فرمانده‌ای که شجاعتش رزمندگان را بهت‌زده کرد

یکی از دوستان شهید شعبان نصیری با بیان خاطره‌ای از این شهید گفت: مترجم شهید نصیری اعتراض کرد که این دیگر چه کسی است؟ سر نترسی دارد. اولین بارم است چنین آدمی می‌بینم.
کد خبر: ۲۹۸۲۴۱
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۲ - 24July 2018

شنبه 16 تیر/ماجرای سر نترس یک فرماندهبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شهید «شعبان نصیری» در دوران دفاع مقدس از بنیان‌گذاران لشکر «بدر»، فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) و گردان امام سجاد (ع) از لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود. وی پس از هشت سال حماسه و سال‌ها فعالیت در عرصه‌های مختلف فرهنگی و اجتماعی، در پی حمله تکفیری‌ها، برای دفاع از حرم عازم عراق شد.

وی سال 95 و در آخرین روز از ماه شعبان در موصل عراق به شهادت رسید.

به مناسبت سالگرد شهادت «شعبان نصیری» بخشی از خاطرات وی را از زبان و دوستان و همرزمانش می‌خوانید.

سر نترس داشت

در لحظات بسیار سخت و اوج تیراندازی دشمن، خیلی مشکل است که هم بتوانی بر ترس و اضطراب خودت غلبه کنی و هم بتوانی عده‌ای دیگر را هم که از ترس توانایی حرکت ندارند، پیش ببری؛ ولی شعبان خیلی خوب از پس این کار برمی‌آمد، آن هم در نهایت آرامش و شجاعت.

از آن فرماندهانی نبود که خودش بایستد عقب و بگوید: «برید جلو» همیشه پیشرو بود. دل شیر داشت. بارها اتفاق افتاد که شرایط آن قدر وحشتناک بود که از هزار نفر نیرو یک نفر هم حاضر نمی‌شد جلو برود. آن وقت بود که خودش یک تنه می‌دوید در دل دشمن! و نیروها هاج و واج محو جرات و شجاعت او می‌شدند.

یادم است یک بار به من گفت: «حمید جان! می‌تونی یه مترجم به من بدی، کنارم باشه؟» گفتم: «باشه، یه نفر است، ولی حاجی! جوونه‌ها! مجرد هم است، پدر مادر داره! اینو دم تیر ندی!» گفت: «باشه باشه» نشان به آن نشان که مدتی بعد مترجم آمد و گفت: «این دیگه کیه؟! من دیگه کنار این نمی‌رم! اصلا سرش نترسه! اولین بارمه همچین آدمی می‌بینم.»

برای نماز خواندن می‌جنگیم

در عملیات خالدیه به شدت مجروح شده بود. پنج تیر خورده بود، 2 تا از ناحیه کتف، 2 تا سر و یکی هم پشت پایش. خون بسیاری از او رفته بود. بردیمش بیمارستان «مدینه الطب». به زحمت خونریزی‌اش را بند آوردند. به محض اینکه دکترها از اتاق بیرون رفتند، گفت: «باید نمازم و بخونم، داره دیر میشه!» گفتم: «حاجی! خونریزتون تازه بند اومده. بذارید شب قضاشو بخونید!»

لبخندی زد و گفت: «چی میگی مهدی جان! نماز واجبه» بعد هم به سختی و زحمت با خاک تیمم کرد و نشست روی صندلی و با همان وضعیتی که داشت، نمازش را خواند. بعد از نماز با حالت اعتراض گفتم: «حاجی! شما به خاطر خدا مجروح شدید، حالا یکم دیرتر نماز می خوندید، چی می‌شد؟!» گفت: «مهدی جان! ما شیعه‌ایم، شیعه از امام حسین (ع) الگو می‌گیره. امام حسین (ع) که روز عاشورا وضعش از من خیلی بدتر بود. تازه ایشون وسط جنگ و تیراندازی نمازشو خوند. ما واسه همین نماز خوندنمون داریم با دشمن جنگ می‌کنیم! اونا هم که می‌خوان ما رو بکشن به خاطر عشقمون به امام حسینه» از همان روز به یقین رسیدم که چنین انسانی با این ایمان و اعتقاد محال است که شهید نشود.

بعد از سال‌ها فرماندهی سرباز شد

حاج ابومهدی (مهندس) می‌گفت: «شهید نصیری زمان دفاع مقدس فرمانده لشکر بدر بود؛ ولی سال‌ها بعد در همین لشکر آمد کنار یک سرباز ایستاد». دنبال مقام و امتیاز نبود. خیلی خاکی بود. اصلا نشان نمی‌داد که مسوولیتی دارد. بعد از شهادتش که ما جایگاهش را توضیح دادیم، بچه‌های جوان تعجب کرده بودند. می‌گفتند ما فکر می‌کردیم یک آدم معمولی است.

با وجود آنکه خودش واقعا بصیرت داشت؛ ولی باز هم سفارشمان می‌کرد که نگاهمان به علما باشد. به خصوص اعتقاد قلبی و عمیقی به حضرت آیت الله خامنه‌ای داشت. می‌گفت هر لحظه باید ببینیم «حضرت آقا» از ما چه می خواهد. با مخالفین رهبری حرف نمی‌زد. می‌گفت: «این حرف‌ها را اصلا نباید بشنویم».

حضرت آقا وقتش با ارزش است

یک‌بار به او گفتم: «چرا خدمت حضرت آقا نمی‌ری؟! زیارت ایشون از نزدیک خیلی حس خوبی داره، حتی در حد چند کلمه» چون می‌دانستم که اگر بخواهد امکان آن برایش مهیا می‌شود. با لحن آرام و مظلومی گفت: «حیف وقت حضرت آقا نیست؟ ایشون وقتش ارزش داره. حتما تو همون چند دقیقه کارای مهم و موثری انجام میده، من خودم و در حدی نمی‌بینم که وقتشونُ بگیرم.» علاقه‌اش به حضرت آقا تا این حد واقعی بود.

برای دیگران خودش را به سختی می‌انداخت

یک انگشتر فیروزه‌ای گران‌قیمت داشتم که خیلی برای من اهمیت داشت. یکی از بچه‌ها باعث شد که موقع وضو گرفتن، در چاه آب بیُفتد. خیلی عصبانی شدم و شروع کردم به دعوا. هیچ چیز آرامم نمی‌کرد، غیر از خود انگشتر. از عصبانیت چاقوی بزرگی برداشتم و رفتم سمت ماشین دوستم که آن را خط بیاندازم و تلافی کنم. حاجی از راه رسید، با اینکه به زبان ما مسلط نبود؛ ولی من را از دوستان عراقی‌ام هم بهتر می‌شناخت. وقتی ماجرا را فهمید دستش را کرد در یک کیسه و فروکرد در چاه فاضلاب! یک ساعت میان آن همه آشغال دنبال انگشتر می‌گشت! انگشترم پیدا نشد؛ ولی عصبانیتم فروکش کرد و شرمنده‌اش شدم.

همیشه همینطور بود. برای آرامش دیگران خودش را به سختی می‌انداخت.

روزه ات را باز کن

من دوست داشتم روزه بگیرم، ولی مشکل جسمی داشتم و برایم ضرر داشت. هر روز نیت روزه می‌کردم و حدود ساعت 10 صبح می‌آمد به من آب تعارف می‌کرد تا افطار کنم. می‌گفت: «ثوابشو می‌بری.» یک بار ساعت 10 گذشت و نیامد!

زنگ زدم گفتم: «کجایی پس؟ نمیایی روزمو باز کنی؟» خندید و گفت: «من اومدم ایران. الان عکس یه پارچ آب برات می‌فرستم، روزتو باز کن!»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار