یاران سید از او می گویند :

شهید هاشمی شجاع و مبتکر بود

توی جنگ صاحب ابتکار بود و دست و پایش راگم نمی کرد. آنقدر شبیخون به عراقی ها زد که اولین جایی را که عراقی ها مجبور شدند مین گذاری کنند، جلوی خط فداییان اسلام بود.
کد خبر: ۲۷۶۴۴
تاریخ انتشار: ۱۸ شهريور ۱۳۹۳ - ۲۰:۵۳ - 09September 2014

شهید هاشمی شجاع و مبتکر بود

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس، برخی از یاران آن شهیدسید مجتبی هاشمی با مرام و ویژگیهای خاص خود خواهان عدم افشای نامشان بوده اند؛ اما دریغ بود که تکه هایی ناب از خاطره های آنان بیان نگردد. آنچه در پی می آید برگزیده ای از خاطرات جالب همرزمان آن شهید است.


شروع جنگ تحمیلی در ماههای آغاز جنگ، نکته بسیار با اهمیت و جالب، دیدن نیروهای مردمی ای بود که از سراسر کشور با شور و حرارت و نشاط ویژه ای به صورت خودجوش و با ابتدایی ترین سلاح ها که بعضاً یک «تفنگ ام ـ یک »و« برنو» و حتی« قمه» بود، به منطقه آمده بودند تا در مقابل دشمن تا بن دندان مسلح، از مکتب و وطن خود دفاع کنند. تا مدتها تنها راه اعزام به خطوط مقدم و دیدن آموزشهای اولیه رزمی مراجعه به مقر فداییان اسلام در آبادان بود. شهید هاشمی نیروهای مردمی را مدیریت می کرد. مثلاًً شهید شاهرخ ضرغام به عنوان معاون شهید سید مجتبی هاشمی در مکانی بین خرمشهر و آبادان مستقر بود و بخشی از نیروهای مردمی، پس از دریافت رهنمودهای لازم توسط او به منطقه اعزام می شدند.
خاطرم هست که در یک درگیری در منطقه ای نزدیک «کوی ذوالفقاریه» جنازه شهید علی خراسانی که از برادران پر تلاش جبهه و جنگ بود، به جا ماند و برادران چندین بار برای آوردن پیکر این شهید عزیز، پشت خاکریز رفتند و چون ارتش بعثی عراق گرای پیکر پاک شهید خراسانی را داشت، اکثر برادران توسط مزدوران بعثی مجروح شدند و نتوانستند این شهید را به عقب برگردانند. در این هنگام شهید شاهرخ ضرغام که از وضعیت شهادت آقای علی خراسانی مطلع شده بود ،به ایستگاه 7 آبادان (در سه راهی ماهشهر) و بین رزمندگان آمد و با تواضع فراوان اصرار داشت تا خود برود و پیکر شهید را به عقب بیاورد. اما با توجه به وضعیت منطقه که برادران برای او تشریح کردند، انجام این کار نهایتاً به بعد موکول گردید. سرانجام پیکر مطهر شهید علی خراسانی توسط برادران آورده شد و در قطعه ی 24 بهشت زهرا آرام گرفت.

*******
 
توی جنگ صاحب ابتکار بود و دست و پایش راگم نمی کرد. آنقدر شبیخون به عراقی ها زد که اولین جایی را که عراقی ها مجبور شدند مین گذاری کنند، جلوی خط فداییان اسلام بود. مثلاًً یکبار برای تخریب روحیه دشمن تیر دروازه های فوتبال شهر را به میدان ذوالفقاریه در 200 متری دشمن بردیم و300 صندلی در اطراف آن گذاشتیم و بعد با یک بلندگو به آنها گفتیم:« حالا که حریف ما در میدان جنگ نیستید، بیایید در میدان ورزش با ما مبارزه کنید!»

*******
 
آقا سید خیلی خوب سخنرانی می کرد. در واقع یک خطیب بسیار توانمند بود. صدای بسیار گرمی داشت و یک دفعه به خودمان می آمدیم و می دیدیم سه ساعت است پای سخنرانیش نشسته ایم.

*******
 
بچه های کمیته انقلاب اسلامی منطقه 9 اشخاصی نبودند که به راحتی قابل مهار باشند وحقیقتاً سازماندهی آنها بعید به نظر می رسید. هرکدام برای خود مدعی بودند. در آن شر و شور انقلاب هم که قدرتی نبود تا اینها را مجاب کند که تشکل پیدا کنند، اما سید مجتبی با آن روح بلند و اعتباری که بین خاص و عام آن محل داشت، با سرعت و موفقیت کامل این بچه ها را دور هم جمع کرد. اینها همه از سید مجتبی حساب می بردند و حرفش را می خواندند و به این ترتیب یکی از قویترین کمیته های تهران را تشکیل داد و با دستگیری و مجازات عده زیادی از فراریها و ایجاد نظم درآن منطقه متشنج، خدمت بزرگی به انقلاب کرد.
با شروع غائله کردستان شهید هاشمی به همراه عده ای از افراد کمیته منطقه 9 در پی فرمان بسیج عمومی حضرت امام عازم غرب کشور شد و در آزادی و پاکسازی آن منطقه شرکت کرد. هنوز چند روز از آغاز تجاوز عراق به خاک کشورمان نگذشته بود که سید مجتبی به همراه عده ای از دوستان و همرزمانش به صورت داوطلبانه و مستقل عازم جنوب کشور شد.

*******
 
حاج حسین بصیر یکی از معاونین شهید هاشمی بود که نیروهای فداییان اسلام شهرهای بابل، بابلسر، فریدون کنار، آمل و محمودآباد را به جبهه ها اعزام می کرد. لذا بار دیگر همراه با همین گروه ،دل به جبهه ذوالفقاریه سپرد و مدت زمانی فرماندهی جبهه ذوالفقاریه- آبادان تا ماهشهر- را به عهده داشت. او در محور ذوالفقاریه همچون شیری نترس در مقابل لشکر 20 عراق قرار گرفت و حماسه ها آفرید. با انحلال گروه فداییان اسلام او به سپاه پیوست و سرانجام در عملیات کربلای 10 در حالی که قائم مقام لشکر ویژه 25 کربلا بود، به شهادت رسید.

*******
 
شهید دکتر چمران برای دیدن شهید هاشمی به خط مقدم جبهه فداییان اسلام آمده بود. قرار بود بچه های شهید چمران و بچه های آقا سیدمجتبی هاشمی(فداییان اسلام) با هم ادغام شوند که شهادت دکتر چمران مجال این کار فرخنده را نداد. شهید هاشمی نظرش این بود که جنگهای چریکی و پارتیزانی و نامنظم که عمده اش توسط گروه شهید هاشمی انجام می شد، باید تا آخر جنگ باقی بماند. ولی متأسفانه اینطور نشد.

*******
 
در یکی از عملیاتها بود که مچ دست شهید هاشمی خرد شد و دستش آویزان بود. با این حال خط و جبهه را رها نمی کرد. هر چه بچه ها می گفتند شما فرمانده هستید، برگردید عقب، برنمی گشت. یادم می آید که یکی از بچه ها زخمی شده و در عقب نشینی جا مانده بود. سید با آن جراحت و آسیب دیدگی رفت و او را کول کرد و زیر رگبار خمسه خمسه ها و خمپاره ها چندین کیلومتر به عقب آورد. می گفت:« سرباز خمینی تا نفس داره نباید به دست بعثی ها بیفته». بعد از عملیات سید را بردیم بیمارستان و دستش را گچ گرفتند. هرچه گفتیم:« سید! برو مرخصی. چندین چند ماه است که بچه هایت را ندیده ای»، نرفت که نرفت و فردای آن روز آمد خط و در عملیات شرکت کرد.

*******
 
در گروه فداییان اسلام به فرماندهی شهید هاشمی از مذاهب و اقلیتهای دینی مثل زردتشتی ها و مسیحی ها زیاد بودند. او نظرش بر این بود که هم مذهب و هم دین و نمازخوان و غیر نماز خوان ملاک جنگیدن نیست. اول جنگ است و نیرو نداریم، هر کس احساس وظیفه کرده و می خواهد بجنگد، کف پایش روی چشمهای من. ما بایستی با رفتار و اعمالمان آنها را مؤمن به دین مبین اسلام بکنیم. این هنر است.

*******
 
همه را پسرم صدا می کرد. به حال و روز بچه ها می رسید. خودش ما را نظافت می کرد. بعضی از شبها می دیدم پا شده و دارد یکی یکی پاهای بچه هارا می بوسد و می دیدم یواشکی بلند شده دارد دستشویی ها را تمیز می کند. وقتی به خط می آمد، همه روحیه می گرفتیم. ما خیلی دوستش داشتیم به احترام سیادتش و آن سیمای علوی و نورانیش و رفتار و کردار علویش همیشه صدایش می کردیم آقا. خیلی ها به این موضوع حسادت می کردند و بهانه می گرفتند.

*******
 
بنی صدر یک روز با یک گروه خبرنگار و فیلمبردار برای جلب نظر مردم و اعتماد مردم به جبهه آمد. سید اصلاً تحویلش نگرفت و به هوای چیزی، با یک موتور فرستادش توی خط. او تا به خودش آمد دید 200 یا 300 متر آن طرف خط خودی است.
سید با خیانتهای بنی صدر از نزدیک آشنا شده بود. آن روزها در نماز جمعه کسی جرأت نمی کردبه بنی صدر چیزی بگوید. در خطبه دوم نماز جمعه سید رفت و میکروفون را از امام جمعه گرفت و گفت:« مرگ بر بنی صدر!»همه انگار منتظر چنین لحظه ای بودندو با هم و با شور و شوق فریاد زدند مرگ بر بنی صدر. و شعار مرگ بر بنی صدر از آنجا شروع شد تا به پایتخت رسید.

*******
 
ازگرما که کباب می شدیم، معلوم بود چه رنجی می کشد. او هم خون می داد و هم خون دل می خورد. با این حال برای روحیه دادن به بچه ها با ماشین یا موتور می رفت روی تپه ها وحتی آن طرف خاکریز مانور میداد. گاهی وقتها یک صندلی را برمیداشت و می گذاشت روی خاکریز توی دید دشمن و تکان نمی خورد یا اسلحه را بر می داشت وکلاهش را روی آن می گذاشت و این طرف و آن طرف می برد یا دستور می داد هلیکوپتر بلند بشود و بعد پایه های هلیکوپتر را می گرفت و دستور می داد توی منطقه چرخ بزند و اینطور مانور می داد و همه تکبیر می گفتند.

*******
 
توکل عجیبی به خدا داشت. هنگام حمله کلاه بره را برمی داشت، دعای جعلنا را می خواند و مثل اینکه شمشیر بازی می کند و کلاه را این طرف وآن طرف می کرد و بعد خطاب به ما می گفت:« ببینید! اگر خدا نخواهد کسی آسیب نمی بیند» به نماز خیلی مقید بود.در قسمتی از سنگرها ، محلی برای نماز جماعت ساخته بود ، چون در هیچ زمانی نماز جماعت در سنگر فداییان اسلام ترک نمی شد.

*******
 
گاهی وقتها می دیدم آقا سید غیبش می زند. معلوم بود می رود جایی برای کمک کردن. هر کاری می کردم من را با خود ببرد نمی برد. یک بار یواشکی دنبالش رفتم و دیدم داریم از شهر بیرون می رویم. خیلی از شهر دور شدیم. به خودم گفتم :«یعنی خدایا سید توی این بیابون ها چه کار می خواهد بکند؟» دیدم داریم به محلی نزدیک می شویم که خیلی چهره درهم و برهمی دارد. بعضی از خانه ها با حلبی درست شده بودند. دیدم سید پیاده شد، دستمالی را به صورتش بست و گوشت و مرغ و برنج و غیره را بین مردم تقسیم کرد. مدتی صبر می کردم. می ترسیدم جلو بروم، اما بعد دلم طاقت نیاورد، آخر دیدم دست تنهاست. رفتم جلو یک هو دیدم آقا سید باآن چشم و ابروی قشنگش اخمی کرد وگفت:« آخر کار خودت رو کردی؟ اینجا چه کار می کنی؟» گفتم:« آمدم تا در رکابت باشم» گفت:« بیا کمک وروجک!» بعداً گفتم:« سید! چرا دستمال بستی به صورتت؟ »گفت:« نمی خواهم کسی مرا بشناسد» گفتم:« دلت خوشه آقا سید! فکر نکنم هیچ کدام از اینها تا به حال رنگ شهر را هم دیده باشند».

*******
 
خیلی از ماها موقع سینه زنی زیر پیراهن نداشتیم. ولی سید بدون زیر پیراهن سینه نمی زد. خیلی از ماها موقع سینه زنی یا روضه حالمان تغییر می کند و کارهای عجیبی می کنیم یا سرمان را به دیوار می زنیم و یا... ولی حال آقا سید به هنگام شور گرفتن حال عجیبی بود. یک شب که به هیئت رفته بود، دیدم وسط سینه زنی رفت کنجی و شروع به نماز خواندن کرد. موقعی که حالش عوض می شد می رفت و با معبودش راز و نیاز می کرد. هیچ وقت ندیدم بی وضو باشد.

*******
 
در اوایل جنگ دعای کمیل به آن صورت باب نبود. ولی سید تمام آن را از حفظ بود و هر 5 شنبه شب توی سنگری می رفت و با آن صدای زیبا و دلنیشن دعای کمیل می خواند. همه ما دوست داشتیم که سید در شب جمعه ای به سنگر ما بیاید. خیلی از بچه ها در جبهه های دیگر به عشق صدا و مناجات سید به خط فداییان اسلام می آمدند. کسی را تا به حال ندیدم که به آن زیبایی و با آن سوز و از ته دل دعای کمیل را بخواند. می رفت توی خودش و یک حالت ملکوتی به او دست می داد و به حالتی شبیه خلسه فرو می رفت و همه را منقلب می کرد.

*******
 
آقا سید هیچگاه اجازه تعرض به اسیر را نمی داد و همیشه می گفت بایستی با اسیران جنگی برخورد علوی داشته باشیم. برای آنها سرودی ساخته بود و وقتی اسیر می شدند ،برایشان می خواند. او در آن سرود اشتباهات صدام وآنها را می خواند و از اینکه اینجا انقلاب شده و رهبر ما یک فرزانه است، از چیزی نترسید، شما مهمان امت اسلامی شده اید .خودش موهایشان را اصلاح می کرد. به عیادت آنهایی که زخمی شده بودند و در بیمارستان در حال معالجه بودند می رفت و با این کارش واقعاً در دل آنها انقلابی را به وجود می آورد.

*******
 
درست در روز دهم محرم و ظهر عاشورا یکی از افرادم در اثر ترکش خمپاره شهید شد. دشمن تمام جبهه را زیر آتش شدید توپخانه خود قرار داده بود. زنده ها 71 تن بودیم و یک شهید. به بچه ها دستور دادم سنگرها را ترک کنند تا به نماز بایستیم و این در حالی بود که رگبار خسمه خمسه و خمپاره و دشمن از هر سو می بارید. دیدبانهای دشمن به خوبی ما را می دیدند، ولی باورکنید به خدای بزرگ قسم آن روز حتی خون از دماغ کسی جاری نشد. ما با این عمل به دشمن فهماندیم که سلاح اصلی ما سلاح ایمان است و ما می توانیم با این سلاح هر متجاوزی را در خاکمان دفن کنیم.

*******
 
در یکی از عملیاتها سید ما را سوار ماشین کرد و به شهربرد و گفت: «باید برویم و یکی از دروازه های زمین فوتبال استادیوم ورزشی را از جا در بیاوریم». با زحمت فراوان این کار را انجام دادیم .دروازه را در ماشین قرار دادیم و به خط بازگشتیم. سید دروازه را به کمک چند نفر بلند کرد و بین ما و عراقی ها گذاشت. سپس برگشت و با بلندگو به عراقی ها گفت: «ایها الاخوه و الاخوات، شما که جنگیدن بلد نیستید و حریف ما نمی شوید، حداقل بیایید با هم فوتبال بازی کنیم» بچه ها همه خندیدند و عراقی ها آنقدر با خمپاره و آر.پی.جی به دروازه زدند تا سرانجام توانستند آن را نابود کنند و فتح الفتوح جدیدی را برای خود به ثبت برسانند!

*******
 
سید مجتبی قبل از پیروزی عملیات ایذایی دستور داده بود که یک کانال به صورت زیگزاگ تا وسط میدان تیر آبادان حفر کنیم. بدون اینکه دشمن متوجه شود در طول چند ماه یک کانال پیچیده به عمق یک و نیم حفر کردیم و تا فاصله بسیار نزدیکی از عراقی ها جلو رفتیم و از میان لاشه یک بولدوزر عراقی دشمن را زیر نظر گرفتیم. وقتی دکتر چمران خبر حفر کانال را شنید، به همراه چند تن از همرزمانش به خط ما آمد و سید را بوسید و گفت:« برادر مجتبی مدتی است که آوازه این کانال شما را شنیده ام و آمده ام ببینم چه کرده اید». سید به همراه دکتر چمران تا انتهای کانال رفت. دکتر چمران با تعجب می گفت: «این کانال منطبق با مشخصات فنی و با دید نظامی قوی طراحی شده است».

*******
 
هنگامی که عراقی ها وارد اهواز وآبادان شدند، امام فرمودند شکست حصرآبادان یک تکلیف شرعی و الهی است. این را که شنیدیم کمبود توپ و تانک و هواپیما و این چیزها فراموش شد. عمل به این تکلیف برای ما یک فرض شد و همه نیت شهادت کردند و گفتند باید ما این دستور شرعی را محقق کنیم. البته تقریباً 10 ماه طول کشید تا این دستور شرعی را بتوانیم اجرا کنیم. یعنی آنقدر صبر و تحمل کردیم و با تاکتیک و کارهای فنی خاص طوری برخورد کردیم که عراقی ها در این منطقه کم آوردند، به صورتی که کل نیروهای عراقی در این منطقه در محاصره فقط یک لشکر ما بودند، ولی همین یک لشکر که از سپاه و ارتش و فداییان اسلام بود با هم متحد عمل کردند و بعد از سقوط بنی صدر حمله کردند و دشمن سقوط کرد.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43

 

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار