روایتی خواهرانه از دیدار با جنازه شهید؛

آیا تو برادر منی؟

خواهر شهید محمد تاجیک نقل می‌‌کند: «وقتی روی جنازه برادرم را برداشتند، یاد گفتار حضرت زینب (س) در کربلا افتادم. با مشت به سینه‌ام زدم و گفتم: آیا تو برادر منی؟ آیا تو پسر مادر منی؟».
کد خبر: ۲۹۹۵۲۸
تاریخ انتشار: ۲۵ تير ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۸ - 16July 2018

وقتی محمد را دیدم گفتم: «آیا تو برادر منی؟»به گزارش خبرنگار دفاع پرس از تهران، «محمد تاجيک» در سال 1341 در خانواده‌ای مذهبی و كشاورز در روستای «پوئينک» ورامین چشم به جهان گشود.

وی هفتمين فرزند خانواده بود. دوران ابتدايی و راهنمايی را در همان روستا به پايان رساند و دبيرستان را در رشته علوم تجربی در دبيرستان «شهيد شيرازی» ورامين با موفقيت به پايان رسانيد.

در اين دوران بچه‌های نوظهور مجاهدين خلق «منافقين» دور و برش پرسه می‌زدند تا روی او تأثير گذاشته و وی را منحرف سازند؛ ولی از آنجايی كه محمّد در خانواده‌ای مذهبی و انقلابی پرورش يافته بود و همه افراد آن به امام و انقلاب عشق می ورزيدند، موفق به انجام نقشه خود نشدند.

محمد پس از اتمام تحصيلات علاقه داشت به عضويت سپاه دربيايد؛ ولی مادرش از آنجايی كه به ادامه تحصيلات او اهميّت می‌داد و از طرفی فرزند ديگرش «كيوان» در جبهه  و ديگری «نعمت الله» در لبنان مشغول مبارزه بودند، به عضویت محمد رضايت نمی‌داد.

دوستش كه شوق خدمت در سپاه را در او می‌بيند به مادرش قول می‌دهد كه او را به جبهه نمی‌فرستند و به اين شكل «محمد» عضو سپاه می شود.

اوايل در مخابرات و سپس در بخش های ديگر فعاليت می كرد. نهايت او پس از گذراندن دوره بهياری، در حالی كه مشغول خواندن «پيراپزشكی» بود، در بهداری سپاه «ورامين» با حفظ نیروی بيمارستان «نجميّه» تهران، به خدمت می پرداخت، اما او خودش اينجا و دلش بی‌تاب جبهه بود، ولی از جبهه رفتن خبری نبود. حقوق ناچيز خود را به مدت شش ماه نذر كرد تا اينكه حاجتش روا شد و بقيه عمر خود را در جبهه ها گذراند.

وی مرهمی بر دل مجروحين و مايه آرامش آنها بود، ولی او را تنها ديدار حق آرام می‌ساخت. تا اينكه در حالی كه معاونت بهداری «تيپ 63 حضرت خاتم» را عهده دار بود، در تاريخ 1365/4/25 در جریان عملیات آزاد سازی «مهران» همراه با مسئول بهداری تيپ مورد اصابت مستقيم راكت دشمن قرار گرفتند و به ديدار الله نائل آمدند.

ندای زینب‌گونه

راوی: خواهر شهيد

برادرها و اطرافيان رفت و آمدهايی داشتند كه ما كمی مشكوک شده بوديم. بی‌خبر بوديم. ديگر پنهان‌كاری آنها فايده‌ای نداشت. مادرم بايد مطلع می‌شد «محمد» را از مقابل سپاه تا روستای «پوئينک» تشييع می كردند.

برادرم مقابل مادرم نشست و بعد از مقدمه چينی گفت: محمد زخمی شده و در بیمارستان‌های یکی از شهرستان‌هاست». برادرم کامل صحبت نمی کرد  و مادرم بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت: «بلند شید بریم؛ همه بیمارستان‌ها را می‌گردیم».

برادرم که بی‌تابی مادرم را می دید، طاقت نیاورد، شروع کرد به گریه کردن و گفت: «محمد شهید شده».

برای ديدن پيكر «محمد» در سپاه «ورامين» مادرم نيامد. می‌گفت: «می‌خواهم تصویر زنده و سالم بودن محمد در ذهنم باشد. نمی‌خواهم خاری را به پایش فرو رفته ببینم، چه برسد به کشته‌اش».

برادرم كه می‌دانست پيكر محمد سوخته و حتی چندان قابل شناسايی نيست، به من گفت: «نمی‌خواد بیایی، شاید طاقت نداشته باشی. آخه محمد کمی پاش سوخته».

من هم گفتم: اگه حتی يه انگشت از او مانده باشه بايد بيام و ادای احترام كنم. من كه مقامم از حضرت زينب بالاتر نيست. وقتی روی جنازه محمد را برداشتند، یاد گفتار حضرت زینب (س) در کربلا افتادم. با مشت به سینه‌ام زدم و گفتم: آیا تو برادر منی؟ آیا تو پسر مادر منی؟

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار