در کتاب خاطرات «شهید روز تاسوعا» مطرح شد؛

عاشورایی شدنِ نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا/ فرزندم باید سرباز امام زمان (عج) شود

یکی از اقوام شهید صدرزاده گفت: از حضرت عباس (ع) حاجتی داشتم و پیش از شهادت مصطفی خواب حضرت عباس (ع) را دیدم که در خواب گفتند، نماینده من روز تاسوعا، نزد من می‌آید. نزد او برو.
کد خبر: ۳۰۹۶۶۹
تاریخ انتشار: ۲۸ شهريور ۱۳۹۷ - ۱۰:۳۹ - 19September 2018

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: نهمین روز ماه محرم به نام بزرگ‌ترین یار و یاور امام حسین (ع) نام‌گذاری شده است، به نام کسی که در رشادت، فداکاری و فروتنی همه را به شگفتی وامی‌دارد و الگوی بسیاری از انسان‌ها می‌شود.

شهید مدافع حرم «مصطفی صدرزاده» یکی از آن انسان‌هاست. مادر مصطفی از بدو تولد نامی را برای وی انتخاب می‌کند که تا روز شهادت برازنده آن بود. وی که از کودکی نذر حضرت عباس (ع) می‌شود، در تمام لحظات زندگی خود مورد عنایت ایشان قرار می‌گیرد. وی دانشجوی ترم آخر رشته ادیان و عرفان دانشگاه آزاد واحد تهران مرکز و فرمانده ایرانی گردان عمار لشکر فاطمیون با نام جهادی «سید ابراهیم» بود که در ظهر تاسوعا حین درگیری با تروریست‌ها توسط گلوله تک‌تیرانداز نیرو‌های تکفیری در حلب سوریه و در عملیات محرم با لب تشنه به شهادت رسید.

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

شهید صدرزاده به‌مدت ۲ سال و نیم در درگیری‌های علیه تروریست‌های تکفیری به دفاع از حرم حضرت زینب (س) پرداخته و طی این مدت هشت مرتبه مجروح شده بود. از وی دو فرزند به نام‌های «فاطمه» و «محمدعلی» به یادگار مانده است. پیکر مطهر مصطفی چند روز پس از شهادت، در شهریار به خاک سپرده شد.

در ادامه خاطراتی به نقل از مادر شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده در کتاب «قرار بی قرار» را می‌خوانید:

نذر عمو عباس (ع)

چشمانم می‌سوزد.‌ ای کاش امروز زودتر تمام شود. این تاسوعا من را یاد تاسوعای سال‌های پیش می‌اندازد. دل‌شوره آن روز هم مشابه امروز بود. مادرم صبح‌های دهه اول ماه محرم روضه داشت. مرتضی را باردار بودم. آن روز هرچه تلاش کردم مصطفی را راضی کنم تا با من همراه شود، قبول نکرد. پایش را در یک کفش کرده بود که «می‌خواهم با داداش محمدحسین بروم دسته ببینم!» قبول کردم. به عادت همیشه برای‌شان آیت‌الکرسی خواندم و رفتم. داخل مجلس بودیم که در خانه باز شد و خانمی هراسان نزد مادرم آمد و گفت، «چرا نشسته‌اید؟ موتوری مصطفی را کُشت!» زن‌ها وسط روضه دویدند سمت خیابان تا ببینند چه شده است؛ اما من از ترس نمی‌توانستم از روی زمین بلند شوم. فقط در دل خود گفتم، «عمو عباس، مصطفی نذر شما. یاری‌مان کن تا فرزندم سالم بماند و سربازتان شود!» زمانی‌که مصطفی را آوردند، سالم بود؛ فقط کمی پهلویش خراشیده و سرش شکسته بود. پس از گذشت چند ماه متوجه شدم که موتوری وی را به طرف دیگر خیابان پرت کرده؛ اما به لطف خدا و حضرت عباس (ع) سالم مانده است. تا پیش از ۱۴ سالگی حتی خود مصطفی از نذر من خبر نداشت. از آن روز هرسال روز تاسوعا در روضه مادرم شیر پخش می‌کنم.

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

سرباز امام زمان (عج)

۱۹ شهریور ۱۳۶۵ به دنیا آمد. پرستار وی را در آغوشم قرار داد و نامش را پرسید. همان‌طور که می‌بوسیدمش گفتم، «اسمی که برازنده وی باشد. او باید سرباز امام زمان (عج) بشود!»

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

پرچم‌دار هیات‌ها که در هفت سالگی دسته کودکان را راه اندازی کرد

آن روز‌ها هنوز شش سال بیش‌تر نداشت، نزدیک خانه ما یک مسجد بود که متولیان آن به بچه‌ها مجال نمی‌دادند. به خصوص در ایام ماه محرم، اصلا اجازه نمی‌دادند که حتی در دسته‌های عزاداری شرکت کنند. مصطفی علاقه داشت در دسته زنجیرزنی شرکت کند؛ اما چون خیلی ریزنقش بود به وی توجه نمی‌کردند. هر مرتبه که با پدر از مسجد به خانه برمی‌گشت، با غصه می‌گفت، «نگذاشتند در دسته حضور داشته باشم!» این مساله برای مصطفی یک دغدغه بزرگ شده بود. به همین سبب تصمیم گرفت که خود یک دسته عزاداری راه بیاندازد. تمام پول‌های هفتگی و عیدی خود را پس انداز کرد تا اینکه توانست برای محرم سال بعد چندین طبل، زنجیر و پرچم بخرد. علاقه عجیبی به پرچم داشت و همیشه در هیات‌ها پرچم دار بود. بالاخره محرم سال بعد تمام بچه‌های محله را با کمک محمدحسین جمع کرد و یک دسته کنار هیات مسجد راه انداخت. اهالی مسجد مانده بودند که چطور یک بچه هفت ساله توانسته یک دسته راه بیاندازد؟!

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

هرچند که مسوولیت سنگین است، اما من می‌توانم

با آقای بهرامی و نصیری در بسیج آشنا شد. جاذبه اخلاقی آن دو نفر سبب شد که بسیار سریع جذب بسیج و هر روز فعالیت‌های آن برای وی جدی‌تر شود. هر زمانی که می‌خواستیم مصطفی را پیدا کنیم، باید به پایگاه بسیج می‌رفتیم. هنوز دانش آموزی دبیرستانی بود که بچه‌های قد و نیم قد را با خود به اردو می‌برد. همیشه می‌گفت، «مامان هرچند که مسوولیت بچه‌ها سنگین است؛ اما من می‌توانم!»

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

هرچه را می‌خواست نذر حضرت عباس (ع) می‌کرد

مصطفی یک هیات راه اندازی کرد و هرچه پول به دست می‌آورد، خرج آن می‌کرد. همان روز‌های ابتدایی تاسیس آمد و گفت، «مامان، هیاتی به نام حضرت ابوالفضل (ع) تاسیس کردم!» ذوق‌زده شدم. جریان تصادف کودکی مصطفی را برایش تعریف کردم و گفتم، «من شما را نذر حضرت عباس (ع) کردم! چرا این نام را انتخاب کردید؟» دستی به ریش‌های تازه درآمده‌اش کشید و گفت، «هیچی، به دلم افتاد!» از همان موقع دیگر هرچه را می‌خواست نذر حضرت عباس (ع) می‌کرد.

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

دعا برای عاقبت به خیر شدن

همیشه با ترس می‌گفت، «نکند در زمان ما اتفاقی همانند عاشورا رخ بدهد و زمانی که باید برای دفاع به میدان برویم، شانه خالی کنیم.» همیشه آرزو می‌کرد که‌ای کاش توفیق داشت و جزو یاران امام حسین (ع) در عاشورا بود. زمانی که به این مسائل فکر می‌کرد، می‌گفت، «مامان! تو را به خدا قسم دعا کن که عاقبت بخیر شوم.»

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

چرا سوریه؟

یک مرتبه از وی، علت اصرارش برای اعزام به سوریه را پرسیدند. مصطفی پاسخ داد، «برای چه ۱۴۰۰ سال است که روضه می‌گیریم؟ مگر غیر آن است که به اهل بیت (ع) و شیعیان توهین نشود و اصالت اسلام حفظ شود؟! کاری که امام حسین (ع) در عاشورا کرد، زنده نگه‌داشتن دین پیامبر (ص) بود و با اسلامی که معاویه عَلَم کرده بود، جنگید. پس وظیفه شرعی من است که بروم. خود که هیچ، همسر و فرزندانم و تمام خاندان من فدای یک کاشی حرم حضرت زینب (س)».

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

روز تاسوعا سال ۱۳۹۴

سر سجاده نشسته بودم. آن روز با تمام روز‌ها فرق می‌کرد. نماز صبحم که تمام شد، بغض و نگرانی امانم را برید. پدر مصطفی وارد اتاق شد، با دلشوره گفتم: «می‌ترسم! امروز تاسوعا است! روز نذر ما!» آقا محمد گفت، «بی بی! خودت را اذیت نکن. توکلت به خدا باشد!» مدام به تلفن همراه خود نگاه می‌کردم. همانند هر روز، منتظر پیام صبح بخیر مصطفی بودم. اما پیامی نمی‌آمد. گونه خود را بر روی شیشه بخار گرفته ماشین چسباندم و در دل، مصطفی را صدا کردم. چشمانم را بستم. آقا محمد دستان یخ کرده‌ام را گرفت و گفت، «برایش آیت‌الکرسی بخوان!» مدام آیت الکرسی می‌خواندم، اما مگر دلم آرام می‌گرفت؟! پشت چشمان بسته‌ام تصورش کردم و آرام در آغوش کشیدمش. چقدر دلم برای بوییدن و بوسیدنش تنگ شده بود. حتی در خیال خود تصور کردم لاغرتر از همیشه شده بود. این بار چقدر رفتن مصطفی طول کشید. نمی‌دانم چرا حواس وی به دلتنگی ما نبود.

صفحه گوشی خود را روشن کردم و میان عکس‌های مصطفی چشمم به عکسی افتاد که چند روز پیش برای من فرستاده بود. سوار هلی‌کوپتر و آماده پرواز شده بود. برای وی پیام فرستادم، «عزیزم، آموزش خلبانی می‌بینی؟» جواب آمد، «اگه عمری باشد، بله!» پاسخ دادم، «آفرین، من یک سرباز ماهر می‌خواهم، دلم نمی‌خواهد لاف زده باشم.» شکلک خنده فرستاد و نوشت، «خلبانی که سهل است؛ من برای حضرت زینب (س) اگر لازم باشد، به فضا هم می‌روم!» پدر مصطفی صدایم می‌کند که خانم حواس شما کجاست؟! سرم را می‌چرخانم و بی رمق می‌گویم، «پیش مصطفی!»

مداح روضه حضرت عباس (ع) می‌خواند. دلم می‌لرزید. از صبح بی‌قرار مصطفی بودم. اشک‌هایم تمام صورتم را پر کرده بود. به ساعت نگاه کردم. ۱۱ و ربع بود. انگار یکی دست کرده میان قفسه سینه من و داشت قلبم را از جا می‌کند. از حضرت عباس (ع) می‌خواستم خودش آرامم کند. روضه تمام نشده بود، که به خانه برگشتم. نمی‌دانم چقدر گذشت که آقا محمد تماس گرفت و گفت، «پسر مصطفی بی‌حال است، برای کمک به همسر وی، به خانه آن‌ها بیا» فهمیدم مصطفی... صدایم لرزید... پرسیدم، «از مصطفی خبری شده؟!» پاسخ داد، «مجروح شده.» یقین پیدا کردم که مصطفی شهید شده است. تا نیمه‌های شب همسر مصطفی کنار تلفن بود تا خبری از اوضاع وی بگیرد. متوجه تماس‌های بین برادر و پسرم شدم. دلم طاقت نیاورد. خودم به برادرم زنگ زدم و جویای خبر شدم. نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. سپس به سختی گفت، «خبر خوبی به من نداده‌اند، ان شاءالله که دروغ است!» تلفن را قطع کردم. ساعت ۱۱ و نیم شب بود که در صفحه یادواره شهدا خبر شهادت یکی از فرماندهان فاطمیون را اعلام کردند. با گریه از خانه‌شان بیرون آمدم و گفتم، «مصطفی خیلی بی‌معرفت هستی! هیچ‌وقت با گریه از منزل‌تان خارج نشده بودم!»

روز تاسوعا منتشر شود /// عاشورایی شدن نماینده حضرت عباس (ع) در روز تاسوعا

وقتی حضرت عباس (ع) مصطفی را نماینده خود معرفی می‌کند

خبری از آمدن پیکر مصطفی نبود. حضرت عباس (ع) را قسم دادم که پیکر بچه‌ام برسد. دیگر طاقت آن را نداشتم که جنازه و قبر نداشته باشد. با مصطفی طی کردم که نخواهد جنازه‌اش بماند!

بالاخره بعد از پنج روز مصطفی را آوردند.

صبح روز تشییع یکی از اقوام خیلی دور ما که رفت و آمدی با یکدیگر نداشتیم، را دیدم. عجیب بود که وی چگونه ما را پیدا کرده و برای تشییع آمده است. وی گفت، حاجتی داشتم و پیش از شهادت مصطفی خواب حضرت عباس (ع) را دیدم. در خواب گفتند، نماینده من روز تاسوعا، نزد من می‌آید. نزد وی بروید. زمانی‌که بیدار شدم متوجه منظور ایشان نشدم. تا آن‌که مصطفی به شهادت رسید و عکس وی را در گروه‌ها دیدم. این بار خواب مادر مرحومم را دیدم که گفت، پس چرا نزد نماینده حضرت عباس نرفتی؟ مادرم عکس مصطفی را نشانم داد. وی را نمی‌شناختم، بالاخره پس از تحقیق متوجه شدم، وی از اقوام دور ما است و پیگیری‌ها سبب شد در مراسم تشییع مصطفی حاضر شوم.

انتهای پیام/ ۷۱۱

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار