بُرشی از کتاب «سلام بر ابراهیم»؛

ماجرای انصراف «ابراهیم» از مسابقه/ با نفس خودش کشتی گرفت و پیروز شد

در بخشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» آمده است: «شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط «ابراهیم» بود. وقتی هم می‌خواستیم لباس بپوشیم و برویم. حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه؟».
کد خبر: ۳۰۱۲۱۸
تاریخ انتشار: ۰۲ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۴۲ - 24July 2018

خیره‌شدن حاج حسن به صورت «ابراهیم»/ روزِ مسابقه قهرمانِ واقعی مشخص شدبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بی‌شمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کرده‌اند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینه‌های زندگی می‌رسیم.

شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را به‌خوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.

ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که هم‌چون مردان بزرگ زندگی‌اش را به پیش برد.

در ادامه بُرش‌هایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را می‌خوانید.

«سيد حسين طحامی (کشتی‌گير قهرمان جهان)‌ به زورخانه ما آمده بود و با بچه‌ها ورزش می‌کرد. هرچند مدتی بود که سيد به مسابقات قهرمانی نمی‌رفت، اما هنوز بدنی بسيار ورزيده و قوی داشت. بعد از پايان ورزش رو کرد به حاج حسن و گفت: حاجی، کسی هست با من کشتی بگيره؟ حاج حسن نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت: ابراهيم، بعد هم اشاره کرد؛ برو وسط گود.

معمولا در کشتی پهلوانی، حريفی که زمين بخورد یا خاک شود می‌بازد. کشتی شروع شد. همه ما تماشا می‌کرديم. مدتی طولانی دو کشتی‌گير درگير بودند. اما هيچ‌کدام زمين نخوردند. فشار زيادی به هر دو نفرشان آمد، اما هيچ‌کدام نتوانست حريفش را مغلوب کند. اين کشتی پيروز نداشت. بعد از کشتی سيد حسين بلند بلند می‌گفت: بارک‌الله، بارک‌الله، چه جوان شجاعی، ماشاءالله پهلوون.

ورزش تمام شده بود. حاج حسن خيره خيره به صورت ابراهيم نگاه می‌کرد. ابراهيم آمد جلو و با تعجب گفت: چيزی شده حاجی؟ حاج حسن هم بعد از چند لحظه سکوت گفت: تو قديم‌های اين تهرون، دوتا پهلوون بودند به نام‌های «حاج سيد حسن رزاز» و «حاج صادق بلورفروش»؛ اون‌ها خيلی با هم دوست و رفيق بودند. توی کشتی هم هيچ‌کس حريفشان نبود. اما مهم‌تر از همه اين بود که  بنده‌های خالصی برای خدا بودند. هميشه قبل از شروعِ ورزش کارشان رو با چند آيه قرآن و يه روضه مختصر و با چشمان اشک‌آلود برای آقا اباعبدالله (ع) شروع می‌کردند. نَفَس گرمِ حاج صادق و حاج سيد حسن، مريض رو شفا می‌داد.

بعد ادامه داد: ابراهيم، من تو رو يه پهلوون می‌دونم، مثل اون‌ها. ابراهيم هم لبخندی زد و گفت: نه حاجی، ما کجا و اون‌ها کجا. بعضی از بچه‌ها از اين‌که حاج حسن اين‌طور از ابراهيم تعريف می‌کرد، ناراحت شدند. فردای آن روز پنج پهلوان از يکی از زورخانه‌های تهران به آن‌جا آمدند. قرار شد بعد از ورزش با بچه‌های ما کشتی بگيرند. همه قبول کردند که حاج حسن داور شود. بعد از ورزش کشتی‌ها شروع شد. چهار مسابقه برگزار شد، دو کشتی را بچه های ما بردند، دو تا هم آن‌ها. اما در کشتی آخر كمی شلوغ‌کاری شد. آن‌ها سر حاج حسن داد می‌زدند. حاج حسن هم خيلی ناراحت شده بود. من دقت کردم و ديدم کشتی بعدی بين ابراهيم و يکی از بچه‌های مهمان است. آن‌ها هم که ابراهيم را خوب می‌شناختند، مطمئن بودند که می‌بازند. برای همين شلوغ‌کاری کردند که اگر باختند تقصير را بیاندازند گردن داور. همه عصبانی بودند. چند لحظه‌ای نگذشت که ابراهيم داخل گود آمد. با لبخندی که بر لب داشت به همه بچه‌های مهمان دست داد. آرامش به جمع ما برگشت. بعد هم گفت: من کشتی نمی‌گيرم؛ همه با تعجب پرسيديم: چرا؟ كمی مكث كرد و به آرامی گفت: دوستی و رفاقت ما خيلی بيشتر از اين حرف‌ها و كارها ارزش داره. بعد هم دست حاج حسن را بوسيد و با يک صلوات پايان کشتی‌ها را اعلام کرد.

شايد در آن روز برنده و بازنده نداشتيم. اما برنده واقعی فقط ابراهيم بود. وقتی هم می‌خواستيم لباس بپوشيم و برويم، حاج حسن همه ما را صدا کرد و گفت: فهميديد چرا گفتم ابراهيم پهلوانه؟ ما همه ساکت بوديم. حاج حسن ادامه داد: ببينيد بچه‌ها، پهلوانی يعنی همين‌کاری که امروز ديديد. ابراهيم امروز با نَفس خودش کشتی گرفت و پيروز شد. ابراهيم به خاطر خدا، با اون‌ها کشتی نگرفت و با اين کار جلوی کينه و دعوا را گرفت. بچه‌ها پهلوانی يعنی همين کاری که امروز ديديد.

داستان پهلوانی‌های ابراهيم ادامه داشت تا ماجراهای پيروزی انقلاب پيش آمد. بعد از آن اکثر بچه‌ها درگير مسائل انقلاب شدند و حضورشان در ورزش باستانی خيلی کمتر شد. تا اينکه ابراهيم پيشنهاد داد که صبح ‌ها در زورخانه نماز جماعت صبح را بخوانيم و بعد ورزش کنيم و همه قبول کردند. بعد از آن هر روز صبح برا‌ی اذان در زورخانه جمع می‌شديم. نماز صبح را به جماعت می‌خوانديم و ورزش را شروع می‌کرديم. بعد هم صبحانه مختصری می‌خوردیم و به سر کارهايمان می‌رفتيم. ابراهيم خيلی از اين قضيه خوشحال بود؛ چرا که از طرفی ورزش بچه‌ها تعطيل نشده بود و از طرفی بچه‌ها نماز صبح را به جماعت می‌خواندند. هميشه هم حديث پيامبر گرامی اسلام (ص) را می‌خواند: «اگر نماز صبح را به جماعت بخوانم در نظرم از عبادت و شب زنده‌داری تا صبح محبوب‌تر است.»

با شروع جنگ تحميلی فعاليت زورخانه بسيار کم شد. اکثر بچه‌ها در جبهه حضور داشتند. ابراهيم هم کم‌تر به تهران می‌آمد. يک‌بار هم که آمده بود، وسایل ورزش باستانی خودش را برد و در همان مناطق جنگی بساط ورزش باستانی را را‌ه‌اندازی کرد.

زورخانه حاج حسن توکل، در تربيت پهلوان‌های واقعی زبانزد بود. از بچه‌های آنجا (زورخانه حاج حسن)  به‌جز ابراهيم، جوان‌های بسياری بودند که در پيشگاه خداوند پهلوانی‌شان اثبات شده بود. آن‌ها با خون خودشان ايمان‌شان را حفظ کردند و پهلوان‌های واقعی همين‌ها هستند.

دوران زيبا و معنوی زورخانه حاج حسن در همان سال‌های اول دفاع مقدس، با شهادت شهيد حسن شهابی مرشد زورخانه، شهيد اصغر رنجبران فرمانده تیپ عمار و شهيدان سيدصالحی، محمد شاهرودی، علی خرم‌‎دل، حسن زاهدی، سيد محمد سبحانی، سيدجواد مجدپور، رضا پند، حمدالله مرادی، رضا هوريار، مجيد فريدوند، قاسم كاظمی، ابراهيم و چندين شهيد ديگر و هم‌چنين جانبازی حاج علی نصرالله، مصطفی هرندی وعلی مقدم و هم‌چنين درگذشت حاج حسن توکل به پايان رسيد. مدتی بعد با تبديل محل زورخانه به ساختمان مسکونی، دوران ورزش باستانی ما هم به خاطره‌ها پيوست.»

راوی: حسین‌ الله‌کرم

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار