گفت و گو با مادر شهیدان باقری زند(کلام پایانی)؛

خط شکن جبهه ها تاب ماندن نداشت/ عهدی که جاودانه شد

بعد از آماده شدن من، خانم حمیدی، معلم قرآن محله به خانه ما آمد و اولین چیزی که به من گفت این بود: خوش به حالتان خانم باقری، سومی هم رفت.
کد خبر: ۲۷۸۲
تاریخ انتشار: ۳۰ شهريور ۱۳۹۲ - ۰۸:۳۸ - 21September 2013

خط شکن جبهه ها تاب ماندن نداشت/ عهدی که جاودانه شد

خبرگزاری دفاع مقدس: کلاس درس ایثار و شهادت تعطیلی ندارد. همواره آموزگاران مکتب عشق در آن حضور دارند و این بار ما به سومین کلاس درس  منصوره رجب زاده می رویم. او مارا پشت میز می نشاند تا بعد از گذشت سالها، ما را به کوچه های گمنام زندگیش ببرد تا شاید خیال گمشده مان با دستان پسران شهیدش آشنا شوند.

داوود، فرخ و مجتبی، شهدای خانواده ی باقری زند هستند. مادر راز سینه اش را با ما اینگونه در میان می گذارد که مادر پنج پسر و یک دختر است؛ حالا ملقب به مادر سه شهید. در کلام سوم از پسر دومش، سومین شهید خانواده، مجتبی می گوید.
 

مجتبی در آزاد سازی خرمشهر بود که به جبهه رفت. پدر مجتبی در مورد او هم سخت گیری می کرد. من نه تنها با رفتن مجتبی که با رفتن هیچ کدام مخالفتی نداشتم. پدرشان کمی سخت گیری می کرد. زمانی هم که همسرم سکته کرد و به رحمت خدا رفت،  مجتبی تاب ماندن نیاورد و من او را به خدا سپردم و مجتبی به عنوان خط شکن، رزمنده جبهه ها شد.
 
خوش به حالتان، سومی هم رفت
 
فردای برگزاری سالگرد فوت مادرم، برادرم به خانه ما آمد. هنوز پیراهن مشکی را به تن داشت. گفتم: داداش هنوز که پیراهن را از تنت بیرون نیاوردی؟ جواب داد: ناراحت نباش، امروز هم پیش شما هستیم. آن روز من دست پاچه بودم، نمی دانستم که چه می کنم. کف آشپزخانه به دوختن دم کنی مشغول شدم. دامادم وارد خانه شد و گفت: مامان چه می کنید؟ گفتم: هیچی، خیاطی می کنم. ادامه داد: الان مهمان ها از راه می رسند، شما بلند شوید خودتان را آماده کنید. بعد از آماده شدن من، خانم حمیدی، معلم قرآن محله به خانه ما آمد و اولین چیزی که به من گفت این بود: خوش به حالتان خانم باقری، سومی هم رفت و بعد از آن دلداریم داد.
 
 
11 بهمن سال 66 بود که خبر شهادت برایم دوباره تکرار شد؛ اما این بار، مجتبی در فاو، نزدیک عراق آسمانی شده بود.
 
وقتی جنازه مجتبی را آوردند، او را بوسیدم و آرام در گوشش نجوا کردم که تا نفس در سینه دارم، حسینیه ات را پابرجا نگه می دارم.
 
عهدی که جاودانه شد
 
مجتبی در قطعه 53 آرمیده است. با شهید یوسف رضایی به شهادت رسید. زمانی که پیکر این دو را به مسجد محل آوردند، غلامعلی رجبی بسیار سوزناک نوحه خواند. همان جا هم از مجتبی قول گرفت و عهد بست که او هم به شهادت برسد. 7 ماه نگذشته بود که به شهادت رسید. بعد از آن هم طولی نکشید که جنگ تمام شد.
 
حسینیه ای که به نام امام زمان(عج) و حضرت زهرا(س) برپا شد
 
حسینیهی محل را مجتبی سال 64  برپا کرد و به نام امام زمان(عج) و حضرت زهرا(س) چراغ آن را روشن کرد. 2 الی 3 سال به این حسینیه خدمت کرد. اما بعد از شهادتش، من احساس ناتوانی کردم  و حالا هر هفته 4 شنبه ها، این حسینیه محفلی است برای خانم ها تا به اینجا بیایند و در مراسم های مذهبی شرکت کنند.
 
 
نباید اسراف کرد
 
در روزگار گذشته برای خرید هر چیزی باید صف می ایستادیم. داوود و مجتبی اجازه نمی دادند که من برای خرید بیرون بروم. همه مایحتاج را خودشان تهیه می کردند. خاطره ای دارم از همین صف ایستادن و عدالت مجتبی. یک روز دختر عموی من برای گرفتن مرغ به خرید می رود و  تا می بیند که مجتبی مامور است، می خواهد بدون صف برای گرفتن مرغ  جلو برود که مجتبی جلوی او را می گیرد و اجازه نمی دهداز او اصرار و از مجتبی انکار.
 
از اینکه می دید یک وقت هایی دو نوع غذا سر سفره است، به شدت ناراحت می شد و می گفت: چرا اسراف می کنید. خیلی ها حتی یک نوع غذا را ندارند. مجتبی هم همینطور. پیش چشمان او که جرات نداشتم سفره پاک کنم، مجتبی با انگشت ته سفره را جمع می کرد و می خورد؛ می گفت نباید اسراف کرد.
 
داوود در بسیج یک اداره مشغول به کار بود که بعد از شهادت، مجتبی مسئولیت او را به عهده گرفت. اما هیچ وقت خود را رسمی نکرد.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار