بخش پایانی/ موسوی‌نژاد در گفت‌وگو با دفاع پرس:

دیدار با رهبری جان دوباره‌ای به من بخشید/ تاکید رهبر انقلاب بر آزادسازی «فوعه» و «کفریا»

مادرم که شاهد ناراحتی آقا زمانی که وضعیت من را مشاهده کردند، بود؛ ویلچر را کمی به جلو می‌برد و خطاب به رهبر گفت: «آقا ناراحت نباشید. حسن فدایی شماست.»
کد خبر: ۲۷۸۶۵۶
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۶ - ۱۲:۰۲ - 13February 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: سید حسن موسی‌نژاد که در روز‌های نخست حضور داعش در عراق و سوریه برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به آنجا شتافت، پس از شرکت در چند عملیات، حین آزادی دو شهر شیعه‌نشین «نبل» و «الزهرا» به درجه رفیع جانبازی نائل آمد. در این عملیات از ناحیه چشم به شدت مجروح شده و پس از چندین عمل بینایی‌اش را به دست آورد.

وی یادگار عملیات نبل و الزهرا و همرزم شهدایی چون سعید علیزاده، علی حسینی کاهکش، احمد مجدی، احمد حاجی‌وند الیاسی، احمد حاجی‌وند قیاسی، حبیب رحیمی‌منش، عباس کردونی، محمدعلی قربانی و... بود. نام جهادی وی «سید حسن» است، اما دوستان و همرزمانش به جهت شباهت و تفکر عملیاتی، به وی لقب «حسن باقری» را داده بودند.

در بخش نخست گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با این جانباز سرافراز کشورمان، به رویدادهای پیش از آغاز عملیات نبل و الزهرا و نحوه شهادت سعید علیزاده با نام جهادی «کمیل» و در بخش دوم به نحوه شهادت مظلومانه همرزمانش پرداخته شد. در بخش سوم و پایانی، به نحوه مجروحیت جانباز موسی‌نژاد و همچنین دیدار وی با رهبری اشاره شده است که در ادامه می‌خوانید:

دفاع پرس: از نحوه مجروحیتتان در عملیات آزادسازی نبل و الزهرا برایمان تعریف کنید.

برایم تعریف کردند که پس از مجروحیت، رزمنده‌ای به نام شهاب که از رزمندگان دوران دفاع مقدس نیز بود به همراه نوید به سمت من می‌دود. شهاب خطاب به نوید می‌گوید که اگر حسن را به عقب نکشید به شهادت می‌رسد. نوید با دست‌های خونی خرما‌های سه تیکه را با عسل مخلوط می‌کرد و در دهانم می‌گذاشت، تا قند خونم پایین نیاید. همچنین برای اینکه خون به مغزم برسد، پاهایم را بالا می‌گیرد. نوربخش هم آسیب دیده بود و آه و ناله می‌کرد. نوید به من گفت: می‌توانی حرکت کنی؟ به آرامی جوابش را دادم.

در نهایت پیکر نیمه‌جانم را نوید تا منطقه‌ای به عقب می‌کشد و به رضا عادلی می‌سپارد. میثم خلیلی روایت کرد: «چند قدم از تو جدا نشده بودیم که یک موشک مستقیم به رضا عادلی اصابت کرد و به شهادت رسید. ترکش‌هایی هم به سمت پیکر تو خورد. در آنجا من و نوید گفتیم که حسن هم شهید شد.» پیش از آغاز عملیات همه نیرو‌ها با یکدیگر هم‌‌پیمان شده بودند که هیچ عاملی باعث نشود که آن‌ها از ادامه عملیات بازبمانند. نیرو‌ها که از شهادت من مطمئن می‌شوند، مسیرشان را ادامه می‌دهند. نیرو‌ها پیکر امین منوچهری را که هنوز علائم حیات داشت به عقب منتقل کردند.

دشمن گرای کانال را گرفته و زیر آتش گرفته بود. دقایقی از این حادثه نگذشته بود که موشک دیگری در کنار ما به زمین اصابت می‌کند. ترکش‌های این موشک به من نخورد، اما موج آن پیکر من را به بالای خاکریز پرت کرد.

میثم می‌گفت: موج انفجار به گونه‌ای بود که پیکر تو همچون ورزشکاران ژیمناستیک‌کار خم شد. موج انفجار یک کمکی به ما کرد، زیرا ۲۰ دقیقه طول می‌کشید تا پیکرت را بالای خاکریز برسانیم.

در همین حین یکی از نیرو‌ها بالای سرم می‌آید و متوجه می‌شود که نفس ندارم. پزشکی بالای سرم می‌آید و در وسط معرکه زخم‌هایم را پانسمان می‌کند.

مادرم خطاب به رهبر گفت: «حسن فدایی شماست» / اعزام رزمنده‌ای که یک روز هم عضو بسیج نبود

دفاع پرس: دوستی شما و نوید از همین زمان آغاز شد؟

بله. پس از این که به بیمارستان منتقل شدم. در آنجا مشخصات نوید را دادم. نمی‌دانستم اسمش چیست. با مشخصاتی که دادم به من گفتند که شهید شده است. پس از این که بهبودی نسبی پیدا کردم، به پادگان برگشتم، تا کار اداری انجام دهم. در آنجا صدای نوید را شنیدم. نوید هم که من را دیده بود به سمتم آمد. از آن روز تا قبل از شهادت نوید با وی در ارتباط بودم. نوید یکی از دوستان صمیمی من شده بود.

دفاع پرس: از شهید رضا عادلی برایمان روایت کرد.

تمام شهدای عملیات نبل و الزهرا داستان و شخصیت‌هایی داشتند که جا دارد برای تمام آن‌ها کتاب و فیلم تهیه شود. رضا عقد کرده بود. در طی حدود ۶۰ روزی که با وی در خوزستان همراه بودم، رضا را شناختم. عملکرد رضا در عملیات همچون یک چریک بود. کار‌های خاص انفرادی انجام می‌داد که در آن معرکه جذاب بود. عملکرد رضا در این عملیات بیش از افرادی همچون من بود که ادعا داشتیم. او چندین مرتبه می‌خواست دشمن را دور بزند، اما به دلایلی نشد. رضا مظلومانه به شهادت رسید.

مادرم خطاب به رهبر گفت: «حسن فدایی شماست» / اعزام رزمنده‌ای که یک روز هم عضو بسیج نبودشهید رضا عادلی

دفاع پرس: شهید علی حسینی کاهکش را چقدر می‌شناختید؟

در عملیات نبل و الزهرا با علی آشنا شدم. علی اولین اعزامش به سوریه بود. او شخصیت جالبی داشت. گران‌ترین عطر‌ها را استفاده می‌کرد. صورتش را هر روز اصلاح می‌کرد. به شوخی می‌گفتیم که علی چطور می‌خواهد با این شرایط بجنگد، اما در معرکه با شجاعت جنگید.

علی بسیار مهربان بود. در آن مدت کوتاه حدود هفت میلیون تومان برای کودکان یتیم سوری شکلات و اسباب بازی خریده بود.

مادرم خطاب به رهبر گفت: «حسن فدایی شماست» / اعزام رزمنده‌ای که یک روز هم عضو بسیج نبودشهید علی حسینی کاهکش

مادرم خطاب به رهبر گفت: «حسن فدایی شماست» / اعزام رزمنده‌ای که یک روز هم عضو بسیج نبودشهید محمود مراد اسکندری

دفاع پرس: شما از دوستان قدیمی شهید محمودمراد اسکندری و عباس کردونی هستید؟

بله. محمود مراد اسکندری سن کمی داشت که پدر و مادرش را از دست داد. اداره زندگی خانواده به عهده وی بود. شخصیت مهربانی داشت. از او پرسیدم که چرا ازدواج نمی‌کند؟ گفت: «حسن اگر ازدواج کنم ممکن است که از خواهرانم جدا شوم. الان لذت می‌برم که برای خواهرانم پدری و مادری کنم.»

محمود از سال ۷۹ در اکثر دوره‌های سپاه و بسیج شرکت کرده بود. او در معرکه ابتکاراتی را خلق کرد. در داخل کانال به همچون یک مربی آموزش ماهر از خمپاره استفاده می‌کرد. مستندسازان در حال ساخت مستندی از زندگی شهید محمودمراد اسکندری هستند.

با عباس کردونی هم در سال ۷۹ آشنا شدم. عباس بسیجی و پاسدار بود. همچنین عضو اتاق بازرگانی و در تجارت موفق بود. بعد از شهادتش اطرافیان از این موضوع مطلع شدند. حمید داودآبادی نویسنده کتاب‌های دفاع مقدسی به لایه‌های پنهان شخصیت عباس در کتاب «برادرم عباس» پرداخته است.

مادرم خطاب به رهبر گفت: «حسن فدایی شماست» / اعزام رزمنده‌ای که یک روز هم عضو بسیج نبودشهید عباس کردونی

دفاع پرس: شخصیت کدام یک از رزمندگان شما را جذب خودش کرد؟

هر کدام از دوستان به نوعی ویژگی‌های شخصیتی خاص خودشان را داشتند، اما در این میان شخصیت جانباز احمد حسن‌زاده برایم جالب بود. احمد یکی از شهدای زنده است. ماجرای اعزامش جالب بود.

احمد حسن‌زاده معروف به احمد آبادان در سال ۹۲ برای سفر به مشهد مقدس می‌رود. در آنجا تصمیم می‌گیرد به آرایشگاه برود. مردی در آرایشگاه صحبت کرده و می‌گفته که خواهرم به دلیل مشکل کلیوی فوت کرد. احمد عصبانی می‌شود و می‌گوید: «در اطرافیان شما کسی نبود که به خواهرت کلیه بدهد؟»

احمد مستقیما به بیمارستان می‌رود و برای اهدای کلیه ثبت نام می‌کند. آزمایش‌های قبل از اهدای کلیه را هم می‌دهد. پزشک با احمد صحبت می‌کند و می‌گوید: «اگر می‌خواهی عضوی از بدنت را اهدا کنی بهتر است که برای دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب (س) خودت را وقف کنی.» احمد پاسخ می‌دهد که من حتی یک روز هم عضو بسیج نبودم. پزشک ادامه می‌دهد: «برای آغاز فعالیت‌های جهادی دیر نیست.»

احمد پس از بازگشت به آبادان به عضویت بسیج در می‌آید و طی دو سال آموزش‌های نظامی را می‌گذراند. احمد در گردان عباس کردانی بود. در نخستین روز‌های آغاز عملیات در یک خط مستقر می‌شود. آن خط را ساعت‌ها حفظ می‌کند، تا آن‌جایی که پیکرش را به حالت نیمه‌مدهوش از منطقه خارج می‌کنند. احمد متولد ۷۴ است. بدنش کلکسیون انواع و اقسام ادوات نظامی است. او عصب دست راستش را از دست داده و ترکشی در سرش دارد. احمد به دلایلی از شهر خودش مهاجرت کرده و به یک روستا می‌رود و در آنجا ازدواج می‌کند. در حال حاضر نیز قصد کارآفرینی در آن روستا را دارد. خوب است که شخصیت افرادی همچون احمد را در رسانه‌ها معرفی کنیم، تا مسئولان کشور و همچنین بیگانگان بدانند که جوانان ما به دنبال رفراندوم نیستند و نظام خودشان را دوست دارند. حیف است که از زندگی افرادی همچون احمد فیلم نسازیم. تا زمانی این جانبازان زنده هستند از آن‌ها بهره ببریم، نه اینکه بعد از شهادتشان یادبود و مستند برایشان بسازیم. آرمان‌های این افراد را به جامعه معرفی کنیم.

دفاع پرس: چه زمانی با رهبر معظم انقلاب دیدار کردید؟

موج انفجار باعث ملتهب شدن عصب‌های چشمم شده بود. دید مناسبی نداشتم. چندین مرحله عمل کردم، تا توانستم به یک دید نسبی برسم. دورانی که در بیمارستان بستری بودم، گروهی از مدافعان حرم با رهبر دیدار کردند. دلم می‌خواست من هم همراهشان بودم، اما به جهت شرایط جسمی نامساعدم این امکان فراهم نشد. یکی از فرماندهان برای ملاقات به بیمارستان آمد. در آنجا موضوع را مطرح کردم که دوست دارم با آقا دیداری داشته باشم.

چند روز بعد از بیت با همسرم تماس گرفتند و گفتند که هفته آینده می‌توانم دیدار خصوصی با آقا داشته باشم. از شوق دیدار آقا نمی‌توانستم تا یک هفته منتظر بمانم، به همین جهت گوشی را از همسرم گرفتم و خواهش کردم که در روز‌های آینده فرصتی بدهند، تا دیداری با رهبر داشته باشم. سرانجام تمام شرایط این دیدار مهیا شد. پدر و مادرم، همسر و فرزندانم، خانواده همسرم و فرمانده‌ام نیز در این دیدار حضور داشتند.

مادرم خطاب به رهبر گفت: «حسن فدایی شماست» / اعزام رزمنده‌ای که یک روز هم عضو بسیج نبود

به جهت تعدد ترکش در پاهایم امکان ایستادن نداشتم. یکی از دوستان کمکم کرد، تا با ویلچر خودم را به حضرت آقا برسانم. رضا فرزند خردسالم شور و شعف زیادی برای دیدن آقا داشت. گاهی لب پنجره می‌رفت و سرک می‌‍‌کشید، تا آقا را ببیند. وقتی که رهبر را از دور دیدند، با شور وصف‌ناشدنی به سمت مادرش دوید و گفت: «مامان! آقا از قاب خارج شده است. او واقعی است.»

همسرم روایت کرد که رهبر معظم انقلاب با رویی گشاده به سمت ما آمدند.‌ ای کاش می‌توانستم با چشمانم آن لحظات را ببینم. زمانی که فرمانده‌ام می‌خواست از نحوه مجروحیتم بگوید، آقا فرمودند: «در جریان جزئیات مجروحیت آقای موسوی‌نژاد هستم.»

مادرم که ناراحتی آقا از وضعیت من را مشاهده کرد، ویلچر را کمی به جلو برد و خطاب به رهبر انقلاب گفت: «آقا ناراحت نباشید. حسن فدایی شماست.»

من در تمام طول دیدار، دست‌های آقا را در دستم گرفته بودم و می‌فشردم. خانواده‌ام با دیدن این صحنه گریه می‌کردند، اما من می‌خندیدم و از اینکه کنار رهبر هستم، خوشحال بودم.

خطاب به رهبر انقلاب گفتم: «آقا از اینکه نبل و الزهرا آزاد شد، خوشحال شدید؟» آقا لبخند دلنشینی زدند و فرمودند: «بله، ولی اگر فوعه و کفریا آزاد شود، خوشحال‌تر می‌شوم.» گفتم: «اگر حالم خوب شود، در این عملیات هم شرکت خواهم کرد، در غیر این صورت پسرم رضا ادامه دهنده راه من خواهد بود.»

همسرم می‌گوید: «آقا با شنیدن این جمله لبخند رضایت‌بخشی زدند.» از رهبر معظم انقلاب خواستم تا برای خودم و خانواده‌ام دعای سلامتی کنند و همچنین انگشترشان را به من هدیه دهند. رهبر انقلاب نیز خودشان انگشتر را از دست خارج کرده و به من یادگاری دادند.

دیدار با رهبر معظم انقلاب تمام خستگی‌ها و دردهایم را از تنم خارج کرد و جان دوباره‌ای گرفتم.

انتهای پیام/ ۱۳۱

نظر شما
پربیننده ها