دلنوشته همسر شهید سامانلو در دومین سالگرد شهادت همسرش:

هرکس در غائله آتش ابراهیم شود آسمانی‌اش می‌کنند

همسر شهید سامانلو نوشته است: ما سوختن اهالی آسمان را دیده‌ایم، ما آتش را دیده‌ایم که چطور پیکرشان را، جان و دلشان را به شعله داغ آتش می‌سپرند. خوب می‌دانم هرکس در غائله آتش، ابراهیم شود آسمانی‌اش می‌کنند!
کد خبر: ۲۷۷۳۵۸
تاریخ انتشار: ۱۶ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۲:۵۲ - 05February 2018

هرکس در غائله آتش ابراهیم شود آسمانی اش می‌کنندگزارش گروه حماسه و جهاد دفاع پرس، همسر شهید مدافع حرم سعید سامانلو به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد پدر شهیدش سید محمد رباط جزی و دومین سالگرد شهادت همسرش دلنوشته ای را نوشته است که در ادامه آن را می خوانید:

«ابرها چه آسمانی اند! می آیند و می روند بی آنکه حواسمان باشد چه زود از بالای سرمان می گذرند، این شیوه آسمانی هاست. چنان سبک‌بال و رهایند که پژواک حضورشان را خیلی ها نمی فهمند. تاکنون گردش ابرها را به تماشا نشسته ای؟ دیده ای پرواز یک فوج مرغ مهاجر را؟ یا بال و پر زدن سارهای مسافر را تماشا کرده ای که چطور بالای سر همه آدم ها اوج گرفته اند؟

رسم سبک‌باری و پرواز است که بالا باشی. بالاتر از همه چشم ها. بالاتر از همه سرها، آنانکه افق دیدشان به هیاهوی ماشین و شلوغی کوچه بازار است نمی فهمند نبض قناری را، نمی بینند رقص کبوتر را و نخواهند شنید آوای قوها در زیباترین تالاب های حضور و آرام ترین سواحل عشق را.

چشم باید بالا باشد تا اهالی آسمان را ببینی. شاید نه، بند دلت را باید پاره کنی تا دلت میل آسمان کند. اگر از عالم خاکی رهایش کنی روشنی چشم می آورد و نگاهت به آسمانیان می افتد. تازه هندسه بالا را می فهمی، فلسفه پرواز را می فهمی، تازه می فهمی بال و پر نیست که پرستو را به اوج می برد، عشق است و عشق.

عشق که باشد بال و پر برای پریدن نمی خواهد، تن نمی خواهد و حتی سر هم نه. عشق که باشد تازه یاد می گیری شرط پریدن سوختن است. اگر نسوزی نمی گذارند همسر ابابیل شوی، شرحه شرحه می کنند همه جانت را تا بگذارند آسمانی شوی.

این روزهای زندگی ام بهتر حس می کنم دنیایی که برای سه ساله حسین (ع) خرابه شام ساخت. بهتر می فهمم چقدر دلت آرام می گیرد وقتی بنشینی کنار پدر و آرام محاسن به خون خضابش را نوازش کنی، حتی اگر تنها سهم تو از بابا یک سر بریده باشد. همه مهربانی های پدر را نقاشی کنی، حتی اگر سهمت از او فقط خاطره ای باشد از لبخندهایی که نشانت می دهد هر بار که می خواهد جبهه برود.

این روزها قصیده غریبی اهالی آسمان را بیشتر با خودم نجوا می کنم. حرف هم که می زنم با خودشان حرف می زنم. حتی نوشته هایم را می گذارم گوشه ای تا وقتی همه اهل زمین می خوابند بیایند و دردهای دلم را بخوانند. نامه را می نویسم اما نامه رسانم اشک های چشم و حرارت دل است. پدر شهیدم می داند چند نامه برایش نوشته ام. پدر شهیدم همه را می خواند، همه دست نوشته هایم را می داند. می داند دخترش هرگاه کم می آورد در پیکار با فراق دست به دامان جده اش زهرا (س) می شود، گوشه ای از بیت الاحزان فاطمه (س) برای دختر شهیدی که دلش برای پدر تنگ شده باشد جا می شود. معنی این تقدیر را فاطمه (س) خوب حس می کند. کاش مادرم باز هم بگیرد دست های دخترکش را، تا حالا که گرفته است.

پدرم که رفت پناهم شد بانوی آسمانی ها، قرار دل سوخته ام شد، پهلوی شکسته شهر پیامبر شد. مادرم زهراست، از بچگی یاد گرفته ام هرکس نسبش به سلاله زهرا (س) برسد باید آماده سوختن باشد! باید بیاموزد به چشم هایش که ساحل دردند و بیاموزد به دلش که در تلاطم و تشویش خواهد بود. رسم عاشقی این خاندان را اینگونه نوشته اند. سخت است اما باید چشید شراره دل وقتی بی تاب می شود. باید دید تنگی تمام دنیا را وقتی دلتنگ می شود.

پدر شهیدم می داند که گاهگاهی با خودم فکر کرده ام از تقدیری که برایم رقم خورده. بابا نگذاشت سهم کودکی ام را در آستانش بیاسایم و روی دست هایش بیارامم. رفت، خیلی زود رفت، می دانم که عاشق بود! اما نگذاشت گهگاهی تمام نازک دلی ام را بریزم در کرشمه شیرینی و خیز بردارم برای آغوشش. پدرم گذاشت دخترکش به دعوتی که از نینوای حسینی رسیده بود برسد که حق داشت. باید می رفت که دختر او یاد بگیرد برای بالا ماندن علم عباس (ع) باید جان داد. یاد بگیرد دخترش که راه خوشبختی از خیمه بانوی مصیبت دیده کربلا می گذرد.

روزها و شب ها و سال ها گذشت و در نبود پدر مشق عشق کردم. کوله بارم سبک می شد وقتی در چشم های سعید نگاه می کردم. سعید رفیق راهم شده بود. با عشق آشنا بود. سعید وزن یک قطره اشک را می دانست و نمی گذاشت دوباره روی گونه هایم سنگینی کند. سعید راه بلد دل بود. یادم رفته بود راه بلد دل را نمی گذارند خیلی با زمینی ها بماند. درست وقتی داشتم به قصه زندگی ام با او عادت می کردم میل پرواز کرد تا از مردان حماسه آفرین و سلحشوران مدافع آستان اهل بیت پیامبر (ص) جا نماند. سعید هم گره زلفش به زلف پدر بود که باده نوش ملائک باشد و من باز باید از قافله عرشیان جا می ماندم. او هم رفت تا باز من جا بمانم.

سعید شهیدم خوب می داند که نفس نفس برای رسیدن به او و پدر می دوم. با همه رنج ها می دوم. با همه مصیبت ها می دوم. حتی اگر بار همه دنیا بر دوشم سنگینی کند و نگذارد که برخیزم بازهم می دوم تا به وصالشان برسم. دستم را حالا به دست پسرانم علی و محمدحسین داده ام، مقتدر و قهرمان به معرکه آتش و عشق خواهیم رفت. ما سوختن اهالی آسمان را دیده ایم، ما آتش را دیده ایم که چطور پیکرشان را، جان و دلشان را به شعله داغ آتش می سپرند. خوب می دانم هرکس در غائله آتش، ابراهیم شود آسمانی اش می کنند!»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار