خاطرات زنان ایثارگر مازندران (۵)؛

جوی آبی که اشک‌مان را درآورد!

«به بچه‌هایم گفتم: تا گرفتار گاز اشک آور نشدیم، یالا اینجا را ترک کنیم. زود از آن محل دور شدیم و راهمان را به طرف خیابان جاده فرح آباد کج کردیم. ناگهان دیدم از توی جوی آب بخار بیرون می‌آید.»
کد خبر: ۲۸۳۱۲۵
تاریخ انتشار: ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۸ - 14May 2018
جوی آبی که اشک مان را درآورده بود!////// ویژه عید نوروزبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطره‌نویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاب‌ اسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا  ۱۳۶۷)  توسط  انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش ­های دفاع مقدس مازندران در سال ‏‏۱۳۹۶ به چاپ رسید.
 
خاطره پیش رو، روایت «سلطانی (مادر شهیدان برزگر)» از زنان ایثارگر شهرستان ساری است که پژوهش آن توسط «زینب رضایی کیاپی» انجام شد.
 
موقع راهپیمایی‌های قبل از پیروزی انقلاب، پسرهایم جدا در راهپیمایی شرکت می‌کردند و دخترهایم هم همراه با من. یکی از روزها همراه با دخترهایم به سمت امامزاده یحیی ساری رفتم که یک‌دفعه دیدم چشم مردمی که از امامزاده می آیند، پر از اشک است. تعجب کردم. با خودم گفتم: «این دیگر چه داستانی است؟!» جلو رفتم؛ از این و آن جریان گریه را پرسیدم. تازه فهمیدم رژیم، گاز اشک آور زده است. به بچه‌هایم گفتم: «تا گرفتار گاز اشک‌آور نشدیم، یالا اینجا را ترک کنیم!» زود از آن محل دور شدیم و راهمان را به طرف خیابان جاده فرح آباد  که الان اسمش، خیابان «مدرس» است کج کردیم. ناگهان دیدم از توی جوی آب بخار بیرون می آید.
 
با خودم گفتم: «جل الخالق؛ کی اینجا، اتوشویی راه انداخته؛ تا چند روز پیش که اینجا اتوشویی نداشت.» در همین حین احساس کردم که نفسم دارد بند می آید. یکی از آشناها که من را در آن محل دید، گفت: «خانم سلطانی! شما اینجا چه کار می کنید!» بعد من را به سمت مغازه خود برد و پلاستیک و پارچه آتش زد و دود آن را به سمت چشم هایم هدایت کرد.
 
اینجا بود که دریافتم ماجرای بخاری که از توی جوی آب درآمده بود، چه بود. رژیم یک بار دیگر از گاز اشک آور استفاده کرده بود. انگار همه جای ساری از گاز اشک آور پر شده بود.
 
ساعت 2 بعدازظهرِ آن روز که کمی از شدت گاز اشک آورها کم شد، دفترچه همسرم را گرفتم تا از فروشگاه متعلق به ارتش، برای خانه خرید کنم. فروشگاه تعطیل بود. جلوی چهارراه انقلاب، نزدیک مسجد جامع به گروهی از گاردی‌های رژیم برخوردم که بی‌رحمانه به مردم حمله می‌‌کردند.
 
گاردی‌ها رو به مردم فریاد می‌کشیدند: «گم شوید! گم شوید!» من همینطور ایستاده بودم و به یکی از گاردی‌ها خیره شدم. گاردی که دید من از رو نمی‌روم، باتوم خودش را درآورد و با فریاد «گُم شو»، من را دنبال کرد. فرار را بر قرار ترجیح دادم و به طرف «میدان ساعت» رفتم. آنجا هم مملو از گاز اشک آورهایی بود که رژیم برای متفرق کردن مردم از آن استفاده می کرد. از میدان ساعت به طرف خیابان امیرمازندرانی رفتم. رژیم، طرف‌های خیابان امیرمازندرانی را هم که به «مهدی آباد» راه دارد، گاز اشک آور زد.
 
با حجم گازهای اشک‌آور، حالم نامساعد شد. خواستم به طرف منزل بروم که دیدم، کنار بانک، پسرم عسگری آنجا نشسته است. رو به عسگری گفتم: «چرا اینجا نشسته‌ای؟ مگر نمی‌بینی همه جا گاز اشک آور می‌زنند؟ الان اگر گاردی‌ها به تو حمله کنند، از ترس هفتاد ملق میزنی! زود بیا برویم!»
 
رو به من گفت: «آن از داداش‌‌هایم که من را با خودشان نبردند و این از شما که نمی گذارید من در تظاهرات شرکت کنم؛ مگر من مسلمان نیستم؟!»
 
بعد از مقاومتی که به خرج داد، بالاخره دست و بالش را گرفتم و به طرف خانه راه افتادیم.
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها