راز گل نرگس و اشک مادر شهید

وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم مادر شهید پرسید؛ آقا رامین، پسرم گفته بود نرگس دوست دارم؟ حس عجیبی داشتم. با کمی بعض گفتم نه مادر جان دیدم فصل فصلِ نرگسِ و چون متهم بودم به بی‌معرفتی گفتم چند شاخه گل بچینم براتون. سید خانم باز خندیدنُ گفتن چقدر جای فلانی خالیه! کاش بودُ باز برایم گل می‌خرید.
کد خبر: ۲۷۷۸۷۳
تاریخ انتشار: ۱۸ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۸:۱۷ - 07February 2018

راز گل نرگس و اشک مادر شهیدبه گزارش خبرنگار حماسه وجهاد دفاع پرس، کمی قبل هوای یکی از رفقای شهیدم را کرده بودم. هر چه به عکس هایشُ عکس هایمان نگاه کردم دلم آرام نشد. خاطراتمان را مرور کردمُ قرآنی خواندم. نه، افاقه ای نکرد! دنبال چاره ای بودم برای این پریشان حالی.

به مادر شهید زنگ زدم. گفتم شاید شنیدن صدای ام شهید و دعای ایشان، دل مضطرم را آرام کند. گوشی را که جواب داد کلی چاق سلامتی کردیم. مادر شهید گلایه ای هم داشت که از وقتی پسرم شهید شده خیلی کم زنگ میزنیُ اصلا سری به ما نمی‌زنی. انتظار شنیدن این کلام سنگین را نداشتم. گفتم حاج خانم اجازه بدین حضوری خدمت برسمُ بگم غلط کردم. مادر شهید که از این حرف من خنده اش گرفته بود، برای من خوشحال کننده بود.

دم غروب چند شاخه گل نرگس خریدمُ راهی منزل شهید شدم. نمی دانم با دیدن من یاد شهیدشان افتاده بودند یا اینکه خوشحالیشان از حضور میهمان و پیچیدن بوی نرگس در حوالی خانه شان بود. نشستیم، کلی گفت و گو کردیم. آلبوم کودکی شهید را آوردن. با ذوق زیاد ورق می زدمُ نگاهشان می‌کردم.

از سر شب گذشته بود. داشتم آماده می‌شدم تا رفع زحمت کنم. وقتی داشتم خداحافظی می‌کردم مادر شهید پرسید؛ آقا رامین، پسرم گفته بود نرگس دوست دارم؟ حس عجیبی داشتم. با کمی بعض گفتم نه مادر جان دیدم فصل فصلِ نرگسِ و چون متهم بودم به بی معرفتی گفتم چند شاخه گل بچینم براتون.

سید خانم باز خندیدنُ گفتن چقدر جای فلانی خالیه! کاش بودُ باز برایم گل می‌خرید. کاش بودُ کنایه ها و طعنه ها را در کنار این گل خریدن ها می‌دید. متحیر بودم! همه اش می‌گفتم کاش گل نمی‌خریدم. کاش نمی‌آمدم. جسارت کردم و سوال کردم منظورتان از طعنه و کنایه چیه مادرجان؟ اشتباهی از من سر زده؟

ایشان اشک می‌ریخت انگار تمام وجودم را آتش زده بودند. همینطور که با پشت دست و گوشه چادرشان اشک هایش را پاک می‌کرد گفت: دلم از بعضی ها 《پُرِ》. گفتم چرا حاج خانم. چیزی شده مگه؟ فرمودن هنوزم که هنوزه به گوشمان میرسه که فلانی با وقاحت تمام میگه اینا مدافعان اسد هستنُ کلی به دلار بهشون پول دادن تا برن بجنگن.!! یکی نیست بهشون بگه آخه بی انصافا این لحظه ای که پسرم نیست تا برام گل بخره رو با چند دلار میتونم عوضش کنم.

یادم نیست چی شد! اما بی اختیار در رو بستمُ رفتم. آخه طاقت دیدنِ دل شکسته مادر شهید رو نداشتم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها