مادر یک شهید و یک اسیر در گفت‌وگو با دفاع پرس:

سه فرزندم را در یک روز راهی جبهه کردم/ با لباس سبز به استقبال پیکر فرزندم رفتم

صدیقه حجتی گفت: به چهره‌های سه پسرم که نگاه ‌کردم، شهادت را در چشمان مسعود ‌دیدم. از زندگی مشترک مسعود تنها دو هفته می‌گذشت. آن روز گمان نمی‌کردم که چند روز بعد خبر شهادت و اسارت فرزندانم را به من بدهند.
کد خبر: ۳۰۸۶۴۲
تاریخ انتشار: ۰۵ مهر ۱۳۹۷ - ۰۷:۳۰ - 27September 2018

سه فرزندم را در یک روز راهی جبهه کردم/ با لباس سبز به استقبال پیکر فرزندم رفتم///منتشر نشود/// هفته دفاع مقدسگروه حماسه و جهاد دفاع پرس: هر سه فرزندش را در یک روز از زیر قرآن گذراند و راهی جبهه کرد. او در توصیف آن لحظه روایت کرد: «به چهره‌های سه پسرم که نگاه ‌کردم، شهادت را در چشمان مسعود ‌دیدم. از زندگی مشترک مسعود تنها دو هفته می‌گذشت. آن روز گمان نمی‌کردم که چند روز بعد خبر شهادت و اسارت فرزندانم را به من بدهند.»

مشتاقانه پای سخنان مادری نشستیم که تجربه مادر شهید، مادر جانباز و مادر اسیر بودن را دارد. صدیقه حجتی بانویی است که با تشویق فرزندش وارد حوزه فرهنگی شد و پس از شهادت فرزند رشیدش فعالیت‌های خودش را گسترش داد تا آنجایی که امروز جزو معتمدین بنیاد شهید و امور ایثارگران شناخته شده و دیدار خانواده شهدا می‌رود.

این مادر شهید سخنانش را اینگونه آغاز کرد: «پدرم از روحانیان بزرگ بروجرد بود. در دوران رژیم پهلوی که عزاداری ممنوع بود پدرم در ایام محرم و سالروز شهادت ائمه مراسم عزاداری در خانه برپا می‌کرد. اگر ساواک از برگزاری چنین مراسم‌هایی با خبر می‌شد، واکنش بدی نشان می‌داد. آن زمان سعید شیرخوار بود. زمانی که می‌خواستم به او شیر بدهم، شیرم با اشک چشمانم مخلوط می‌شد. خداوند سه فرزند پسر و یک دختر به ما عطا کرد که تمامی آن‌ها در مراسم‌‌های مذهبی بزرگ شدند. فرزندان من مراسم‌های مذهبی را در مدرسه اجرا می‌کردند.

سعید موذن مسجد بود. به قدری زیبا اذان می‌گفت که همسایه‌ها پیش از آغاز نماز به مسجد می‌آمدند تا صدای او را بشنوند. او پیش از پیروزی انقلاب اسلامی دیپلمش را گرفت و برای ادامه تحصیل راهی آمریکا شد. او در آمریکا نیز فعالیت‌های فرهنگی همچون حضور در راهپیمایی برای پشتیبانی از سیاه پوستان مسلمان می‌پرداخت. زمانی که انقلاب به پیروزی رسید، همزمان با ورود امام راحل به کشور، او نیز همراه با دانشجویان خط امام بازگشت.

همسرم اصرار داشت تا سعید درسش را تمام کند، سپس بازگردد. ابتدا سعید نپذیرفت ولی به اصرار پدرش بازگشت. زمانی که جنگ آغاز شد، نتوانست طاقت بیاورد و به کشور برگشت و به عضویت بسیج درآمد.»

مادر شهید دلش برای مسعود تنگ شده است و در میان تعاریفش در خصوص فرزند ارشدش سعید، بارها نام مسعود را آورد. دلش تاب نیاورد و با لبخند در خصوص مسعود گفت: «مسعود روزهای دوشنبه و پنج شنبه روزه می‌گرفت. دوران جوانی او همزمان با فعالیت حزب‌های مختلف در کشور بود. مسعود اهداف این احزاب را برای دوستانش تشریح می‌کرد و مانع انحراف آن‌ها می‌شد. زمانی که هلال احمر اعلام می‌کرد که به خون نیاز است، او و دوستانش برای اهدای خون می‌رفتند. مسعود نمازش را اول وقت در مسجد می‌خواند. او قد بلندی داشت. هر روز در کنار درب مسجد می‌ایستادم تا از دور آمدن مسعود را ببینم. او هم متواضعانه سرش را پایین می‌انداخت و وارد مسجد می‌شد. مسعود داشجوی رشته راه و ساختمان در دانشگاه تهران بود. هر بار که از تهران به بروجرد می‌آمد، سرش را روی پایم می‌گذاشت و من نوازشش می‌کردم. گفت‌وگوهای ما در خصوص زندگی و مصیبت ائمه اطهار بود. مسعود من را مجاب کرد که به عضویت بسیج درآیم و به کشور خدمت کنم. فعالیت‌های فرهنگیم را از همان زمان آغاز کردم و پس از شهادت مسعود فعالیت‌هایم را در زمینه جمع آوری کمک‌‌های مردمی به جبهه تا دوخت لباس ادامه دادم.»

خانم اوحدی به لحظات اعزام فرزندانش اشاره و ادامه داد: «روزی سعید، مسعود و وحیدرضا نزد پدرشان آمدند و گفتند که می‌خواهند به جبهه بروند. برای ما سخت بود که هر سه پسرمان را همزمان به جبهه بفرستیم. همسرم با اعزام سعید موافق بود ولی می‌گفت مسعود و وحیدرضا درس‌شان تمام نشده است. وحیدرضا آن زمان حدود 18 سال سن داشت. مرحله اول کنکور قبول شده بود اما مرحله دوم شرکت نکرد زیرا برای اینکه مانع اعزامش نشویم، برای گذراندن دوران خدمت سربازی ثبت نام کرد. مسعود ابتدا برای اینکه پدرش اجازه بدهد سعید و وحیدرضا اعزام شوند، از رفتن انصراف داد اما روز بعد پیشمان شد و گفت که دلش تاب نمی‌آورد و باید برود. او از پدرش اجازه خواست تا پیش از اعزامش ازدواج کند. پدرش مخالفت کرد و گفت که هر وقت برگشتی آن زمان ازدواج کن. من با همسرم صحبت کردم تا مسعود بتواند هر چه زودتر ازدواج کند. نهایتا مسعود با یک خانم محجبه و متدین ازدواج کرد و مهریه‌اش را 500 درهم نقره و یک جلد کلام الله قرآن مجید که همان مهریه حضرت زهرا (س) بود را برای همسرش برگزید. مسعود و همسرش بعد از ازدواج یک کاغذ بر روی دیوار چسباندند و بر روی آن نوشتند: «ارزش این ازدواج را نه پول و طلا بلکه فریاد الله اکبر رزمندگان در جبهه تعیین می‌کند.» مسعود در وصیت‌نامه خطاب به همسرش نوشته بود که من زندگی‌مان را دوست داشتم. دوست داشتم که زندگی‌مان ثمره‌ای داشت اما زندگی زمانی مفهوم دارد که واقعا زنده باشیم نه مانند مرده‌ای متحرک.»

کلمات با غرور بر زبان این مادر شهید جاری می‌شد. گوی از سرگذشت غرورآفرین فرزندش احساس شعف کرد و ادامه داد:«مدتی از اعزام فرزندانم گذشت و من از حال آن‌ها بی‌خبر بودم. من و عروسم خودمان را به اهواز رساندیم. از اهواز نیز تنهایی به مناطق عملیاتی رفتم. عکس پسرانم را به رزمندگان نشان می‌داد تا شاید نشانی از آن‌ها پیدا کنم. معراج شهدا و بیمارستان‌ها را هم گشتم اما فایده‌ای نداشت. با عروسم به بروجرد برگشتیم. شبی خواب دیدم که قصد زیارت حرم امام رضا (ع) را دارم اما غسل و وضو ندارم. از خواب که بیدار شدم برای انجام غسل شهادت و صبر به حمام رفتم. وقتی به خانه برگشتم، مبل‌هایمان را به منزل همسایه می‌بردند. با تعجب از همسرم پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است؟ او پاسخ داد: «داماد بازگشته است؟» همان‌جا متوجه شدم که مسعود به شهادت رسیده است. بدون گریه و زاری، سجده و خدا را شکر کردم. من شهادت را در چشمان مسعود دیده بودم، به همین جهت شوکه نشدم. همسرم هم آن شب خواب دیده بود که فردی به درب خانه ما آمده است و می‌گوید که حسین شما شهید شده است. همسرم تعجب می‌کند و می‌گویند من فرزندی به نام حسین ندارم. در حالی که نام مسعود در شناسنامه محمدحسین بود. مسعود در 18 بهمن 1337 به دنیا آمده و 18 بهمن 1361 به شهادت رسید. تولد و شهادت مسعود در یک روز بود. ساعتی بعد از شنیدن خبر شهادت مسعود، با جمعی از دوستان و خانواده برای وداع با پیکر شهید به معراج شهدا رفتیم. در آنجا از اطرافیان خواستم تا بدون وضو به دیدن شهید نیایند. زمانی که چشمم به چهره مسعود افتاد، شهادت را تبریک گفتم. پسرم از ناحیه گلو و پا گلوله خورده بود. دست بر گردنش کشیدم. دستانم به خون مسعود آغشته شد. زمانی که به خانه رفتم، لباس سبز پوشیدم و پیشانی بند قرمز مسعود را در جیبم گذاشتم. از گوشه و کنار زمزمه‌های می‌شنیدم اما اهمیتی نمی‌دادم. در مجلس ختم او گریه نکردم و فقط از خصوصیت اخلاقی مسعود گفتم.»

مادر شهید اوحدی با اشاره به سرگذشت فرزند اسیرش، گفت: «بعد از شهادت مسعود با خبر شدم که سعید در آن عملیات اسیر شده است. سعید بارها در نامه‌هایش از حال مسعود می‌پرسید و هر بار ما جواب می‌دادیم که حالش خوب است اما سعید باور نمی‌کرد تا اینکه به خواهرش نامه زد و التماس کرد که به او حقیقت را بگوید. در نامه برایش نوشتیم که مسعود شهید شده است. بعدها متوجه شدیم که اسرا در اردوگاه برای مسعود عزاداری کردند. سعید در سال 69 همراه با مرحوم ابوترابی به میهن بازگشت. زندگی‌نامه سعید را یادداشت کرده‌ام ولی فرصت چاپ آن‌ها را بدست نیاوردم.»

این مادر شهید که از معتمدین بنیاد شهید و امور ایثارگران است، افزود: «پس از شهادت مسعود، فعالیت‌های فرهنگیم را گسترش دادم. به دیدن خانواده شهدا رفتم و هر قدر که در توانم بود، کمکشان می‌کردم. از بروجرد به تهران هم که آمدم، فعالیتم را ادامه داد. امروز هم با سازمان نشر آثار و ارزش‌های مشارکت زنان در دفاع مقدس همکاری دارم.»

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار