به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، پنجمین جشنواره خاطرهنویسی دفاع مقدس با موضوع خاطرات نقش زنان ایثارگر مازندرانی در انقلاباسلامی و دفاع مقدس (از سال ۱۳۴۲ تا ۱۳۶۷) توسط انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس مازندران در سال ۱۳۹۶ به چاپ رسید.
خاطرات پیش رو، روایت «فاطمه سلطان علیزاده» از زنان ایثارگر بابلسر است که پژوهش آن توسط «فاطمه حسیننیا» و «مریم احمدی » انجام شد.
«خانه پیش آهنگی» بابل برنامهای از طرف دانشسرایی که در آن درس میخواندم، در نظر گرفته بود. معاون دانشسرا، خانم فرد، با اصرار، من را پشت تریبون بُرد و گفت: «علیزاده! حالا که قرار است مقاله بخوانی، روسریات را بردار! اینطوری، مقاله خواندنت جذابتر به نظر میرسد.»
زیر بار پیشنهاد معاون دانشسرا نرفتم اما چون اجرای مقاله جزو برنامههای دانشسرا بود، رفتم و مقاله را برای حضار خواندم. چند روز بعد، مراسم ویژه پیش آهنگیها در سالن ورزشی بابل برپا شد. سرپیش آهنگها در سالن جمع شده بودند مراسم خیلی باشکوه بود، آنقدر که رییس پیش آهنگی ایران هم در آن حضور داشت.
نوبت به خواندن مقاله من رسید. با پوشش کاملاً اسلامی، مقالهام را برای حاضرین خواندم. احساس رضایت خوبی از اجراء برنامه داشتم. داشتم از سِن پایین میآمدم که برخلاف انتظار، رییس پیش آهنگی ایران وقتی شجاعت و جسارت من را با آن پوشش اسلامی دید، من را با جملات محبتآمیزش تشویق کرد. هنوز که هنوز است، تشویق رییس پیش آهنگی برایم یک مساله تعجب برانگیز جلوه میکند.
در سالن نشسته بودم که بغل دستیام که یک خانم و آقایی بودند، از من پرسیدند: «این چه است که سرت کردی؟ در بیار این روسری را؟!» جواب دادم: «خُب این روسری، حجاب من است.» درحالیکه لباس پیش آهنگی من را توی دستشان گرفته بودند، گفتند: «حجاب تو این است، نه آن روسری!» همان حرف قبلیام را تکرار کردم. خانم گفت: «اعلی حضرت، شاه ایران، این روسری را نشان قهقرایی زن ایرانی میداند؛ آن وقت تو باز میگویی، این حجابِ من است؟!»
رو به آن آقا و خانم گفتم: «اگر اعلی حضرت این را گفته، من را ببرید پیش ایشان تا بگویم که پوشیدن لباس مذهبی، نشانه قهقرایی نیست. مردم ایران به مذهبشان، خیلی اهمیت میدهند.»
همینطور که با آن خانم و آقا صحبت میکردم، یکی که آن طرفتر نشسته بود و به بحث بین ما گوش میداد، آرام دم گوشِ من گفت: «چرا با اینها بحث میکنی؟ اینها ممکن است ساواکی باشند؛ اگر یک مقدار دیگر بحث را ادامه بدهی، احتمال دارد سر از ساواک در بیاوری!»
* * *
یکبار در خیابان سپاه بابلسر بودم. مارش جنگی پخش کرده بودند. فضای شورِ رفتن به جنگ و اعزام بود. آن لحظه مارش، شوق دفاع از وطن را در من زنده کرده بود که وصفش ممکن نیست. به دنبال فرصتی بودم تا بتوانم، هیجانم را به نمایش بگذارم. با همان شور به منزل رسیدم و بلافاصله سراغ پوتین همسرم که پیشتر با آن در مراسم بسیج شرکت کرده بود، رفتم و واکس قشنگی روی آن کشیدم. ساک همسرم را هم آماده کردم و همراه با پوتین براق، بیرون از درِ اتاق گذاشتم و منتظر ماندم که همسرم از راه برسد. شوهرم که آمد، با دیدن ساک و پوتین رزم تعجب کرد و گفت: «فاطمه! اینها دیگر چیست؟» گفتم: «راستش، خیابان سپاه بودم که یکدفعه دیدم، مارش عملیات میزنند و آقایی هم از بلندگو، از مردم دعوت میکرد تا مردها برای رفتن به جبهه، ثبت نام کنند. من که زن بودم و اجازه نداشتم ثبت نام کنم؛ لااقل گفتم بیایم وسایلت را آماده کنم تا عازم جبهه شوی!» همسرم که دید، من مشوق او برای جبهه رفتن هستم، تبسمی روی لبهایش نقش بست و عازم سپاه شد.
انتهای پیام/