ماجرای مسافرکشی یک فرمانده مستشاری

همرزم شهید شعبان نصیری می‌گوید: انگار نه انگار مستشار نظامی بود، هر بار وقتی با ماشین از کنار نیرو‌ها رد می‌شد، آن‌ها را سوار می‌کرد.
کد خبر: ۳۰۱۹۵۹
تاریخ انتشار: ۰۹ مرداد ۱۳۹۷ - ۰۲:۱۲ - 31July 2018

ماجرای مسافرکشی یک فرمانده مستشاریبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، «شعبان نصیری» در آخرین روز از ماه شعبان سال 95 در موصل عراق به شهادت رسید. وی در دوران هشت سال دفاع مقدس از بنیان‌گذاران لشکر «بدر»، فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) و گردان امام سجاد (ع) از لشکر 10 سیدالشهدا (ع) بود و پس از هشت سال حماسه و سال‌ها فعالیت در عرصه‌های مختلف فرهنگی و اجتماعی با حمله تکفیری‌ها برای دفاع از حرم‌های مطهر عازم عراق شد. در ایام سالگرد شهادت این سردار شهید بخشی از خاطرات وی را از زبان خانواده و دوستانش می‌خوانید:

زمانی که روح بر جسم غلبه می‌کند

دشمن در عملیات فلوجه ما را غافلگیر کرد و مدام به سمت ما شلیک می‌کرد. ما هم پشت یک تل کوچک پناه گرفته بودیم. یک دفعه دیدم از پشت یک دلاور بی‌اعتنا به شلیک‌های دشمن به ما نزدیک می‌شود! حاج شعبان آمد بالای سر ما و به حالت ایستاده با دوربینش منطقه را رصد کرد.

او که متوجه ترس من شده بود، گفت: «آقا سید به آیه و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی اعتقاد داری؟» گفتم: «حاجی تا حالا نشده گلوله‌ای بزنم و این آیه را نخوانم». گفت: «حالا معکوسش کن پسرم» گفتم: «یعنی چه حاجی؟» گفت: «یعنی اون گلوله‌ای که دشمن داره سمتت می‌زنه، اگه خدا بخواد می خوره، اگه نخواد نمی خوره.»

حرفش خیلی روی من تاثیر گذاشت. وقتی بلند شدم ایستادم، گفت: «اینجاست که روح بر جسم غلبه می‌کنه، ولی اگر جسم بر روح غلبه کنه، باختی.»

فرمانده مستشاری که مسافرکشی می‌کرد

انگار نه انگار که مستشار نظامی بوده و برای خودش کسی بود. وقتی با ماشین از کنار نیروها رد می‌شدیم آن‌ها را سوار می‌کرد و به مقصد می‌رساند. بعضی وقت‌ها آنقدر توقف می‌کرد و نیروها را پیاده و سوار می‌کرد که کلافه می‌شدم و می‌گفتم: «حاج نصیر! شما مثلا سردار ایرانی هستی، نباید مسافر بزنی» می‌گفت: «من در بند این حرفا نیستم. این فکرا اجازه رشد کردن به آدم نمیده.» به معنای واقعی کلمه متواضع بود.

نماز مردمی

وقت‌هایی که نماز فرادا می‌خواند با طول و تفسیر، تعقیبات، دعا و نیایش همراه بود؛ ولی زمانی که عده‌ای به او اقتدا می‌کردند با کمترین مستحبات نماز جماعت را اقامه می‌کرد و بعد از نماز هم زیاد نمی‌نشست.

همین کار او باعث می‌شد، عده‌ای (به خصوص جوان‌ترها) نماز خود را به جماعت بخوانند، چون می‌گفتند: «نمازهای حاج شعبان خوبه، کشش نمیده.»

مهمترین دغدغه‌اش مردم بود

حاج شعبان برای نیروهای خود مثل یک معلم بود، شاید هم مثل یک پدر. آدم‌ها یکی از مهم‌ترین دغدغه‌هایش بود. نصیحتشان می‌کرد؛ ولی با صبوری. انتظار نداشت یکباره حرفش را تمام و کمال گوش کنند.

همیشه می‌گفت: «شما عراقی‌ها یک اشکال بزرگ دارید، خیلی سیگار می‌کشید.» خودش با سیگار دشمن بود. واقعا از بوی سیگار بدش می‌آمد و از هم‌نشینی با آدم‌های سیگاری اذیت می‌شد. برای همین با وجود علاقه‌ی زیادی که به هم داشتیم، اتاقمان از هم جدا بود.

یکبار آمد و گفت: «بریم منطقه» گفتم: «من نمیام» پرسید: «چرا؟» گفتم: «آخه من سیگار می‌کشم» گفت: «خب بشین عقب. شیشه رو هم یه ذره بکش پایین.» گفتم: «نه. من با اون یکی ماشین میام» گفت: «نه. با ما بیا، ولی خیلی سیگار نکش. دو سه تا بکش. مثلا تا سامرا یکی بکش» حاضر بود با بوی سیگار من اذیت بشود؛ ولی من به این بهانه کمتر سیگار بکشم.

کیک باباجون

مدتی بود که به بچه‌ها قول داده بودم، هر وقت باباجون بیاید برای آن‌ها کیک درست کنم. بلاخره آمد. بچه‌ها هم پایشان را در یک کفش کردند که باید به قولت عمل کنی. آن قدر مشغول صحبت شدیم که متوجه نشدم چطور شد که کیک کاملا سوخت.

دود و بوی سوختگی تمام خانه را پر کرده بود. همه ما به فکر این بودیم که چطور بو را از بین ببریم که دیدم او فورا از خانه بیرون رفت. فکر کردم از بوی سوختگی فرار کرد. کیک سوخته را به بالکن بردیم و در و پنجره را باز کردیم؛ ولی سوال‌های بچه‌ها شروع شد که پس کیک کی آماده می‌شود؟ ما کیک می‌خواهیم.

داشتم فکر می‌کردم جوابشان را چه بدهم که آمد و به سرعت رفت داخل آشپزخانه و کیکی را که خریده بود، یواشکی در ظرفی قرار داد و بچه‌ها را صدا زد و گفت: «بچه ها! بدویید بیایید! کیک آماده شد.» بچه‌ها خوردند و گفتند: «چه خوشمزه شده. مامان همیشه از این کیک‌ها درست کن.» نگاهی به من انداخت و با خنده گفت: «عروسمون کدبانوئه»

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار