به گزارش خبرنگار
دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاباسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسید.
خاطرات پیش رو، روایت «فاطمه تورانی» از زنان ایثارگر شهرستان محمودآباد است که پژوهش آن توسط «متانی» و «زینب رضازاده» انجام شد.
غروب یکی از روزهای سال ۱۳۵۸، من و مادرشوهرم بیرون از منزل آمدیم. از گوشه و کنار خبر میرسید که مردم دارند تظاهرات میکنند. اسم تظاهرات برایم غریبه بود؛ برای همین میخواستیم سر در بیاوریم که معنای تظاهرات چیست؟ رو به مادرشوهرم گفتم: «بیا برویم ببینیم جلوتر چه خبر است؟» آن وقتها بنیصدر و مسعود رجوی، جزو کاندیدهای ریاست جمهوری بودند. هوا داشت کم کم بارانی میشد. درست جنب ایستگاهِ آملِ شهر محمودآباد، عدهای تجمع کرده بودند و شعار سر میدادند. خوب که دقت کردم، دیدم شعارهای عجیب و غریبی سر میدهند و بیل، داس و کلنگ هم روی دوششان است. تازه معنای تظاهرات را فهمیدم.
جلوتر رفتیم تا شعارهای عجیبشان را بیشتر درک کنیم؛ بلکه بتوانیم با آنها همراهی کنیم و جواب شعارهایشان را بدهیم. تا جلوی «گونی بافی» با تظاهرات کنندگان پیش آمدیم. مادرشوهرم خدا بیامرز، رو به من گفت: «فکر نکنم، تظاهراتی را که میخواستیم بفهمیم، این باشد.» من که متوجه منظور مادرشوهرم نشدم، گفتم: «یعنی چه؟!» او پاسخ داد: «خوب گوش کن، ببین اصلاً هیچ کدام آنها صلوات سر زبانهایشان نمیچرخد و الله اکبر نمیگویند؛ مگر میشود در یک تظاهرات انقلابی، از صلوات و الله اکبر خبری نباشد؟!» دو گوش دیگر قرض گرفتم تا ببینم لای حرفها و شعارهایشان، الله اکبر یا صلواتی به گوش میرسد؟ دیدم مادر شوهرم راست میگوید؛ هیچ خبری از آن شعارها نیست.
در همین حین صدایی از پارک «طاووس» به گوش رسید. سرچرخاندیم تا ببینیم اینها دیگر چه گروهی هستند؟ برعکس گروه اول، این گروه با صدای بلند شعار الله اکبر، سر میدادند. شعارهای این گروه، احساس بهتری به من و مادرشوهرم میداد؛ پیش خودمان گفتیم، لابد تظاهراتی که در پی آن بودیم و مخصوص بچههای انقلابی و حزب اللهی است، اجتماعِ مردم در پارک طاووس است. گارد رفتن به پارک طاووس را میگرفتیم که یک دفعه در جایی که ایستاده بودیم، یکی از پشت، من را محکم گرفت. خانمی که من را از پشت گرفته بود، می شناختم. رو به من گفت: «کجا دارید میروید، تظاهرات همین جا است، مبارزه شما از همین جا است، شما باید در این تظاهرات، ما را پشتیبانی کنید!» با تعجب گفتم: «این تظاهرات مگر چه است؟ جواب داد: «گروه ما که تظاهرات بپا کرده اند، «فرقان» نام دارد.» گفتم: «این دیگر چه گروهی است؟» آن خانم گفت: «اسم فرقان در قرآن آمده، تعجب میکنم که برایت تازگی دارد!» ما که از حرفش قانع نشدیم و دیگر دلمان به آنها نبود، فرار را برقرار ترجیح دادیم. من و مادرشوهرم، بنا را بر دویدن گذاشتیم. آن خانم و یکی دو نفر دیگر از همفکرهایش، همراه با ما میدویدند؛ بلکه به ما برسند و ما را به گروه فرقان ملحق کنند. سرعت ما از آنها بیشتر بود و نتوانستند به ما برسند. به خط «انتظاری» رسیدیم. جلوتر از آن خط، گروهی داشتند شعار الله اکبر سر میدادند.
پرچمهای سبز هم دستشان بود. هر شعاری سر میدادند، پشت بند آن، همگروههایشان، جوابشان را با الله اکبر میدادند. تازه فهمیدم که تظاهرات واقعی همینجا است.
حالا بعد از گذشت چند سال از آن ماجرا، از بصیرت عمیق مادرشوهرم که سواد زیادی هم نداشت، در شگفتم.
* * *
مخالفین انقلاب اصلاً بیکار نمینشستند و از هر فرصتی برای تبلیغ اندیشه و افکار خودشان بهره میبردند. در محمودآباد، تجمعات مختلفی با مسئولیت این عده برگزار میشد و آنها در بین اجتماعات خودشان، کتاب، نوار و اعلامیه هم پخش میکردند.
یک روز آنقدر از دست کارهایشان عصبانی شده بودم که رفتم کتابهایشان را آتش زدم. ابتکار جالبی که آنها در شبهای بارانی به خرج میدادند، این بود که کتابها را داخل نایلون میگذاشتند و سر پلاستیک را با سنجاق میبستند تا آب باران به داخل نایلون نفوذ نکند و کتاب از بین نرود.
همان موقع بین من و شوهرم، سر آتش زدن کتابها، بحث در گرفت. شوهرم معتقد بود که باید کتابها را بخوانم و از پوچی اندیشههایشان، بیشتر سر در بیاورم و بعد آنها را تباه کنم. برعکسِ شوهرم، می ترسیدم یک وقت بچههایم، آنها را بخوانند. نگران برادران و خواهرانم هم بودم و به آنها توصیه میکردم، یک وقت شیطان گولتان نزند که بروید، حرفهای به ظاهر زیبایشان را بخوانید. متأسفانه بر خلاف آنها، فعالیت بچههای حزب اللهی، به اندازه آنها نبود.
هادی، ابوالحسن و علی اکبر محمدزاده، هر سه برادر، از بچههای حزب اللهی و در خط امام و انقلاب بودند. به خاطر اطمینانی که به آنها داشتم، پیامهای انقلابی امام را به صورت لوله در میآوردم و تخمهی مغازهمان را داخل آن میریختم و به دستشان میدادم. با این ابتکار مخالفان، کمتر شک میکردند.
یک روز ابوالحسن چند اعلامیه برایم آورد. ضدانقلابها که متوجه شدند، جلوی مغازهمان درگیری راه انداختند. بین گروه ما و گروه آنها دعوای بزرگی به راه افتاد. آنها سنگ پرت میکردند، ما هم جوابشان را با سنگ میدادیم. آنها بد میگفتند و ما هم جوابشان را میدادیم.
در حین درگیری، یکی از دخترهای عضوِ گروه مخالف، از داخل جمعیت، یک مشت کوبید به عینک محمدزاده و روی صورتش خُرد شد. خون، همه پهنای صورت ابوالحسن را گرفته بود. بلافاصله خودم را به خانه رساندم و بتادین و باند گرفتم و برگشتم و سر و صورت ابوالحسن را بستم. رو به آقای محمدزاده گفتم: «بی خیالِ اینها شوید!» در جوابم گفت: «خانم تورانی! اینها را نباید ول کرد؛ اینها را ول کنیم؛ انقلاب از دستمان میرود. انقلاب ما نوپاست؛ عین بچهای که باید دست و بالش را محکم بگیری تا زمین نیفتد!»
* * *
بعد از اینکه سپاه اعلام کرد به چند خواهرِ امدادگر در جبهه نیاز است. اسم من و حبیبپور درآمد. از ذوق، آن شب تا صبح نخوابیدم. از نماز جمعه به خانه برگشتم. موضوع رفتنم به جبهه را با مادرشوهرم در میان گذاشتم و گفتم: «مادر! راستش برای، جبهه چند امدادگر زن میخواهند و اسم من درآمد.» مادرشوهرم در جوابم گفت: «تو باید بروی و چیزهایی را که در امدادگری یاد گرفتی، عملی کنی. برو دخترم؛ جبهه به تو و امثال تو نیاز دارد.»
از اینکه میدیدم مادرشوهرم مثل روزهای انقلاب، از روحیه انقلابیاش دست نکشیده و همچنان آماده است، به خودم میبالیدم. بعدازاینکه شوهرم رضایت نامهام را امضا کرد، به سپاه رفتم تا تاریخ اعزام را جویا شوم. با کمال تعجب فهمیدم، قرار اعزام، هفت صبح فردا از داخل سپاه است.
آن وقتها، مادرِ چهار فرزند بودم. ظهر بود. برخلاف روز قبل که مادرشوهرم از رفتنم به جبهه استقبال کرد، این بار با تعجب دیدم، رضایت دیروز را ندارد. نماز ظهرش که تمام شد، رو به من گفت: «امروز خواهرشوهرت زنگ زد و گفت؛ تو حق نداری مسئولیت نگهداری این چهار بچه را به عهده بگیری؛ پسربچهاند، شلوغ بازی در میآورند؛ آن آخری هم کوچک است و حتماً بیتاب مادرش میشود. تو پیرزن هستی و نمیتوانی او را آرام کنی. مادرش میخواهد برود جبهه و آن وقت مسئولیت نگه داشتن بچهها به پای تو بیفتد؟!»
این حرف را که از مادرشوهرم شنیدم، رو به او گفتم: «مادر! حالا که اینطور شد، به جبهه نمیروم.» شوهرم که به خانه آمد، رو به من گفت: «فاطمه! وسایلت را جمع کردی؟» در جوابش گفتم: «مادرت قبول نمیکند که بچهها را نگه دارد.» همسرم این را که شنید، کمی دلخور شد و گفت: «تو نگران بچهها نباش؛ خودم اینها را نگه میدارم.»
حالا تصور کنید همه حرفهای من و شوهرم را مادرشوهرم دارد گوش میدهد. نمازش که تمام شد، با صدای بلند گفت: «این بچهها، همه مال من هستند؛ اگر مُردند خُب مردند؛ اگر زنده ماندند که خب زندهاند؛ تو نگران بچهها نباش و بگیر برو!»
از قضا پای جبهه که به میان آمد، به غیرت مادرشوهرم برخورد.
خیالم از بابت بچهها که راحت شد، عزم رفتن به جبهه کردم.
* * *
در یکی از روزهایی که در اندیمشک مستقر بودیم، ما را برای شرکت در نماز جمعه به دزفول بردند. شب، دوباره به اندیمشک برگشتیم. دلم خیلی گرفته بود. بهانه گریه داشتم. دلیلش را هم نمیدانستم. فاصله جایی که محل استقرار ما بود تا نمازخانه، دور بود. مثل آدمهای عاشق و مجنون، به طرف نمازخانه راه افتادم تا کمی با گریه کردن، دلم را سبک کنم. گوشهای از نمازخانه نشستم و درحالی که گوشه چادر را توی دهانم فرو برده بودم تا صدایم را برادر رزمندهای نشنود، شروع به گریه کردم. همینطور که شیون میکردم، رو به خدا گفتم: «خدایا! این همه راه از محمودآباد تا اینجا را به عشق حضور در جبهه و شرکت در حمله آمدیم اما هیچ خبری نیست؛ نه حملهای و نه خط مقدمی؟!».
آن طرف، درست نزدیک جایی که خواهران نشسته بودند، آقایی گفت: «خواهر من! آهسته گریه کن، صدایتان این طرف میآید!» با این حرف، آمدم کمی دورتر نشستم تا برادران، صدای گریهام را نشنوند. چند دقیقه بعد، آقای روحانی که آن نکته را گوشزد داد، پشت میکروفون گفت: «خواهران! امشب یکی از خواهران دلش هوای کربلا دارد و دل شکسته است؛ لطف کنید نروید و بگذارید یک روضه از آقا امام حسین (ع) برای شما و آن خواهر دلشکسته بخوانم؛ بعد اگر خواستید بروید، بروید.»
آن شب، همسر آقای سیاحی (فرمانده سپاه محمودآباد) و خواهرخانم ایشان هم در نمازخانه با من بودند. دوستی بین من و آنها زیاد بود. همسر خانم سیاحی، وقتی گریه و شیون من را موقع روضه خوانی آقای روحانی دید، گفت: «فاطمه! مثل اینکه دلت برای بچههایت تنگ شده!» گفتم: «به خدا اینطور نیست؛ اصلاً وقتی اینجا هستم، فراموش میکنم که بچه دارم.» در جوابم گفت: «اگر راست میگویی، پس چرا اینقدر بیتابی میکنی؟!» گفتم: «به خدا از وقتی که این حاج آقا، روضه امام حسین (ع) و کربلا را خوانده، دلم میخواهد جیغ بکشم.» تا این را از من شنید، دستی به شانهام کشید و گفت: «فاطمه! این طرفِ پرده، مردها هستند، جیغ بکشم یعنی چه؟! خودت را کنترل کن!»، بعد نزدیک من آمد و گفت: «سرت را بگذار روی دوش من و آرام بگیر!»
آرام سرم را روی دوش خانم سیاحی گذاشتم تا کمی از آشوب دلم کم شود.
* * *
در طول سه ماهی که در جبهه بودیم، یکی از مجروحان رو به من گفت: «خواهر! لباس به من میدهی؟» گفتم: «لباس میخواهی چکار؟!» جواب داد: «راستش هوس قدم زدن دارم؛ میخواهم بروم بیرون؛ با لباس بیمارستان، خیلی راحت نیستم.» دلم سوخت و با خودم گفتم: «اشکالی ندارد و حرفش را زمین نگذارم.»
به طرف انبار بزرگی که لباس تمیزِ مخصوص مجروحان بود، رفتم تا بلکه لباس اندازه او را پیدا کنم. هر چه لباس نظامی داخل انبار بود، برایش کوچک بود. با خودم گفتم: «خدایا! کاری کن، یک لباس هم شده، اندازه این رزمنده مجروح پیدا شود.» وقتی دیدم خبری نیست، نخ و سوزن گرفتم و افتادم به جان یکی از شلوارهای گشادِ داخل انبار و توانستم آن را اندازهی پای آن رزمنده دربیاورم. سپس آن را به رزمنده دادم. وقتی شلوار را گرفت، خیلی خوشحال شد. رو به او گفتم: «قول بده با این وضع داغانت، فقط داخل حیاط قدم بزنی و بعد از هواخوری برگردی و روی تختت بخوابی!» او هم قول داد که خطایی از او سر نزند.
وضع دست و پایش خیلی وخیم بود. در همین حین، آمبولانسِ حمل مجروحان سررسید. بلافاصله با کمک پرستارها و امدادگرها، مجروحان را از آمبولانس پیاده کردیم. کارمان که تمام شد، دیدم همان جوان کرمانی که برای قدم زدن به حیاط رفته بود، پشت یکی از ماشینهای حملِ مجروح سوار شده و داشت به خط میرفت. آنقدر دویده بود که بالاخره توانست خودش را پشت یکی از ماشینها آویزان کند.
مجروح کرمانی که پا به فرار گذاشت، همکاران امدادگر به من اعتراض کردند، که چرا با دادن لباس، اجازه فرار را به او دادم.
* * *
در همان روزهایی که برای امدادگری به جبهه رفته بودم، یکی از رزمندههای نوجوان ده یازده ساله را آورده بودند که موج او را گرفته بود. صورتش متلاشی و ورم کرده بود. دکترها قسمتی از صورتش را که زخمی شده بود، بخیه زده بودند تا جلوی ورم و خونریزیاش گرفته شود؛ حالا فکرش را کنید؛ با همه این جراحات، موج هم گرفته بود. همینطور که نشسته بودم، دیدم سرش را مدام تکان میدهد و (یا مهدی - یا مهدی) میگوید. پیشانیاش را آرام گرفتم و روی بالشت گذاشتم، بعد دست به رویش کشیدم و گفتم: «چیزی شده پسرم! اتفاقی افتاد؟ چیزی میخواهی؟» آرام نزدیک گوشم گفت: «نماز نخواندم؛ مثل اینکه نمازم قضا شده!»
منظورش نماز ظهر بود. نگاهی به ساعتم انداختم و بعد گفتم: «پسرم ساعت ده و نیم است؛ کو تا نماز ظهر!» وقتی این را از زبان من شنید، خیالش راحت شد و از اینکه اشتباه کرد، از من عذرخواهی کرد. رو به او گفتم: «تو با این وضع وخیم، فکر نماز هستی؟» با همان حال نزارش گفت: «خواهر! ما این همه راه را آمدیم بجنگیم که نماز برپا باشد؛ ما برای امربه معروف و نهی از منکر آمدیم اینجا!»
انتهای پیام/