ازدواج آسان (2)/

قرارُ مدار یک ازدواج خاص

همیشه نگرش من به ازدواج کمی خاص تر از بقیه بود. خاص نه به معنای لاکچری بودنُ این حرف ها. نه! ازدواجی را دوس داشتم که کمتر کسی به آن فکر می کند. روایاتُ آیات را که دنبال می کردم آخر سر به این نتیجه می رسیدم که ازدواج باید سهلُ ساده و بدون تشریفاتُ بریزُ بپاش باشد.
کد خبر: ۳۰۲۲۴۸
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۱:۴۳ - 01August 2018

قرارُ مدار یک ازدواج خاصگروه فرهنگ و هنر دفاع پرس: دفاع از حرم محصور در جنگ و شهادت نیست. دفاع از حرم حدُ حدود مشخصی ندارد. یک نفر با پوشیدن لباس رزمُ محکم کردن بند پوتین‌هایش به جنگ با کفار می‌رود و می‌شود مدافع حرم و شخص دیگری با حجاب و متانت زینب گونه‌اش می‌شود مدافع حریم آل الله (علیه السلام). قطع به یقین مدافع حرم که باشی سرمشق زندگیت می‌شود آیاتُ روایات و سبک زندگی‌ات می‌شود سبک زندگی اهل بیت (علیه السلام).

رامین فرهادی یکی از مدافعان حریم آل الله (علیه السلام) در سلسله یادداشت‌هایی از چگونگی ترغیب وی به امر ازدواج توسط همرزمانش می‌گوید.

وی در دومین شماره از یادداشت های خود آورده:

ماموریت مان در سوریه تمام شده بودُ قرار بود تا دو سه روز آینده به ایران برگردیم. مصطفی طبق معمول می گفت وقتی برگشتیم، بیخیال ازدواج نشو و کار را یکسره کن. دو سه بار هم موضوع ازدواجم را با همسرش مطرح کرد تا اگر دختر خوبی سراغ دارد معرفی کند که در نهایت امر این اتفاق افتادُ سرُ سامان گرفتم.

روز وداع وقتی مشرف شدیم برای زیارت، از خانم جانمان حضرت زینب ( سلام الله علیها) خواستم همسری که خودشان صلاح می دانند برایم دستُ پا کنند. البته یک سری مشخصاتُ خواسته ها را برای عمه جانمان گفتمُ می دانستم اهل بیت (علیه السلام) بهترین ها را برای محبینشان می خواهند. ببخشید که سرِ تان را درد آوردم. می خواستم مقدمه ای بگویم از آنچه که مرا دوباره به سمت ازدواج سوق داد. البته مقدمه که چه عرض کنم اما سپاس از نگاهتان که نوشته ها را دنبال می کنید.

همیشه نگرش من به ازدواج کمی خاص تر از بقیه بود. خاص نه به معنای لاکچری بودنُ این حرف ها. نه! ازدواجی را دوس داشتم که کمتر کسی به آن فکر می کند. روایاتُ آیات را که دنبال می کردم آخر سر به این نتیجه می رسیدم که ازدواج باید سهلُ ساده و بدون تشریفاتُ بریزُ بپاش باشد. بارها حضرت امام خامنه ای را می دیدم که سخن از ازدواج ساده و مراسمات بدون اسراف می زد. یکی از شروطی که ایشان در سال های قبل برای خواندن خطبه عقد بین جوان ها داشت همین مهریه ی کم به تعداد 14 عدد بود. یا مثلا اینکه من دوس نداشتم عروسی بگیرمُ در خرید جهیزیه عروس ولخرجی کنم. خیلی ها در جواب این کار می گفتند: تهیه جهیزیه با عروس استُ قرار است ایشان و خانواده شان پول بدهند. تو چرا کاسه داغ تر از آش شده ای؟ من هم دلایلم را مو به مو می گفتمُ  در اکثر اوقات کلامُ دلایلم را می پذیرفتند.

ایام نوروز سال 94 بود. خانواده برای مسافرت رفته بودند شمال. من به دلیل اینکه در اداره مان نیروی جایگزین نداشتم مجبور شدم در تهران بمانم. مادر و برادرم در نبود من برای ازدواجم تصمیماتی گرفته بودند. اینکه فلانی دختر خوبی استُ ما هم خودش و خانواده اش را می شناسیم. پس بهتر است زودتر از این حرف ها اقدام کنیم. وقتی از سفر برگشتند به من گفتند که فلانی را برای تو در نظر گرفته ایم. اگر خودت مایلی قرارُ مدار خواستگاری را بچینیم. خجالت کشیده بودمُ به مادرم گفتم فلانی برای من مثل خواهر است. من از بچگی خانه شان بزرگ شده و از خانواده ایشان خجالت می کشم. مادرم گفت اگر دختر را پسندیده ای بگو و بقیه چیزها را بسپار به من. کلی لب گزیدمُ خجالت ها کشیدم تا راضی شدم برای این امر خیر. مادرم تماس گرفتُ رفت تا مسائل اولیه را مطرح کند. مثلا اینکه مهر 14 سکه باشد. اما ما برای اینکه عروس پشتوانه و دلگرمی داشته باشد بعد از عروسی ملک یا زمینی به نامش می کنیم. یا مثلا عروسی مد نظر ما عروسی ای نیست که بزنُ بکوب داشته باشد و از این قبیل حرف ها. خب خداروشکر خانواده عروس هم این شرایط را پذیرفته و قرار خواستگاری رسمی گذاشته شد. چند شب بعد همراه پدرُ مادر رفتیم برای خواستگاری. همانطور که عرض کردم خانواده ها از قبل، همدیگر را می شناختند. پدرُ مادرها کلی حرف زدنُ بگو بخند راه انداختند. حاج آقای ما کسب اجازه کردند تا منو عروس خانم برای آشنایی بیشترُ صحبت های قبل از ازدواج برویمُ حرف هایمان را بزنیم. کلی صحبت شد. آنچه که نیاز های ابتدایی زندگی بود مطرح شدُ به بحث نشستیم. الحمدلله جلسه‌ی خوبی بود. از زمان غافل شده بودیمُ نمی دانستیم ساعت چند است.

 مادر عروس خانم آمدُ گفت چه خبرتان است. روزهای دیگر هم برای حرف زدن وقت هست. ما هم از خجالت آب شدیمُ بالاخره با کلی کم رویی رفتیم طبقه پایین. وقتی داخل شدیم دیدم همه نشسته و تلویزیون می بینند. خلاصه آن شب تمام شدُ به خانه برگشتیم. مادرم از کمُ کیف صحبتا ها پرسیدُ منم گفتم که همه چیز خوب پیش رفت.

یکی دو جلسه دیگر هم صحبت شدُ تقریبا همه چیز نهایی شده بود. مادرم بعد از چند وقت تماس گرفت تا زمان بله برون را هماهنگ کند. خانواده عروس بعد از کلی تعارفُ مقدمه چینی گفتند که مهر 313 سکه باشه. مادرم آنقدر به این خانواده ارادت داشت که مایل بود قبول کنم.

به مادرم گفتم عزیز دلم، من همیشه برای دوستانم در حد کم هم شده الگو بودم. همیشه مسائل این چنینی خودشان با من مطرح می کردنُ از من مشاوره می گرفتن. من همیشه برای رفقایم زندگی آسان با مهر کم را مثال زده و می گفتم برای شروع زندگی سخت نگیرید. توکل کنیدُ پا پیش بگذارید. حالا اگر خودم این کار را رعایت نکنم می شود مثال رطب خوردهُ منع رطب کرده.

ادامه دارد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار