آزاذه دوران دفاع مقدس در گفت‌‌و‌گو با دفاع پرس:

چنانچه می‎دانستند اسرا این‌گونه رفتار می‎کنند، این خبر را پخش نمی‎کردند

«صادق رباطی» گفت: شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) تلخ‌ترین خاطره دوران اسارتم است؛ با پخش این خبر فضای اردوگاه آن‌ چنان بهم ریخت که اگر می‎دانستند بچه‎ها این‌گونه رفتار می‎کنند، هیچوقت این خبر را پخش نمی‎کردند.
کد خبر: ۳۱۱۱۷۱
تاریخ انتشار: ۱۱ مهر ۱۳۹۷ - ۰۴:۵۰ - 03October 2018

اگر می دانستند بچه ها اینگونه رفتار می کنند، هیچ وقت آن خبر را پخش نمی کردندبه گزارش خبرنگار دفاع پرس از خرم‌آباد، کم نبودند رزمندگانی که از همان روز‌های آغازین تجاوز رژیم بعثی عراق در مناطقی که بوی جنگ و ناآرامی به مشام می‌رسید، شجاعانه در میادین نبرد حاضر شدند و بعضاً در همان روز‌ها و ماه‌های ابتدایی دوران دفاع مقدس به اسارت نیرو‌های دشمن در آمدند و بهترین سال‌های عمرشان در اردوگاه‌های رژیم بعثی گذشت.

«صادق رباطی» جوانی حدوداً ۱۹ ساله بود که در ابتدای حمله عراق به ایران در اردوگاه مرزی به اسارت نیروی‌های دشمن درآمد.

این آزاده دوران دفاع مقدس در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع پرس در خرم‌آباد، به بیان خاطراتی از نحوه اسارت و سال‌های سختی که در اردوگاه‌های رژیم بعثی سپری کرده، پرداخته است که در ادامه ماحصل این گفت و گو را می خوانید.

دفاع پرس: ضمن معرفی خودتان، بفرمایید برای اولین‌بار چگونه و با چه مسئولیتی به جنوب اعزام شدید؟

بنده «صادق رباطی» متولد ۱۳۴۰ شهرستان «خرم‌آباد»، جمعی ژاندارمری یگان ۲۰۷ بهبهان بودم که سال ۵۹ به گروهان ۲۰۶ منتقل و به «آبادان» و «خرمشهر» اعزام شدم و سپس به «اهواز» رفتم و مدتی نیز مسئولیت پل «بهمن‎شیر» را بر عهده داشتم. بعد از سه چهار ماه ما را به پاسگاه «شلمچه» منتقل کردند. برای معاونت آن‌جا.

دفاع پرس: از روزهای، که هنوز جنگ به‌طور رسمی شروع نشده بود، خاطره‌ای در ذهن‌تان هست؟

قبل از جنگ در خرمشهر ناوی از کنار رودخانه می‎آمد و خرمشهر را می‎کوبید و برمی‌گشت که چند نفر درجه‌دار باهوش و کارکشته آمدند تا شاید این‎ها بتوانند ناو را بزنند؛ ناو جایی بود که نمی‎شد آن را هدف قرار داد‎؛ چراکه نخلستان اجازه نمی‎داد از راه دور کاری بکنیم و از طرفی نیز به سلاح‌های پیشرفته دسترسی نداشتیم. ما که سه نفر بودیم، تصمیم گرفتیم برویم کنار رودخانه کمین کنیم تا ناو بیاید. سه نفری آمدیم در سه نقطه از رودخانه داخل سنگر مستقر شدیم، برای ما حتی غذا را پرت می‎کردند که عوامل شناسایی عراق ما را نبینند. آر.پی.جی هفت، تیربار و سه قبضه اسلحه داشتیم. بعد از یکی ۲ روز ناو جنگی عراق آمد نزدیک ۵۰ متری ما بود و ما آن ناو را زدیم که یکی از بچه‎‌ها که اهل «شیراز» بود، شهید شد و مردم «خرمشهر» برای او مراسم خوبی گرفتند، بالأخره ما ناو را زدیم و خیلی از نیرو‌های عراقی را به درک واصل کردیم، برای همین اسم ما را نوشتند و به «تهران» بردن‌مان.

دفاع پرس: سی و یکم شهریور ۵۹، کجا بودید و چه مسئولیتی داشتید؟

۳۱ شهریورماه سال ۵۹ ساعت ۶ بعدازظهر، زمانی که من در پاسگاه «شلمچه» بودم، اعلام آماده‌باش کردند و با وجودی که ۱۹ سال بیشتر نداشتم، معاون بودم و وظیفه‎ام دیدبانی بود، چند کیلومتری از مرز را در اختیار داشتیم که از آن‌جا‎ محافظت می‌کردیم و در آن مکان پاسگاهی بود که با پاسگاه «عراق» مذاکره داشت؛ به طوریکه چندین‌بار من خودم با فرمانده‌مان رفته بودم داخل خاک «عراق» و هر ماه ۲ بار جلسه برگزار می‌شد، یک‎‌بار در پاسگاه «عراق» و یک‌بار در پاسگاه «ایران». مدتی بود این جلسات قطع شده بود و احساس می‌کردیم که می‎خواهد جنگی بین ۲ کشور شروع شود.

زمانی که جنگ شروع شد من لباس شخصی پوشیده بودم؛ چون می‎خواستم بروم مرخصی، داخل کانالی بودم که از قبل به عنوان سنگر کنده بودیم، وقتی من می‎خواستم بروم داخل پاسگاه و لباس نظامی بپوشم، پاسگاه از چند جا ریخته بود و خراب شده بود، ولی رفتم داخل و لباس‎هایم را برداشتم و پوتین‎هایم را پوشیدم که جنگ شروع شد. داخل سنگر ماندیم، ما فکر می‌کردیم که کمک پشت سرمان است، ولی در آن زمان کسی آن‌جا نبود.

دفاع پرس: در آن روز کسی شهید یا مجروح شد؟

اولین شهدای دوران جنگ تحمیلی از نیرو‌های ژاندارمری بودند، در آن لحظات سربازی بغل دست من بود که شهید شد. من او را رو به قبله گذاشتم و رویش پتو کشیدم، اما نمی‌دانستم که خودم زخمی شده‎ام، بعد از یک ساعت دیدم که دست راستم بالا نمی‌رود تا این که احساس می‌کردم داخل پوتینم آب رفته است، وقتی نگاه کردم، دیدم خون راه افتاده و رفته داخل پوتینم؛ اما، چون فعالیت داشتم نفهمیده بودم، تا این‌که دستم دیگر نمی‎توانست بالا بیاید و چون خون خودم و آن سرباز پاشیده بود روی بدن و سر و صورتم، صبح که عراقی‌ها پاسگاه ما را تصرف کردند، من را از بقیه جدا کردند و می‌گفتند حتماً تو تانک ما را زده‎ای.

دفاع پرس: تلخ‌ترین و سخت‌ترین مسئله‌ای که در آن لحظات برای شما پیش آمد، چه بود؟

سخت‌ترین مسئله در آن لحظات برایم این بود که پرچم ایران را پایین بیاورند و پرچم عراق را داخل پاسگاه خودمان بزنند؛ چرا که ما هم اسیر بودیم و نمی‌توانستیم کاری بکنیم و از همان پاسگاه که ما را اسیر کردند به «بصره» انتقال دادند و از آن‌جا به «بغداد» حرکت دادند و بعد از ۱۵ روز به اردوگاه‎ها بردند که یکی از آن‌ها، اردوگاه «الرمادیه» بود.

دفاع پرس: در دوران اسارت وضعیت تغذیه شما چگونه بود و بیشتر چه نوع غذایی می‌خوردید؟

ظهر‌ها نفری چهار یا پنج قاشق غذا می‎دادند، بچه‎های خودمان آشپز بودند، ولی اجازه نمی‎دادند بهتر از این باشد و رب گوجه را در آب می‎ریختند به جای خورش یا غذا، مقداری از آن را روی همان برنج می‎ریختند. هر روز نهار ما همین بود و شب‌ها هم گوشت یخ زده می‌دادند که بچه‎ها نمی‎گرفتند به‌طوری‌که بعد از ۴۵ روز که نماینده سازمان ملل می‎آمد، می‌دید که بچه‌ها غذا را می‌ریزند داخل سطل آشغال، (که فیلم این را هم گرفته بودند)، زیرا این گوشت‎های مانده‎ای بود که از کشور‌های دیگر به «عراق» می‌آمد. شاید مال جنگ جهانی بود. حتی داخل این گوشت‎ها کرم زده شده بود و صلیب سرخ هم این چیز‎ها را دیده بود و شکایت هم کرده بود و مقامات خودمان هم می‎دانستند که وضعیت غذای‌مان چگونه است و گفته بودند ایران حاضر است هزینه غذای اسرای در بند عراق را بپردازد و یا یک کشور سومی این را بر عهده بگیرد و ایران هزینه را بدهد.

دفاع پرس: آیا در اردوگاه‌های عراق، سهمیه میوه هم داشتید؟

تا چهار یا پنج سال میوه به ما ندادند و بعد از این مدت صلیب سرخ خیلی شکایت کرد و به سازمان ملل فشار آورد که آن زمان «طارق عزیز» وزیر امورخارجه رژیم بعث در سازمان ملل بود، به او گفته بودند با اسرا مانند حیوان رفتار می‎کنید که حرفی برای گفتن نداشت و فقط گفت: «ما تا حالا اسیر نداشته‎ایم و نمی‎دانستیم چگونه باید رفتار کنیم و از این به بعد سعی می‎کنیم برخورد خوبی داشته باشیم» ولی هیچ اثری هم نداشت و خود صلیب سرخ هم گزارش داد که عراق همین روش را ادامه می‎دهد.

دفاع پرس: تلخ‌ترین خاطره دوره اسارت را بگویید.

شنیدن خبر رحلت امام خمینی (ره) تلخ‌ترین خاطره دوران اسارتم است؛ با پخش این خبر فضای اردوگاه آن‌چنان بهم ریخت که اگر می‎دانستند بچه‎ها این‌گونه رفتار می‎کنند، هیچ‌وقت این خبر را پخش نمی‎کردند. صبح که از خواب بیدار شدیم شروع کردند به پخش کردن قرآن و ما تعجب کردیم؛ چون همچین حرکتی از آن‎ها بعید بود و بعد اعلام کردند که امام فوت شده است و ما اول باور نکردیم و گفتیم می‎خواهند روحیه ما را خراب کنند و بعد که خبر فارسی خود ایران را هم پخش کردند و ما باور کردیم، اردوگاه بهم ریخت و همه گریه و زاری راه انداختند، به‌نحوی که اردوگاه در حال انفجار بود و فرمانده به سرباز‎ها دستور داده بود که به این‎ها نزدیک نشوید و بگذارید گریه و زاری خودشان را بکنند.

دفاع پرس: چگونه خبر آزادی‌تان را به شما دادند؟

آمدند و گفتند شما آزاد هستید و می‎توانید به هر کشوری که بخواهید بروید، من ندیدم کسی به جز ایران بخواهد جایی برود. بعد اسم ما را نوشتند و گفتند: «فردا شما را می‎بریم و این آخرین روز اسارت شماست»، ما به عراقی‎ها گفتیم: «این آخرین شب در اردوگاه را به روی ما نبندید تا آسمان شب را ببینیم، وقتی می‎خواهیم آزاد شویم دیگر جایی نمی‎رویم»، ولی باز هم در را قفل کردند و فردا بعدازظهر نزدیک غروب اسم ما را خواندند تا سوار اتوبوس شویم و ما تا ۱۲ شب بدون غذا داخل اتوبوس در اردوگاه خودمان بودیم و در اتوبوس‎ها را بسته بودند و آب هم به ما نمی‌دادند.

دفاع پرس: حس و حال‌تان را در زمان ورود به خاک ایران بگویید.

وقتی ما وارد مرز شدیم و ایرانی‎ها را می‎دیدیم، خیلی خوشحال بودیم و صلیب سرخ هم آن‎جا حضور داشت و ما را می‎شمارد و پیاده می‎شدیم. وقتی وارد خاک ایران شدیم، بعد از ۱۰ سال داخل خاک خوابیدیم و به خاک بوسه زدیم و حال عجیبی داشتیم. به «سرپل‌ذهاب» آمدیم، آن‎جا بعد از ۱۰ سال برادرم را دیدم، ولی همدیگر را نشناختیم؛ چون من اون موقع جوان بودم و حالا با دندان‎های شکسته و بعد از سختی دوباره برگشته بودم؛ چراکه ما آن‎جا تونل مرگ داشتیم، داخل اسارت ۱۵ سرباز دو طرف می‌ایستاند و ما باید از وسط این‎ها رد می‎شدیم و آن‌ها هم با کابل سیمی‎ها می‎زدند و چشم‎ها در می‎آمد، دندان‎ها می‎شکست دست‎ها می‎شکست و ما را زخمی می‎کردند.

دفاع پرس: موقع ورود به کشور استقبال مردم از شما چگونه بود؟

استقبال خیلی خوبی شد. ما وقتی که از «سرپل‌ذهاب» از قرنطینه آمدیم کرمانشاه، بچه‎های خرم‎آباد و سایر استان لرستان داخل یک اتوبوس بودیم و نزدیک ساعت ۲ آمدیم سپاه «بروجرد» که بچه‎های سپاه استقبال خوبی از ما کردند و گفتند شب باید این‌جا بمانید و ما خیلی ناراحت شدیم و آن‎ها گفتند که مراسم خاصی داریم و باید بمانید و احترام زیادی به ما گذاشتند تا این‌که صبح ساعت ۸ سوار اتوبوس شدیم.

در خرم‌آباد استقبال آ‎ن ‎قدر زیاد بود که وقتی اسم مرا خواندند یکی مرا بلند کرد و برد، نمی‎دانم کی بود؛ بعدا فهمیدم خواهرزاده‎ام بود و من را سوار ماشین کرد و برد روستای «رباط» از توابع شهرستان خرم‌آباد که بعد از ۲ روز امام جمعه آن زمان خرم‌آباد حجت‌الاسلام «میانجی» و حجت‌الاسلام «عباسعلی صادقی» برای عیادت من آمدند و همه اهالی روستا و روستا‌های اطراف جمع شده بودند آنجا‎ و راه نمی‎دادند من را وارد خانه کنند. وقتی مادرم آمد، به من گفتند که مادرت در این ۱۰ سال گوشت نخورده است و گفته پسر من در اسارت گوشت نمی‎خورد و من هم نمی‎خورم و در هیچ مراسم شادی شرکت نکرده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار