به گزارش خبرنگار دفاع پرس از یزد، کتاب «روزگار همدلی» (زخم و مرهم) که توسط «محمدهادی شمسالدینی» و «عبدالخالق جعفری» گردآوری و تدوین شده است، شامل خاطرات کوتاهی است از روزهای جنگ، اما نه فقط از آنهایی که جنگیدند و زخم دیدند، راویان بسیاری از این خاطرات در آن روزها مرهمگذار آن زخمها بودند.
دو خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات «محمدرضا حسنآبادی» از استان یزد است.
مطمئن بودم نفس آخرش همراه با لبخند بود
تکنیسین بیهوشی بودم، اما توی گردان توپخانه بیسیمچی شده بودم. آن موقع داشتم دوره احتیاط خدمت سربازیم را میگذراندم. توی ماههای ابتدایی جنگ که بنیصدر فرماندهی را برعهده داشت توی تخصص خودم به کار گرفته نمیشدم و این موضوع من را خیلی ناراحت میکرد.
این اتفاق نه فقط برای من، بلکه برای بسیاری از افراد دیگر هم پیش آمده بود. چارهای نبود و میبایست تحمل میکردیم. دوره شش ماهه احتیاطم که تمام شد، کارت احتیاطم را گرفتم و به سر کارم در «بیمارستان افشار» برگشتم.
بعد از آن بارها در قالب «تیم امداد و درمان» به جبهه اعزام شدم. اولینباری که با تیم به جبهه رفتم، همزمان با عملیات بیتالمقدس و آزادسازی خرمشهر بود. توی آن تیم دکتر «شهراد» که پزشک جراح بود و آقای «نصیرزاده» همراه ما بودند.
یک روز که توی بیمارستان صحرایی بودم که یک بسیجی ۲۰ ساله را روی برانکارد به آنجا آوردند. یک گلوله خورده بود توی گردنش و شاهرگش را قطع کرده بود.
زمانی امدادگرها او را به بیمارستان رساندند که دیگر کار از کار گذشته بود و او شهید شده بود. وقتی نگاهش کردم صورت بشاش و نوارنیاش را دیدم. لبهایش باز بود. انگار داشت میخندید. مطمئن بودم نفس آخرش همراه با لبخند بوده است.
پوتینهایش را درآورد و به اسیر عراقی داد
صبح عملیات «بیتالمقدس ۲» خبر رسید قرار است تعدادی از عراقیها را که شب قبل اسیر شدهاند به پایین تپه بیاورند. وقتی از چادر بیرون آمدم از دور اسیران عراقی را دیدم که به ستون یک به پایین تپه میآمدند.
وقتی نزدیکتر رسیدند دیدم پشت سرشان یک پسربچه ۱۶ یا ۱۷ سالهای با یک تفنگ آنها را هدایت میکند. توی دلم بهش آفرین گفتم.
وقتی کاملاً به هم رسیدیم دیدم آن بسیجی پابرهنه است. تپههای پر از سنگلاخ و برف بود. ما که به پایمان چکمههایی بود که تا زیر زانوهایمان میرسید، وقتی روی آن سنگلاخها راه میرفتیم تمام پایمان بالا و پایین میرفت و اذیت میشدیم، تا چه برسد به او که هیچ چیز به پایش نبود.
رفتم طرفش و ازش پرسیدم: «چکمههات کو؟!» جواب نداد. همه آن ۱۶ اسیر عراقی پوتین به پایشان بود. دوباره ازش سئوال کردم. باز هم جواب نداد. وقتی که اصرار کردم گفت: «یکی از اسرای عراقی کفش به پاش نبود، برای همین چکمهام رو در آوردم و دادم به او.»
مدتی بعد بچههای ما شهری را در پایین ارتفاعات «گرده رش» به تصرف خود درآوردند. توی یکی از خانههای آنجا یک رزمنده ایرانی را پیدا کردیم که مدتها قبل به دست عراقیها اسیر شده بود.
از بچههای واحد اطلاعات بود و موقع شناسایی، عراقیها به دو ساق پایش شلیک کرده بودند. هر دو پایش شکسته بود. عراقیها به جای اینکه به او کمک کنند او را توی آن خانه رها کرده بودند و هر بار که برای نگهبانی میرفتند به نوبت او را با شلاق میزدند.
آن قدر عراقیها به زخم پای او اهمیت نداده بودند که زخمش کرم افتاده بود. وقتی رسیدیم بالای سرش دیدیم که کرمها توی استخوان پایش تکان تکان میخوردند. آن رزمنده را به عقب منتقل کردیم و درمان او را شروع کردیم. با دیدن این دو حادثه که بلافاصله پشت سر هم اتفاق افتاد به حقیقت دفاع مقدسمان و اینکه جنگ ما جنگ حق و باطل است پی بردم.
انتهای پیام/