بُرشی از کتاب «سلام بر ابراهیم»؛

«ابراهیم» دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرد

در بخشی از کتاب «سلام بر ابراهیم» آمده است: «ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت، شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست؛ رضایت، به‌خاطر این‌که یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود.»
کد خبر: ۳۰۲۶۶۵
تاریخ انتشار: ۱۴ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۱:۱۰ - 05August 2018

«ابراهیم» دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کردبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، از صدر اسلام تا امروز، دیار سلمان فارسی، بی‌شمار جوانان رشیدی را که در راه حق جانفشانی کرده‌اند، به خود دیده است. به راستی که تولد «ابراهیم» برگ زرینی در تاریخ انقلاب است؛ زیرا با مطالعه سرگذشت زندگی شهید «ابراهیم هادی» به یک انسان کامل در همه زمینه‌های زندگی می‌رسیم.

شهید هادی چهارمین فرزند خانواده بود. پدرش مشهدی محمدحسین به ابراهیم علاقه خاصی داشت. ابراهیم نیز منزلت پدر خویش را به‌خوبی شناخته بود. پدری که با شغل بقالی توانسته بود فرزندانش را به بهترین نحو تربیت کند.

ابراهیم نوجوانی بیش نبود که طعم تلخ یتیمی را چشید. از آنجا بود که هم‌چون مردان بزرگ، زندگی‌اش را به پیش برد.

در ادامه بُرش‌هایی از کتاب «سلام بر ابراهیم» را می‌خوانید.

«عصر یکی از روز‌ها بود. ابراهیم از سر کار به خانه می‌آمد. وقتی وارد کوچه شد، برای یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد. با دختری جوان مشغول صحبت بود. پسر، تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت. می‌خواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد. این‌بار تا می‌خواست از دختر خداحافظی کند، متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک‌شدن به آن‌هاست. دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست‌دادن. پسر ترسیده بود؛ اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت. قبل از این‌که دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت: ببین، تو کوچه و محله ما این چیز‌ها سابقه نداشته. من، تو و خانواده‌ات رو کامل می‌شناسم، تو اگه واقعا این دختر رو می‌خوای من با پدرت صحبت می‌کنم که...

جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت: نه، تورو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم. غلط کردم، ببخشید و... ابراهیم گفت: نه، منظورم رو نفهمیدی، ببین، پدرت خونه بزرگی داره، تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت می‌کنم. ان‌شاءالله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی می‌خوای؟ جوان که سرش را پایین انداخته بود، خیلی خجالت‌زده گفت: بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی می‌شه. ابراهیم جواب داد: پدرت با من، حاجی رو من می‌شناسم، آدم منطقی و خوبیه. جوان هم گفت: نمی‌دونم چی بگم، هرچی شما بگی. بعد هم خداحافظی کرد و رفت.

شب بعد از نماز، ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی پیدا کند، باید ازدواج کند. در غیر اینصورت اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جواب‌گو باشد؛ و حالا این بزرگتر‌ها هستند که باید جوان‌ها را در این زمینه کمک کنند. حاجی حرف‌های ابراهیم را تایید کرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد، اخم‌هایش رفت تو هم.

ابراهیم پرسید: حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ کنه و تو گناه نیفته، اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟ حاجی بعد از چند لحظه سکوت، گفت: نه. فردای آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... .

یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمی‌گشت، شب بود. آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست. رضایت، به‌خاطر این‌که یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگی‌شان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا می‌دانند.»

راوی: رضا هادی

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار