سردار شهید شوشتری در بیان همرزمان

یار و همراه کردها و بلوچ‌ها/ ماجرای تقلید صدای شوشتری

از قول انجیدنی گفتم: شوشتری ما چکار کنیم؟! و بعد شوشتری شدم و با صدای مقتدر گفتم: تازه می‌پرسی چکار کنی؟ باید تیپت را مستقر کنی، بعد از دو ساعت می‌گی من چکار کنم؟!... یک‌دفعه دیدم دستی پشت گردنم آمد که: پدرصلواتی، داری ادای من را در می‌آوری؟!
کد خبر: ۳۱۲۰۷
تاریخ انتشار: ۲۷ مهر ۱۳۹۳ - ۱۲:۵۷ - 19October 2014

یار و همراه کردها و بلوچ‌ها/ ماجرای تقلید صدای شوشتری

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، سردار شهید شوشتری، به مناسبتهای مختلف و در محافل گوناگون خاطراتی از دوران دفاع مقدس را نقل کردهاند که اغلب آنها معرف همین بخش از شخصیت وجودی ایشان است. بخش قابل توجهی از خاطرات نزدیکان در خانواده و جمع همکاران نیز همین گونهاست که گزیدهای از آنها بعد دیگری از شخصیت عاطفی، اخلاقی، عرفانی و مذهبی را پیش روی خواننده میگذارد، تصویری که به ظاهر خیلی نباید با شخصیت یک فرمانده برجسته نظامیهمخوانی داشته باشد.

مردی که از درون میگریست

سیدمحمد میررفیعی، از فرماندهان واحد مخابرات دوران دفاع مقدس است، با این وجود بیشتر خودش را بیسیمچی سالهای جنگ سردار شهید نورعلی شوشتری میداند.

میررفیعی، فرمانده گردان مخابرات لشکر 5 نصر در عملیاتهای زیادی از جمله والفجر 3، والفجر 8، عملیاتهای نصر 1 تا 7، عملیات غرب ماووت و مرصاد، همراهاین فرمانده باصلابت و تیزهوش بوده است. مروری بر گفتههای او روایتگر چهرهای دیگر از یک فرمانده برجسته نظامیاست. چهرهای فراتر از یک فرمانده، یک دوست، یک همراه و همرزم صمیمی.

او میگوید: یکی از مجموعههایی که ارتباط زیادی با خانواده فرماندهان در جبهه داشتند، رسته  مخابرات و تعاون و مجموعههایی بود که به اصطلاح به نیروی انسانی برمیگشت. البته ما بیشتر ارتباطات بیسیمی یا تلفنی با خانوادههای فرماندهان داشتیم. گاهی فرماندهی در منطقه میآمد و زمان ماموریتش خیلی طول میکشید. خانوادهها به هر شکلی بامجموعه مخابرات قرارگاههای عقبه ارتباط داشتند و ارتباطاتی هم بین قرارگاههای عقبه و تاکتیکی در خط داشتیم. در آن زمان سیستم تکنولوژی جدید و موبایل نبود و عمدتا با دستگاههایی که در خطوط مقدم بود، دستگاههای ماکس و رادیو بیسیمهایی که تلفنی بود و از طریق ارتباطات سوئیچ شرکت مخابرات، خطوطمان را به خط مقدم منتقل میکردیم. مثلا با استفاده از خطوط اف.ایکس خط تلفن مشهد را به هر منطقهای که لازم بود، وصل میکردیم. نیروهایی را پای دستگاه میگذاشتیم و خانوادهها را که در تماس بودند به مرکز فرماندهی که در حقیقت مرکز پیام فرمانده در لشکر یا تیپ یا قرارگاه بود، وصل میکرد.

http://defapress.ir/IDNA_media/image/2014/10/46645_orig.jpg

سردار شوشتری و فرماندهان دیگر بااین شکل میتوانستند با خانوادههایشان در تماس باشند. اما سردار شوشتری یکی از فرماندهانی بود که به نظرم در طول مدتی که در جبهه خدمت کردم، کمتر ارتباط داشت. یعنی او تقریبا کارش را طوری تنظیم میکرد که اگر قرار بود، یک ماه در منطقه باشد یا مثلا تا پایان عملیات، اصلا زنگ نمیزد.

خوب یادم هست در یکی از محورها، یکی از فرماندهان از خط عبور کرد و داخل خاک عراق شد. خط بسته شد و عراقیها آنها را محاصره کردند. نزدیک 3 ماه داخل خاک عراق بودند. خانواده ایشان چندین بار زنگ زدند و خیلی دلتنگ شده بودند و میگفتند حتما اسیر یا شهید شده است که ما مجبور شدیم صدای فرماندهی را از طریق بیسیم و یک تلفن دیگر به گوش خانوادهشان برسانیم. ما گوشی بیسیم را جلوی بلندگوی پاور صوت بیسیم گذاشته بودیم و فرماندهی با خانوادهشان حرف زدند.

 اما اصلا یادم نمیآید که خانواده سردار شوشتری بااینکه ایشان هم در همین زمانها در ماموریتهای طولانی میرفتند، تماس بگیرند، مثل اینکه سردار شوشتری خانواده را توجیه کرده بود که باید در عملیات همه فکر و ذهن خود را به ماموریتش معطوف کند اما همیشه به ما میگفت همه نیروهای بسیجی هر چقدر نیاز دارند به خانهشان زنگ بزنند.

بیگدار به آب نمیزد

شهید شوشتری در برخورد با نیروها تقریبا با یک دید به همه نگاه می کرد و به لحاظ انسانی و شخصیتی برای ارکان لشکر یا قرارگاه، فرقی قائل نبود ولی به لحاظ اطلاعاتی، همانطور که در صدر اسلام پیغمبر(ص) به رکن اطلاعات خیلی اهمیت میداد، توجه ویژهای داشت. سردار شهید شوشتری بر اساس این دید اسلامی عمل میکرد و کسی هم ازاین جهت که چرا بهاین شکل برخورد میکرد، گلایهای نداشت. برخوردایشان با همه از روی برخورد انسانی و عاطفی بود که با تدبیر و حسابشده عمل میکرد. شهید شوشتری با توجه به سن و سالی که داشت، بیگدار به آب نمیزد. خیلی دقیق و ریزبین بود و جزو فرماندهان نادری به شمار میآمد که اگر طرحی را میپذیرفت، با تدبیر و درایت کار را به نحو احسن انجام میداد. او تابع ولایت بود و سلسله مراتبهر دستوری میدادند، تا پای شهادت میرفت.

نزدیکترین نیروها به سردار

تقریبا نزدیکترین افراد به او، بیسیمچیها بودند. گاهی که با شهید شوشتری در خط بودیم واین طرف و آنطرف میرفتیم، دیگر دستمان آمده بود، زمانی که ماموریت خوب انجام میشد، خیلی شادمانی را در او میدیدیم. سردار، فردی قویجثه با قدی کشیده بود. وقتی میخواستند به خط برود، هر بیسیمچی را نمیشد با او فرستاد، چون او سریع بود و قدمهایش تند و در آن زمان اغلب بیسیمچیهای 15 تا 20 ساله نمیتوانستند با او همگام شوند.

یکبیسیمچی ویژه به نام قاسم زاداحمد داشتیم که به خاطر زبلی و چابکی، سردار اسمش را «زورو» گذاشته بود. زاداحمد مثل آچار فرانسه مخابرات لشکر بود. به محضاینکه اوضاع خیلی خراب میشد من در قرارگاه تاکتیکی پای بیسیم منتظر خبر بودم که خودم باید بروم یا کسی را بفرستم، شهید شوشتری میگفت: «زورو» را بفرست. با توجه بهاینکه بیسیمچیهای خوب دیگری هم بودند، ولی سریع زاداحمد را میفرستادم. او همراه شهید شوشتری میرفت و خواستههای او را درست انجام میداد.

مردی که از درون میگریست

اینکه چه زمانهایی شهید شوشتری را ناراحت میدیدیم، برمیگردد به زمانهایی که بچهها به شهادت میرسیدند یا وقتی که فرماندهانش به شهادت میرسیدند. یادم میآید وقتی شهید برونسی، چراغچی و کسانی که سردار با آنها  مانوس بود شهید شدند، تا چند مدتایشان ناراحت بود و غصه داشت.

اصلا یادم نمیرود یکبار با سردار در خط بودیم، یکی از نیروهای ما در ارتفاعات 343 کانیسخت جنازه برادرش را روی دستش به عقب میآورد. خون داشت از پیکر شهید میریخت، سردار از دیدناین صحنه آنقدر ناراحت شد که قابل توصیف نیست، اما ندیدیم که اشکی بریزد. امااینکه سردار چطور خودش را دراین صحنههای سخت،از نظر روانی تخلیه میکرد، شبها یا نیمهشبها بود؛ وقتی که میدیدیم سردار،آستینهایش را بالا زد و به طرف تانکر می رفت و وضو می گرفت، بعد می آمد در تاریکی سنگر به راز و نیاز و نماز مشغول می شد.

سردار در مقابل نیروهایش هرگز از خودش نقطه ضعفی نشان نمیداد و دراین طور صحنههای تلخ،از درون گریه میکرد، بدوناینکه اشکی در صورتش نمایان شود. او پیش رزمندهها در روحیه مثل کوه استوار و محکم بود.

توجه ویژه به مسائل انسانی

جدا ازاینکه در جنگ، باید میجنگیدیم و بحث کاملا جدی بود، ایشان با ظریفاندیشی خاص، به مسائل روحیهای هم توجه ویژهای داشت. در عملیات والفجر3 بعد از یک درگیری شدید و تن به تن، شهید برونسی را از خط خواست که به عقب بیاید. به من هم گفت  شماره را از آقای برونسی بگیرید و به خانهشان ارتباط بدهید تا تجدید روحیهای برایایشان بشود.این نشان میداد که در مجموعه عملیات یک فرمانده تا کجاها توجه دارد.

آن زمان شهید برونسی خانهشان تلفن نداشت و ما شماره همسایه شهید برونسی را گرفتیم و قطع کردیم تا 5 دقیقه بعد همسرشان پای تلفن بیاید. شهید برونسی با لهجه شیرین مشهدی در سنگر مخابرات مختصری صحبت کرد و بهاین ترتیب سردار به نیروهایش خداقوت میگفت. جدای از بحث رزم در جبهه،  شهید شوشتری به مسائل انسانی نیز توجه ویژهای داشت.

بعد از جنگ، در مانورهای آموزشی که کل یگان باید تداوم آموزشی میدید تا بعد از جنگ به سپاهیان آینده انتقال تجربه داشته باشیم، دراین آموزشها سعی میکرد که از بهترین سخنرانان در بحثهای اخلاقی و اعتقادی استفاده کند تا در آن روزها نیروها آشنا شوند که با خانواده درست رفتار کنند و در بحثهای سیاسی، اساتید درجه یک و آگاه را دعوت میکرد تا نیروها آگاهی لازم و صحیح را داشته باشند.

بعد از جنگ، سردار جدای ازاینکه از پایهگذاران کنگره شهدا بود، اعتقاد ویژهای داشت که باید تمام آثار جنگ و خاطرات شهدا ثبت و ضبط شود.

واکنش به یک اقدام

ایشان تقریبا اواخر خردادماه 79 تشریف آوردند به قرارگاه حمزه سید الشهدا (ع)، و به عنوان فرمانده معرفی شدند. همانطور که میدانید منطقه عملیاتی قرارگاه حمزه، منطقه شمالغرب کشور است. از کرددشت ماکو تا منطقه اورامانات کرمانشاه، شامل استانهای آذربایجان غربی، کردستان و بخشی از کرمانشاه میشود، یعنی مناطق فعالیت ضدانقلاب کردی که قرارگاه حمزه مسئول مقابله با تحرکات آنهاست.

این منطقه بسیار وسیع است -1300کیلومتر مرز به اضافه وسعت استانهای آذربایجان غربی، کردستان و بخشی از کرمانشاه- و سردار شوشتری برای کنترلاین منطقه معرفی شد. من آن موقع درمرکز فرماندهی و کنترل قرارگاه مشغول بودم. حدود یک سال واندی دراین پست در خدمت سردار شوشتری بودم و گزارشهایی را که از منطقه میرسید، مرتب تنظیم میکردم و خدمتایشان ارائه دادم. ارتباط کاری ما از همین مرکز فرماندهی شروع شد تااینکه به دفتر فرماندهی قرارگاه حمزه رفتم و از آبان سال 80 تا تیرماه 84 و آخرین روزهای خدمت سردار به عنوان مسئول دفترشان در تمام ماموریتها در منطقه همراهشان بودم. بهقدریاین ارتباط تنگاتنگ بود که هر جا میرفت من را هم صدا میزد که همراهشان باشم. یادم میآید که روزی یک آجودان برای سردار پیدا کردم و گفتم «حاجآقا، گاهگاهی کارهای دفتر روی زمین میماند. مسافتهای نزدیک رااین برادرمان در خدمت شما باشد تا من بمانم کارهای دفتر را انجام بدهم». ایشان از آن موقع به بعد صدایم نمیزد، میآمد داخل راهرو و با صدای بلند میگفت: «آقای رنجی، بلند شو، بیا برویم».

همه از او راضی بودند

خدا شاهد است در 5 سال حضورشان در قرارگاه حمزه، امکان ندارد کسی را پیدا کنید که از ایشان رنجیدهخاطر باشد.این نگاه پدرانه را نهتنها به اطرافیان که به کل مجموعه داشت، خصوصا به بچههای اطلاعات عملیات به خاطر سختی کارشان بیشتر احترام میگذاشت و به ما همیشه سفارش میکرد که «نشود برادری بیاید و در هر سطحی و قشری با من کار داشته باشد و رنجیدهخاطر از دفتر بیرون برود.» میگفت «حتی اگر نتوانستید کارش را روبهراه کنید حداقل طوری برخورد کنید که احساسش موقع برگشت، طوری باشد که مشکلش حل شده است.»

هرگز خودش را نمیگرفت

سردار شوشتری ضمناینکه به مسائل نظامیو عملیاتی و تاکتیکی مسلط بود و کوچکترین کوتاهی را دراین زمینهها قبول نمیکرد و بسیار قاطع برخورد میکرد، در سایر مسائل با رافت و مهربانی رفتار مینمود.

بیرون که میرفتیم قاطی مردم میشد، به مناطق کردنشین که میرفتیم، سردار میرفت داخل قبایل و روستاها و مردم را از نزدیک میدید. مینشست و با آنها  صحبت میکرد. به منطقهای که میرفتیم معمولا اگر میخواست به خانهای برود به خانه یکی از بسیجیان یا یکی از بچههای سپاه میرفت و بقیه مردم روستا آنجا جمع میشدند و مینشستند و صحبت میکردند. گاهی میشد که با هم شام و ناهار میخوردند. با مردم نشست و برخاستهای بسیار صمیمیای داشت، مخصوصا به قبایل کرد بسیار اهمیت میداد.

خلاصهاینکه آن رفتار و کرداری را  که برای جذباین مردم به نظام لازم بود، بروز میداد. با مردم که مواجه میشد، انگار نه انگار که یک آدم نظامیاست، بسیار دلخوش بود و معمولا سعی میکرد مردم را بخنداند، برای همین برایشان کلی لطیفه تعریف میکرد. در مسافرتهایی هم که میرفتیم آنقدر برایمان لطیفه تعریف میکرد و ما را میخنداند که حدوحساب نداشت، یعنی اصلا آدمینبود که خودش را بگیرد و صحبت نکند.

سردار شوشتری دریایی از خاطره بود، عمدتا از سختیهای دوران جنگ خاطرات شیرین و طولانی بسیاری داشت و مردم را توجه میداد که ما چنین مشکلاتی را  دیدهایم، بااین مشکلات و مصیبتها انقلاب پا گرفته و پیشرفت داشته است.

با کردها خیلی مهربان بود

از آنجا که زمان جنگ هم فرمانده قرارگاه نجف دراین منطقه بود با بچههایاین منطقه و فرهنگهای مختلف منطقه آشنایی داشت. با فرهنگ و منش و اخلاق کردها و سایر اقوام منطقه آشنا بود و راحت با آنها کار میکرد.

سردار همیشه پیشانی و صورت همه را میبوسید، مخصوصا با کردها خیلی مهربان بود. نشد کهایشان –خدای ناکرده- در صحبت و رفتارشان،کلمه یا حرکتی باشد که با فرهنگ و آداب و رسوم اقوام منطقه مغایرت داشته باشد. کردها که به قرارگاه میآمدند، آنقدر تحویلشان میگرفت کهاینها شرمنده میشدند.

وقتی که زبانش را کتمان کرد

یگانی بود به نام یگان توپخانه. سردار قبل از ورود به قرارگاه حمزه، برای بازدید به آنجا رفته بودند و از بچههای آنجا  یک سری مسائل فنی پرسیده بودند که آنها  نتوانسته بودند جواب بدهند. فرمانده یگان به ترکی گفته بود «باباایشان که نمیفهمند، به ترکی یک چیزی بگویید، تمام بشود برود.»

سردار شوشتری چیزی نمیگوید، آخر کار موقع خداحافظی با فرمانده یگان توپخانه به زبان ترکی خداحافظی میکند! میگفت: «دیدم خیلی عرق کرد و الان است که سکته کند، کلی دلداریاش دادم که من ترکی بلد نیستم، همین چند کلمه را بلد بودم!»

وقتی که  خیلی غمگین میشد

 وقتی شهید شوشتری میدید که بچهها همه توانشان را در پیشبرد اهداف نظام در منطقه به کار میبرند، بسیار خوشحال میشد. به منطقهای که برای بازدید میرفت مشکلات مردم اصلا برای سردار قابل قبول نبود و بسیار ناراحت میشد که مثلا روستایی هنوز آب ندارد یا مشکل ارتباطی و راه دارد. وقتی به روستایی میرفتیم که مردم  مشکلاتی داشتند، آنها را دلداریشان میداد و میگفت:«سعی میکنیم هر چه زودتر مشکلاتتان را برطرف کنیم». این مشکلات خیلیخیلی سردار شوشتری را اذیت میکرد.

پدر صلواتی!

 از او در باره خاطره نسبتا معروف تقلید صدای شهید شوشتری میپرسیم:

ظهر بود، در پادگان ایلام بودیم. شهید مهدی میرزایی من را صدا زد و بعد محکم بغلم گرفت. گفتم: چی شده، چرا من را محکم گرفتی؟ گفت: از جایت تکان نخور! یک صحبت با تو دارم.

گفتم: بگو. گفت: زاده احمد تو مادر داری؟ گفتم: بله. گفت: جان مادرت قسم! گفتم: داستان از چه قرار است؟ گفت: میخواهم تقلید صدای آقای شوشتری و انجیدنی را در بیاوری. روحم خبر نداشت که سردار شهید شوشتری، سردار قاآنی، سردار مرتضی قربانی و سردار انجیدنی با فاصله دو متری در پشت سر من بودند و داشتند مرا نگاه میکردند.

مهدی میرزایی دو صدای کاملا متضاد را انتخاب کرده بود. تُن صدای آقای انجیدنی نرم و آهسته و شهید شوشتری قوی و قدر بود.

 از قول انجیدنی گفتم: شوشتری ما چکار کنیم؟! و بعد شوشتری شدم و با صدای مقتدر گفتم: تازه میپرسی چکار کنی؟ باید تیپت را مستقر کنی، بعد از دو ساعت میگی من چکار کنم؟!...

یکدفعه دیدم دستی پشت گردنم آمد که: پدرصلواتی،  داری ادای من را در میآوری؟!

بعدش آقای قربانی با لهجه اصفهانی گفت: آقای شوشتری ! نکنه این «زورو»  صدای من را هم تقلید میکند!  و کلی خندیدند.

بر گرفته از کتاب آخرین پست در کشیک هشتم

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار