نگاهی به زندگی شهید «اکبر شاهمیری»؛

پیکرم برنگشت دنبال آن نگردید

شهید شاهمیری قبل از شهادت گفته بود اگر پیکرم برنگشت دنبالش نگردید. او شهید شد و مدت سه سال پیکرش در گمنامی ماند تا اینکه تفحص و شناسایی شد.
کد خبر: ۲۷۳۴۹۹
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۶ - ۱۲:۱۶ - 15January 2018

به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید اکبر شاهمیری اولین فرزند از شش فرزند خانواده شاهمیری بود که دی ماه سال 41 به دنیا آمد. او در 20 آبان ماه سال 60 در منطقه بازی دراز به شهادت رسید اما پیکرش در منطقه ماند و سه سال بعد نزد خانواده بازگشت. به مناسبت ایام ولادت این شهید فرهنگسرای رضوان در قالب برنامه «به دیدار سرو» به منزل این خانواده شهید رفتند و با خانواده وی گفت و گو کردند.

از هفت سالگی حواسش به حجابم بود

فاطمه کبری افراخته مادر شهید از فرزندش اینطور تعریف می کند: بچه که به دنیا آمد ما مستاجر بودیم و وضع مالی متوسطی داشتیم اما زندگیمان خوب بود. همینطور که بزرگ می شد می توانستیم بفهمیم نسبت به دیگر بچه ها جور دیگری است. در خانه حیاطی داشتیم که از خانه رو به رویی معلوم بود از هفت سالگی به من می گفت وقت رفتن به حیاط چادر سرت کن ممکن است کسی ببیند، به شوخی می گفتم خب اگر نخواهم چادر سر کنم چه می کنی؟ یک چادر دستش می گرفت ومی گفت تا وقتی این چادر را سرت نکنی اجازه نمی دهم به حیاط بروی.

مادر اشاره ای به فعالیت های انقلابی پسرش می کند و می گوید: اول دبیرستان بود که انقلاب شد. اعلامیه پخش می کرد و هر روز راهپیمای ها را می رفت. روز 17 شهریور لباس سفید پوشید و بیرون رفت، حاج آقا از اداره زنگ زد و گفت خبر داده اند امروز به تظاهرکنندگان تیراندازی می کنند. چادرم را سرم کردم تا بروم دنبال اکبر. هرچه گشتم پیدایش نکردم. در عوض بین شلوغی ها به خانه ای رفتم که مجروحین را به آن جا می بردند.

این برادر هررزو به دیدار برادر شهیدش می‌رود

درس می خواند اما حواسش به جبهه بود

به خانه که آمدم گفتم حتما اکبر به شهادت رسیده است آخر آن روز خیلی ها شهید شدند. غروب که حاج آقا به منزل آمد خواستم با ماشین دنبالش برویم. کمی گشتیم دیدیم خبری نیست ولی پسر عمویم را پیدا کردیم که تیر خورده بود. با گریه و زاری غروب را به شب رساندیم. شب بود که به خانه آمد، وقتی پرسیدیم چه شده فقط گفت: «انشالله که درست می شود.»

مادر ادامه می دهد: جنگ که شد مدرسه می رفت اما حواسش به جبهه بود. می خواست به سپاه برود ولی سنش اقتضا نمی کرد. به شناسنامه اش دست برده بود، وقتی رفت 45 روزی آموزش دید. یکبار در جبهه به دیدنش رفتیم خواستم برگردد درسش را بخواند، بلاخره هر مادری دلش می خواهد فرزندش درس بخواند. شهید موحد دانش را نشانم داد و گفت مادر من اگر دبیرستان می روم این دانشگاه می رفت اما به جبهه آمد. راضی شدیم و گفتیم باشه هر کار می خواهی بکن.

این برادر هررزو به دیدار برادر شهیدش می‌رود

خواب شهادت چند ساعت قبل از شهادت

عقد کرده بود اما قول و قراری با خدا داشت و گفته بود تا قولم راعمل نکنم همسرم را به خانه نمی برم، مادر درباره این قرار پسرش می گوید: یک سال قبل از دفاع مقدس به جنگ با کوموله ها رفت. عقد کرده بود، می خواستیم همسرش را به منزل بیاوریم، گفت من قول و قراری با خدا دارم که یکسال در جبهه باشم. اینبار که بروم دفعه آخرم هست که می روم. شهیدی را از منطقه آورده بود که تعریف کرد تکه های بدنش را از روی درخت جمع کرده. گفت اگر من شهید شدم و جنازه ای نداشتم اصراری به پیدا کردنم نکنید. به دوستانش گفته بود شهید می شود، دوستش تعریف می کرد که از اکبر خواستم بین دو رزمنده ای که مجروح هستند بماند تا برویم پایین و آب بیاوریم. به درخت تکیه داده بود. وقتی برگشتیم دیدیم خوابش برده. تعریف کرد خواب دیده است کسی آمد و آبی به این دو مجروح داد که خودش هم از آن آب خورده. آن دو مجروح به خاطر شدت جراحات به شهادت رسیدند. گفته بود من هم از آن آب خوردم و مطمئنم امشب شهید می شوم که همینطور هم شد.

مادر از رضایت فرزندش اینطور تعریف می کند: از اکبر راضی بودم. راضی به رفتنش شدم. بچه برادرم که مجروح شده بود بعد 10 روز تماس گرفت و خبر داد که برای دیدنش به بیمارستان برویم. بعد که رفتیم بهمان خبرداد اکبر شهید شده است. بعد از سه سال هم پیکرش برگشت. آن سه سال خیلی سخت گذشت. هر غذایی که او دوست داشت را می خوردیم یادش می کردیم.

این برادر هررزو به دیدار برادر شهیدش می‌رود

خواهر شهید شاهمیری تعریف می کند: برادرم بیشتر جبهه بود اما همسرم شغل آزاد داشت و بعد از مدتی به جبهه رفت. آخرین باری که اکبر می خواست به جبهه برود به منزلم آمد. این کار را چندباری کرده بود و می آمد که از حالم بپرسد. درد و دل می کردم و اگر می توانست راهنمایی می کرد. با اینکه سنی نداشت و وقتی شهید شد 19 سال داشت ولی حرف هایش بزرگانه بود. هر زمان می آمد همه حرف هایم را به او می زدم.

هر روز به مزار برادرم سر می زنم/ حضور او را همه جا حس می کنیم

برادر شهید می گوید همیشه همه جا در جشن عروسی ها و جشن تولدها حضور برادرم را حس کرده ایم و ادامه می دهد: ما برادرمان را ندیده ایم ولی زنده بودنش را می بینیم. همیشه عکس ایشان در محل کار و خانه ما هست.

برادر سال هاست که وقت دلتنگی سراغ برادر را می گیرد و یک سالی می شود که هر روز صبح به دیدار برادرش می رود او می گوید: این ملاقات ها حال و هوای عجیبی دارد و گاه احساس می کنم برادرم خودش آدرس می دهد که به مزار شهدای دیگر هم سر بزنم. مدتی پیش یکی از دوستانش آقای موحدی من را در گلزار شهدا گرداند، حس کردم آدرس همه مزارها را قبلا برادرم داده است. اکثرا با مادر هم تماس می گیرم و اطلاع می دهم که سر مزار برادر هستم.

وی با اینکه در زمان شهادت برادر هنوز متولد نشده بود اما ویژگی او را از زبان دیگران شنیده است و در اینباره می گوید: جوانمردی ایشان و اینکه حواسش به همه بوده از ویژگی هایی است که از زبان دیگران شنیدم. وصیت نامه اش را که می خوانم برایم عجیب است یک پسر 19 ساله چطور به چنین بینشی رسیده است.

برادر شهید تعریف می کند: با مادر شهیدی در گلزار شهدا سه سال پیش آشنا شدم که هر زمان کاری برای او کردم نتیجه اش را دیدم. پرس و جو کردم فهمیدم ایشان دو پسر داشتند که به شهادت رسیدند و پسر دیگرش او را رها کرده و در اتاق کوچکی زندگی می کند. مزار پسرش نزدیک مزار برادر است. اولین بار که مرا دید خواست بالای سر مزار پسرش گل بکارم که آن لحظه گل نداشتم از بیرون گلزار خریدم و گل را کاشتم و این را روزی خودم می بینم.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار