خاطرات امیران (۳۰)؛

احساس کردم همه‌ شهدا با من حرف می‌زنند و می‌خندند!

عکس شهدا و مجروحین را روی تختم پهن کرده بودم، تا آن‌ها را دسته‌بندی کنم. یک‌دفعه تمام خاطراتی که از آن‌ها داشتم جلوی چشمم آمد. احساس کردم، همه‌شان دارند با من حرف می‌زنند و می‌خندند. فکر کردم دیوانه شده‌ام!
کد خبر: ۲۷۳۸۸۵
تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۹۶ - ۰۱:۳۹ - 08March 2018

فكر كردم ديوانه شده‌ام!به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع آوری و تدوین شده است.

خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات امیر «حشمت‌الله مهنام» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه است.

در عملیات «عاشورا ۳» افراد زیادی از گردان ۱۴۳ مجروح و شهید شده بودند. به همین دلیل ستوان «رستگار» را مأمور رسیدگی به امور شهدای گردان کرده بودم. در واقع کار‌های اولیه در مورد تکمیل پرونده و صورت جلسه‌ اشیاء و وسایلی که از شهدا باقی مانده بود، به عهده‌ی وی بود. حتی مدارکی که از جنازه‌های عراقی به‌دست می‌آمد را ثبت می‌کرد و برای صلیب‌سرخ می‌فرستاد. البته مراحل تکمیلی در رده‌ عقب در پادگان ابوذر و نهایتاً ستاد لشکر پیگیری می‌شد.

یک شب آمده بود پاسگاه گردان. به شوخی به وی گفتم: «رستگار، چه عجب از این طرف‌ها؟!»

گفت: «یک اتفاق عجیب برایم افتاده که اگر بگویم، باورت نمی‌شود.»

گفتم: «چی شده؟ خُب تعریف کن!»

گفت: «یک شب می‌خواستم بروم کرمانشاه و سری به ستاد لشکر بزنم، برای همین به خانه نرفتم. در یک مسافرخانه اتاقی را کرایه کردم. عکس شهدا و مجروحین را روی تختم پهن کرده بودم تا آن‌ها را دسته‌بندی کنم. یک دفعه تمام خاطراتی که از آن‌ها داشتم جلوی چشمم آمد. احساس کردم، همه‌شان دارند با من حرف می‌زنند و می‌خندند. فکر کردم دیوانه شده‌ام! فوراً از اتاق بیرون زدم و رفتم توی خیابان؛ آن‌قدر هول شده بودم که اصلاً نفهمیدم ۲ ساعت از نیمه شب هم گذشته است!»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها