل جاده مهاباد به نقده شهید شدند در کردستان ماندند. ایشان فقط در عملیات فتح المبین چند روزی حضور داشتند و همیشه در غرب بودند تا عملیات پاکسازی و حفظ آن جا را هدایت کنند. میزان خدمات شهید بروجردی در غرب آن قدر زیاد بود که مردم به شدت به ایشان علاقه مند شدند.

در واقع حفظ کردستان که حضرت امام شخصاً فرمانش را صادر کرده بودند در آن شرایط دفاع مقدس شاید سخت ترین کار بود. در آن شرایط جنگی کشور ما هم از بیرون و هم از درون با طیف رنگارنگی از دشمن داخلی و مجموعه ای از دشمنان خارجی رویارو بود. در این میان شهید بروجردی آن چنان بر نقش خود در غرب کشور واقف بود که با وجود اهمیت جنگ با عراق به مواجهه با دشمن در این جبهه اندیشید و جان فشانی کرد.
تمام گروه های چپی که خارج از کشور درس خوانده بودند آن جا جمع شده بودند. تعدادی نیز از مناطق و استان های دیگر جمع شده بودند مثل مازندران و سیستان و بلوچستان و ... اما مطمئنم که همه چپ دانشجویان انگلستان را می شناختم. بنی صدر هم که در قالب هیأت حسن نیت به کردستان آمده بود می گفت تعدادی از این ها از چپی های کردستان آمده بود می گفت تعدادی از این ها چپی های فرانسه هستند. او آن ها را می شناخت. همگی جمع شده بودند تا خود مختاری را اعلام کنند. بعد هم قرار بود طبق برنامه دولت هایی مثل شوروی از آن ها اعلام پشتیبانی کنند. حضرت امام برای همین بود که سریعاً جلوی آن را گرفتند و با بصیرت و بینایی ای که داشتند این خطر بزرگ را در نطفه خفه کردند. فرمودند نیرو باید به آن جا اعزام شود. چون ضد انقلاب همه شهرهای منطقه را گرفته بود. در مرکز کردستان فقط سنندج و سه چهار شهر دست ما و بقیه دست آن ها بود. شهید بروجردی نقش بزرگی در پاکسازی آن جا و در آزادسازی آن سرزمین داشت. استقرار و آرامشی که ایشان به وجود آورد و امنیتی که در خود استان به وجود آمد همه از برکات و زحمات این شهید بزرگوار بود.

چون در آن چهار سال و نیم تمام وجودش را آن جا گذاشت.
ایشان بیست و چهارساعته آن جا بود. یکی از افتخاراتی که شهید بروجردی در آن شرایط سخت در منطقه غرب به وجود آورد "سازمان پیشمرگان کرد مسلمان" بود. ایشان برای تأسیس این سازمان روزی آمد تهران به دفتر ما و گفت به این جا رسیده ام که باید افراد بومی منطقه را که مسلمان و علاقه مند به انقلاب و دلسوخته اند سازماندهی کنیم و سازمانی از خودشان تشکیل دهیم که بعداً خودشان بتوانند این سرزمین را حفظ کنند. من گفتم این طرح خوب است ولی باید با شورای انقلاب و دولت موقت هم صحبت کنید تا بتوانید بودجه ای هم بگیرید و کار را شروع کنید. البته ایشان نظرات همه را جلب کرد ولی هیچ گونه امکاناتی به او نمی دادند.

پس با چه میزان امکاناتی کار را پیش برد؟
امکانات بود ولی خیلی کم. می گفت من واقعاً شرمنده این پیشمرگان هستم. هیچ چیز نیست که به این ها بدهم. با ناراحتی می گفت:"بعضی از پیشمرگ ها چهار پنج فرزند دارند و می روند در کوه و کمر برای انقلاب جانفشانی می کنند و به دنبال ضد انقلاب ها هستند. این ها از خودشان می گذرند و مبارزه می کنند ولی من هیچ چیز ندارم تا به این ها بدهم."
منبع:نشریه مسیح کردستانف شماره 67.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار