مرصاد برگ زرین غرب (۳۶)؛

وقتی حکمت «و ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ...» روشن شد

همیشه زمان جنگ برایم سوال بود این که خدا فرموده: «ای پیامبر تو کفار را نکشتی؛ من کشتم. تو تیر نینداختی؛ من انداختم. «و ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمي»» خوب این یعنی چه؟ از تپه سرازیر شدم و به طرف جاده رفتم. یکی از نیرو‌های خودمان ۷ یا ۸ جنازه از آن طرف تپه نشانم داد و گفت: «هر چه آر.پی.جی زدی خورد توی افرادی که پایین تپه بودند و همه‌شان را کشت.»
کد خبر: ۲۷۱۶۳۳
تاریخ انتشار: ۱۱ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۰ - 31January 2018

به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «مرصاد برگ زرین غرب» مشتمل بر خاطرات جمعی از سرداران و رزمندگان دفاع مقدس در غرب کشور است که توسط اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است که خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات دلاور رحیمی از فرماندهان و پیشکسوتان دوران دوران دفاع مقدس است.

تیپ مسلم بن عقیل (ع) به دلایلی انسجام خود را از دست داده بود. برادر «شاه‌ویسی»، فرمانده‌ی تیپ در خط مقدم تیرخورده بود. رئیس ستاد تیپ برادر «قیاسوند» هم قبل از شروع عملیات به مسافرت رفته بود. با کمک دوستان حدود ۶۰ نفر از افراد تیپ را جمع کردیم و به سه گروه ۲۰ نفری تقسیم شدیم. من به اتفاق دو نفر از فرمانده گردان‌ها نیرو‌ها را هدایت می‌کردیم. قرار شد هر سه گروه از منطقه به طرف اسلام‌آبادغرب بر روی جاده‌ اصلی حرکت کنیم. گروه ما جلوتر از بقیه راه افتاد. به گروه پشت سرمان که آقای «حسین یوسفوند» مسئول آن بود، گفتم: «ما از جلو می‌رویم. اگر ما درگیر شدیم، شما در گردنه یا سرپیچی مستقر بشوید. در غیر این صورت تا جایی که مقدور بود، پیش می‌رویم.» شب که شد، روی تپه‌ای در یک کیلومتری اسلام‌آبادغرب مستقر شدیم. این تپه مشرف بر شهر بود. می‌دانستیم اگر مردم بخواهند فرار کنند به طرف کرمانشاه می‌روند. از نظر نظامی نسبت به دشمن هیچ اطلاعی نداشتیم به همین‌دلیل جایز نمی‌دانستیم وارد شهر شویم.

شهر یک‌پارچه آتش بود و گلوله‌های رسام، آر.پی.جی و کاتیوشا مدام شلیک می‌شدند. بعضی از مزارع اطراف شهر هم آتش گرفته بود. تا صبح منتظر ماندیم. در این فاصله عده‌ای از دوستان که تحمّل ماندن نداشتند، میدان را خالی کردند و رفتند. تعدادی از بچه‌ها هم که احتمال می‌دادیم توان لازم را ندارند به عقب فرستادیم و به این ترتیب نیرو‌های باقی‌مانده به ۱۷ نفر رسیدند. حدود ۴۸ ساعت می‌شد که خواب و خوراک درست و حسابی نداشتیم. هر چند آن چه برای ما دردآور بود کمبود خورد و خوراک نبود، بلکه هجوم منافقین و تسلّط آن‌ها بر شهر بود.

در آن‌جا دو تپه بود که یک شیار ۱۰۰ متری بین‌شان بود. یک تپه در سمت چپ بود؛ تپه‌ای خرمن مانند که ما روی آن بودیم. تپه‌ای یال مانند هم در سمت راست بود. یک درخت زالزالک و و یک دیوار کوتاه سنگ‌چین روی آن تپه وجود داشت. این دیوار شبیه سنگر بود. یک دفعه ۲ نفر از منافق‌ها را دیدم که داخل سنگر پریدند.

وقتی حکمت «و ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ...» روشن شد

همیشه زمان جنگ برایم سوال بود این که خدا فرموده: «ای پیامبر تو کفار را نکشتی؛ من کشتم. تو تیر نینداختی؛ من انداختم. «و ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَ لکِنَّ اللَّهَ رَمي»» خوب این یعنی چه؟ من به آیه شک نداشتم. فقط می‌خواستم به یقینم اضافه شود. همان طوری که حضرت موسی (ع) نسبت به خدا شک نداشت و برای یقین بیشتر خواست که خدا خود را به او بنمایاند و این که یا حضرت ابراهیم خواست چگونه زنده‌شدن مردگان را درک کند. البته من در حدی نیستم که خود را با آن‌ها مقایسه کنم.

آن روز که آن ۲ نفر را دیدم به «حشمت پرواز» که دوست و هم‌رزمم بود، گفتم: «حشمت آن ۲ تا را دیدی؟ اگر بروم پایین و آن‌ها مرا بزنند، مرا بالا می‌آوری؟» حشمت تبسمی کرد و چیزی نگفت. گفتم: «خرج را به گلوله‌ی آر.پی.جی وصل کن و به من بده.» لازم به ذکر است که قبلاً پرده‌ی گوشم آسیب دیده بود و طبق توصیه‌ پزشک باید گوش‌هایم را از هرگونه صدای ناهنجار و گوش‌خراشی دور نگه‌می‌داشتم، اما آن‌روز مجبور شدم توصیه پزشکم را نادیده بگیرم و آر.پی‌.چی زن شوم. حشمت سریع گلوله را آماده می‌کرد و به من می‌داد؛ من هم شلیک می‌کردم.

آن روز هر چه تیرانداختم به هدف نخورد. این در حالی بود که قبل از عملیات «والفجر ۵» ما را به میدان تیر پادگان شهدا بردند. آن جا یک غار کوچک داشت. دهانه‌اش حدود ۲ متر در ۲ متر بود. قرار شد به طرف دهانه‌ غار تیراندازی کنیم. هر کس تیری شلیک کرد. نوبت من که شد. گفتم: «خدایا! کار من نیست؛ خودت کمکم کن. آن روز تنها کسی که گلوله‌ی آر.پی.جی‌اش به هدف خورد، من بودم؛ ولی این بار حدود هشت تیر انداختم و هیچ‌کدام به هدف نخورد. با اعصاب خراب، خستگی به تنم ماند.

از تپه سرازیر شدم و به طرف جاده رفتم. یکی از نیرو‌های خودمان به طرفم آمد و گفت: «دلاور! می‌دانی چه کردی؟» گفتم: «چه کردم؟ هر چه شلیک کردم، به خطا رفت.» ۷ یا ۸ جنازه از آن طرف تپه نشانم داد و گفت: «هر چه آر.پی.جی زدی خورد توی افرادی که پایین تپه بودند و همه‌شان را کشت.» و بعد ۲ جنازه را که در دامنه‌ تپه افتاده بودند را به من نشان داد و گفت: «گلوله‌ی آخری وسط آن ۲ نفر خورد که در حال پایین آمدن بودند.» آن موقع بود که متوجه مفهوم آن آیه شدم. من فقط شلیک کردم. این خدا بود که تیر را هدایت کرد و به هدف زد.

یکی از بچه‌هایی که در عملیات «مرصاد» اسیر منافقین شد، بعداً برای‌مان تعریف کرد که: «من توی فرمانداری که آن زمان به مقر فرماندهی منافقین تبدیل شده بود، بودم. آن‌ها به مهمات نیاز داشتند، برای همین گروهی را مأمور کردند تا پادگان سلمان را تصّرف کنند. حالا این گروهی را که شما روی تپه زدید، حتماً خواستند بیایند و پادگان را بگیرند که با شما درگیر شدند و به هلاکت رسیدند.» گفتم: «همین طور است.»

وقتی حکمت «و ما رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ...» روشن شد

در جبهه خیلی چیز‌ها برای ما عینیّت پیدا می‌کرد. در منطقه یک روحانی داشتیم که می‌گفت: «قبلاً آیه‌هایی را که تفسیر می‌کردند، مصداق برایش نداشتیم ولی الآن برای‌شان مصداق‌های عینی داریم.» خوشبختانه آن گروه منافق که حدود بیست نفر بودند به هلاکت رسیدند. ۲ نفر باقی مانده هم پریدند پشت یک سنگ بزرگ که حالت سنگر داشت. من یک آر.پی.جی برای‌شان شلیک کردم. البته ما دیگر آن‌ها را ندیدیم تا زمانی که عملیات مرصاد به پایان رسید. در پاک‌سازی منطقه جنازه‌ آن ۲ نفر را دیدیم. دانستم مربوط به همان شلیک آر.پی.جی است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها