برادر شهید «حسن باقری»:

قاطعیت حسن در فرماندهی، گردان را از محاصره خارج کرد

حسن خطاب به فرمانده تیپ گفت: «تو نباید در سنگرت بلکه باید در صحنه باشی. یا می‌روی و خودت به همراه این گردان در محاصره شهید می‌شوی، یا گردان را از محاصره در می‌آوری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره و اسیر شود، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشد، سریع حرکت کن برو.»
کد خبر: ۲۷۶۰۸۱
تاریخ انتشار: ۱۰ بهمن ۱۳۹۶ - ۰۲:۲۰ - 30January 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: سرلشکر محمد باقری برادر شهید حسن باقری و سرداران علی زاهدی و موید رضوانی از همرزمان شهید باقری خاطراتی از این فرمانده دلیر را به شرح زیر روایت کردند:

سرلشکر محمد باقری: برای من قابل قبول نیست

در مرحله دوم عملیات رمضان ۱۳۶۱، برای یکی از گردان‌ها مشکلی پیش آمد. آن گردان عمق پیشروی‌اش بیش از حد بود و به نزدیکی دشمن رسیده بود و به همین دلیل در محاصره قرار گرفته بود.

حسن که مکالمات بی سیم را در «قرارگاه نصر» گوش می‌کرد، متوجه این مسئله شد. او با فرمانده این گردان، یعنی فرمانده تیپ، ارتباط برقرار کرد و به او گفت:

* شما کجا هستید؟

- من در تیپ هستم.

* شما باید بروی، خودت از موانع عبور کنی، وارد صحنه شوی و گردان را از محاصره نجات بدهی، تا خودت به صحنه نروی، این اتفاق نمی‌افتد. این گردان الان متوجه نیست و اگر به آن‌ها بگویی که در محاصره هستند، وضع خراب‌تر می‌شود و ممکن است دستپاچه شوند. باید خودت به صحنه بروی و جناحین این گردان را با گردان‌های دیگر حفظ کنی، تا بتوانند آن‌ها را از محاصره خارج کنید.

فرمانده تیپ استدلال‌هایی آورد مبنی بر اینکه:

- نیاز نیست من به آنجا بروم، همین جا هماهنگی‌های توپخانه را انجام می‌دهم. من کار‌های مهم دیگری دارم، نمی‌توانم بروم.

در این لحظه حسن آن چنان محکم پشت بی سیم فریاد زد که تمام کسانی که در قرارگاه بودند، از این قاطعیت رنگشان پرید و جا خوردند. وی خطاب به آن فرمانده تیپ با فریاد گفت: «اگر همین الان از سنگرت حرکت نکنی و به سمت خط نروی و این گردان را از محاصره نجات ندهی، به شدت با شما برخورد می‌کنم. من خودم الان به آنجا می‌آیم. تو نباید در سنگرت بلکه باید در صحنه باشی. یا می‌روی و خودت به همراه این گردان در محاصره شهید می‌شوی، یا گردان را از محاصره در می‌آوری. برای من قابل قبول نیست که گردان محاصره و اسیر شود، بعد فرمانده تیپ زنده و سالم این طرف باشد، سریع حرکت کن برو.»

با این قاطعیت و عتابی که او به فرمانده تیپ کرد، آن فرمانده به صحنه رفت و کار محاصره گردان مورد نظر را یکسره کرد و آن گردان از محاصره نجات پیدا کرد.

قاطعیت حسن در فرماندهی گردان را از محاصره خارج کرد

سردار علی زاهدی: شما چه کاره‌ای؟

قبل از آغاز جنگ، در کردستان همراه شهید حسین خرازی، با تشکیل گروهی تحت عنوان گروه ضربت، مشغول مبارزه با ضدانقلاب بودیم.

بعد از شروع جنگ، به همراه حسین، وارد منطقه جنوب شدیم و به دارخوین رفتیم. پس از دو ماه، من به همراه دو نفر از رزمندگان، از طرف رحیم صفوی، مامور شدیم که به آموزش تطبیق آتش و دیده بانی، توسط برادران ارتشی برویم. ما سه نفر، در منطقه‌ای برای دیده بانی مستقر شده بودیم. یک روز بعد از ظهر، داشتیم از ارتفاع دکل که حدود ۹۰ متر بود پایین می‌آمدیم که ماشین بلیزری، پایین دکل متوقف شد و برادر سپاهی با لباس شخصی، صورتی کم پشت و اندامی لاغر، نزد ما آمد و گفت: «شما باید اینجا بمونین.»

ما، چون از کردستان آمده بودیم، به زعم خودمان، احساس می‌کردیم نسبت به بقیه برتری رزمی و اطلاعاتی داریم و نسبت به آن‌هایی که تازه وارد صحنه شده بودند، ادعا داشتیم. از طرف دیگر، با توجه به شکل و هیبت آن برادر، نمی‌توانستیم به خودمان بقبولانیم که تابع اوامر او باشیم. به همین خاطر، به او گفتیم: «اینجا جایی برای نگهبانی نیست.» او گفت: «تا صبح یک نفر بالای دکل باشد، یک نفر در حال استراحت در اتاقک پای دکل و یکی هم پشت تیربار بشیند و نگهبانی بدهد، تا اگر دشمن آمد، اطلاع پیدا کنید. جایتان را به نوبت تعویض کنید.»

ما که هنوز در موضع خودمان بودیم. به او گفتیم: «شما اصلا چه کاره هستی؟ این مساله به شما مربوط نمی‌شود!»

او با کمال وقار و ادب، برای ما استدلال آورد، اما پاسخ ما منفی بود.

به هر ترتیب، ما به منطقه «خط شیر» رفتیم.

یکی، دو ماه گذشت و ما برای استحمام به اهواز رفتیم. شهید حسین خرازی در آن مقطع عهده دار مسئولیت جبهه دارخوین بود، به همین دلیل موقع برگشت، برای انجام پاره‌ای از هماهنگی‌ها به پایگاه «منتظران شهادت» (پادگان گلف) رفت و ما نیز همراه وی به آنجا رفتیم.

وقتی وارد آنجا شدیم و مشغول سرکشی به اتاق‌ها بودیم، به اتاقی رسیدیم که حسین گفت: «من اینجا کار دارم.» در اتاق را که باز کرد، من یک آن دیدم حسین با همان جوانی که آن روز پای دکل، ما با او تندی کردیم، حال و احوالپرسی می‌کند. در یک لحظه، تمام صحبت‌هایی که آن روز بین ما و او رد و بدل شده بود، از جلوی چشمم گذشت. به شدت شرمگین شدم و خودم را پنهان کردم و تازه متوجه شدم، او کسی نیست جز حسن باقری.

بعد از اینکه حسین ما را معرفی کرد و گفت: «این‌ها از نیرو‌های ما هستن که از کردستان با هم بودیم.» حسن باقری انگار که هیچ مساله‌ای بین ما نبوده، بسیار زیبا و در شان مردان بزرگ اسلام با ما برخورد کرد. برخورد آن روز او خیلی برای من سازنده بود و بعد از آن بود که به شدت شیفته و علاقه‌مند او شدم.

قاطعیت حسن در فرماندهی گردان را از محاصره خارج کرد

موید رضوانی: حدود ۷۰ حلقه فیلم ثبت کرد

حسن علاقه زیادی به عکس گرفتن داشت. عکس‌هایی هم که می‌گرفت، با عکس‌های بقیه فرق داشت. یک دوربین ژاپنی داشت و سعی می‌کرد که هیچ صحنه‌ای را از قلم نیاندازد. در جریان عملیات آزادسازی خرمشهر و همچنین پس از آن، از تمامی مواضع عکس می‌گرفت. یک بار به او گفتم: «این همه عکس را برای چه می‌گیری؟» گفت: «اینها، همه بدرد می‌خورند. بعد‌ها این سنگر‌ها و این مواضع عوض شده و برداشته می‌شوند و ما باید این‌ها را ثبت کنیم.» عراقی‌ها در خرمشهر، تیر‌های برقی و چوبی را برای پدافند ضد چترباز تعبیه کرده بودند. چون فکر می‌کردند که ما چترباز داریم و از هوا نیرو پیاده می‌کنیم، آن‌ها ماشین‌های قراضه را نیز برای این امر گذاشته بودند.

حسن شروع به عکس گرفتن از این مواضع کرد. به او گفتم: «از این‌ها دیگر برای چه عکس می‌گیری؟» گفت: «برای اینکه در تاریخ ثبت شود.»

کنجکاو شدم و از این دید او نسبت به مسائل جنگ خوشم آمد. از او پرسیدم: «تا حالا چقدر عکس گرفتی؟» گفت: «خیلی زیاد، دقیقا یادم نیست.» گفتم: «حدودا هم نمی‌توانی بگویی چند تا عکس گرفتی؟ اصلا می‌توانی عکس‌هایت را به من هم بدی؟» گفت: «بعضی از عکس‌ها را می‌توانم به شما بدهم، اما بیشترش برای من و تو نیست. برای جنگه.» گفتم: «مثلا چقدر عکس داری؟» گفت: «فکر کنم حدود ۷۰ حلقه فیلم باشد.» برایم خیلی جالب بود، با توجه به اینکه او ۲۷ سال سن داشت و نیز از فرماندهان رده بالای جنگ بود، اما نسبت به این مسائل نیز وسیع فکر می‌کرد و از کنار آن به راحتی نمی‌گذشت.»

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها