برگ آخر دفتر زندگی دو مسافر آرام و خاموش/ پا به پای شهدا از خرمشهر تا رامسر

نمی‌دانم تو کیستی؟ اهل کجایی؟ کجا به شهادت رسیده‌ای؟ اما خوب میدانم خسته‌ای، غریبی، تنهایی. سفر همه را خسته می‌کند و تو را خسته‌تر. اما حالا دیگر آرام بخواب. اینجا برای همیشه منزلگاه توست. خاکهای مرطوب شمال میزبان تواند. اما صبر کن. کمی صبر کن تا گرد و غبار راه را از تنت بزدایم. سالها در سفر بوده‌ای آرام جانم.
کد خبر: ۲۹۰۵
تاریخ انتشار: ۱۷ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۰:۴۴ - 08September 2013

برگ آخر دفتر زندگی دو مسافر آرام و خاموش/ پا به پای شهدا از خرمشهر تا رامسر

خبرگزاری دفاع مقدس: تابستان است و جادههای منتهی به شمال ایران پر از ازدحام مسافرانی است که میخواهند چند روزی را فارغ از خانه و کاشانه در طبیعت سرسبز شمال ایران سپری کنند. اما کسی نمیداند دو مسافر غریب هم این روزها پس از سالها میهمانی در خاکهای جنوب، برای ماوا گرفتن در منزلگاه ابدی خود، غریبانه پای در راه سرزمینی دیگر مینهند. سرزمینی که شاید سرزمین پدری آنها باشد و یا شاید اولین و آخرین بار است که برای همیشه راهی آن دیار میشوند. دو مسافر خسته دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

خاکهای مرطوب رامسر برای میزبانی تو آغوش گشودهاند

هوا گرم است، شرجی است، از همان شرجیهای معروف شمال که همه را کلافه میکند. رامسر پر از ازدحام مسافران است، پر از ازدحام مسافرانی که با خانواده و دوستان راه را پیمودهاند تا مهمان زیباییهای رامسر باشند. دو مسافر خاموش و آرام نیز غریبانه پای در این دیار نهاده اند. دو مسافر آرام که مهمان رامسر شدهاند. دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

قسمت آخر داستان زندگیات، غربت بود

مسافرت خستهات می کند. خاصیت سفر است دیگر. در موطن خودت که نباشی روزها به گونهای دیگر سپری میشوند. غریب که باشی روزها را میشماری تا برگردی. نام سفر با بازگشت عجین شده است اما دو مسافر هستند که هیچگاه برنمیگردند. سالها غریب بودهاند و هنوز هم غریب خواهند بود. دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم

رامسر رانمی شناسم. نام میدانهایش را نمیدانم. من هم مسافرم. مسافری یک روزه که باید برگردد. در ازدحام اتومبیلهایی که به سرعت مسیر را طی میکنند توقف ایجاد میشود. سربازان اتومبیلها را نگه میدارند. نوایی حماسی از آن سوی میدان به گوش میرسد. ماشینی که حامل تابوت شهداست به آرامی مسیر را طی میکند. مسافران متاثر شدهاند. عدهای از اتومبیلها پیاده شدهاند تا این دو مسافر غریب را بدرقه کنند. دو مسافر غریبی که راهی طولانی را پیموده اند. دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

همه این مسافران غریب فرزندان تو هستند

اتومبیل حامل تابوت شهدا به آرامی مسیر را طی میکند و مشایعت کنندگان در ازدحام تشییع گم میشوند. چهره پدران و مادران شهدا قابل تشخیص است. حزنی عمیق در این چهرههای فرتوت نهفته است. حزنی عمیق که با آرامشی عمیق تر گره خورده است. پدران و مادرانی که دلشان به همین مشایعت ها خوش است. همه شهدا فرزندان آنها هستند. همه این مسافران غریب فرزندان آنها هستند. حتی این دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

من تفحص را ندیده ام اما...

من در تفحص نبوده ام، تفحص را ندیدهام. اما میدانم تمام بدنهای غریبی که از خاک به تابوت و بعد از تابوت به خاک منتقل می شوند غریبند. خسته اند. راهی طولانی را طی کرده اند. از جنوب تا هرجا که منزلگاه ابدی آنها باشد، همه آنها غریبند، خسته اند، مانند دو مسافر خسته، دو مسافر غریب، دو مسافر تنها.

برگ آخر دفتر زندگی غریبانه

تشییع تمام میشود. دو پیکر در خاک دفن میشوند و برگ آخر دفتر زندگی دو مسافر گمنام ورق خورده و برای همیشه بسته میشود. مسافران و مجاوران هرکدام به مسیری میروند و همه چیز تمام میشود. آرام زمزمه میکنم:

حکم پیشانی ام این بود که تو گم شوی و

من به دنبال تو یک عمر مسافر باشم"


زهرا شریف پور

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار