هفت روایت از شهید «کاظم نجار سالکی» از نگاه مادر

وقتی از جبهه می‌‌آمد ساک به دست وارد محله نمی‌شد/ ماجرای تمبرهای یادگاری

اهل رنگ و ریا نبود. دوست داشت کارهایش از دیگران پنهان باشد. وقتی از جبهه می‌آمد مرخصی، هیچ وقت ساک به دست وارد محله نمی‌شد. کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام می‌داد و دوست داشت گمنام باشد.
کد خبر: ۳۱۲۱۷
تاریخ انتشار: ۲۶ مهر ۱۳۹۳ - ۱۰:۱۴ - 18October 2014

وقتی از جبهه می‌‌آمد ساک به دست وارد محله نمی‌شد/ ماجرای تمبرهای یادگاری

اشاره: شهید کاظم نجار سالکی از شهدای دانش آموز جنگ تحمیلی است که همچون دیگر شهدا رشادت هایش تا ابد در تاریخ ماندگار خواهد شد.
 
متن زیر گفت و گوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس با خانم «شمسی محمد رضا» مادر این شهید است.
 
هدیه هشتم
 
کاظم هشتمین فرزندم بود. سال ۴۸ در محله امامزاده حسن تهران به دنیا آمد. هنوز یک ماهه نشده بود که متوجه شدم نوع نگاه و طرز حرکاتش متفاوت است. بچه که بود جور دیگری نگاهم می کرد. انگار می خواست چیزی به من بگوید. حرکاتش عادی نبود. هی بیتابی می کرد. از بچگی متین و سربزیر بود. رفتارش طوری بود که همسایه ها دوستش داشتند و ازش راضی بودند. کاظم از بچگی زرنگ و باهوش بود. به درس و مدرسه خیلی اهمیت می داد. درسش هم خوب بود.
 
پابه پای انقلاب
 
اوایل انقلاب خیلی بچه بود، ولی پابه پای ما می آمد توی تظاهرات شرکت می کرد. یک شب گاردی ها حمله کرده بودند و اوضاع ناآرام بود. ترس برم داشته بود. گفتم کاظم جان بیا بریم خانه. اوضاع خراب است. من می ترسم. کاظم خندید و گفت: «نترس مامان. برو خانه. من آخر از همه به خانه می آیم» آن شب خیلی دیر وقت آمد خانه. وقتی هم پاش به هنرستان باز شد، در اولین فرصت، انجمن اسلامی آنجا را راه اندازی کرد. شبانه روز فعالیت می کرد و خسته نمی شد. به این جور کارها خیلی علاقه داشت.
 
تمبر یادگاری
 
یک روز دیدم کاظم  تمبر جمع می کند. ازاین کارش خیلی تعجب کردم چون اصلاً اهل این کارها نبود. پرسیدم کاظم جان تمبرها را برای چی می خواهی مادر! خندید و گفت: «برای یکی از بچه های محل جمع می کنم. بنده خدا عاشق تمبر است. می خواهم با این کار، باهاش رابطه دوستی برقرار کنم. » از هر فرصتی برای ارشاد و اصلاح دوستانش استفاده می کرد. برای این جور کارها کلی نقشه می کشید. منطقی و حساب شده عمل می­کرد. بچه های هم محلی را به مسجد و نماز جماعت دعوت می کرد.

نامه های جنگی
 
جنگ که شروع شد، کاظم سن و سال زیادی نداشت. نوجوان بود. اما خیلی علاقه داشت که برود جبهه. آمد اجازه خواست که عازم جبهه شود. زیر ورقه اش را امضا کردم و رضایت دادم. قبل از کاظم دو تا از برادرانش جبهه بودند. از منطقه جنگی برایمان تندتند نامه می فرستاد. نامه هایش هم پر از طنز و شوخی بود. اول نامه ها را معمولاً با «قو علی خدمتک جوارحی» شروع می کرد. توی نامه ها به اهل خانواده مدام سفارش می کرد که امام خمینی (ره) را تنها نگذارید. بچه ها را به انجام کارهای خیر دعوت می کرد. کاظم دستخط قشنگی داشت. گاه خطاطی می کرد. کلماتی مانند «بسم الله» و «علی» را به شکل شمشیر و پرنده خطاطی می کرد.
 
بی ریا و سربزیر
 
اهل رنگ و ریا نبود. دوست داشت کارهایش از دیگران پنهان باشد. وقتی از جبهه می آمد مرخصی، هیچ وقت ساک به دست وارد محله نمی شد. سر به زیر و افتاده بود و کارهایش را فقط برای رضای خدا انجام می داد. دوست داشت گمنام باشد. خیلی با محبت بود. خدا بیامرز پدرش را بیش از حد دوست داشت. سرش را روی سینه پدرش می گذاشت و ساعت ها نوازشش می کرد؛ آن قدر که باعث تعجب آن خدا بیامرز می شد. نسبت به من هم خیلی محبت می کرد. با  اهل خانواده بسیار مهربان بود. اصلاً این بچه عین ماه بود. مثل یک فرشته.
 
عروسک گردان
 
چیزی را بدون تحقیق قبول نمی کرد. اهل مطالعه و تحقیق بود. به مطالعه خیلی علاقه داشت. رفته بود قم و مشترک کتابهای انتشارات «در راه حق» شده بود. مرتب از قم برایش کتاب می فرستادند. کتاب «گناهان کبیره» آیت الله دستغیب را زیاد می خواند. به خواندن قرآن و نهج البلاغه هم مقید بود. کتاب های شهید مطهری را هم دوست داشت و با علاقه می خواند. به خصوص کتاب «داستان راستان» را. گاهی بچه های محل را جمع می­کرد و برای آنها از داستانهای کتاب «داستان راستان» می­خواند. کارهای هنری را هم دوست داشت. توی چند نمایشنامه بازی کرده بود. در نمایشنامه «زیرسنگ آسیاب» عروسک گردان بود.

عکس حجله ای
 
با اینکه سن کمی داشت اما اهل راز و نیاز  بود. شب ها پنهانی از خواب بیدار می شد و نماز شب می خواند. دوستانش تعریف می کردند که در جبهه، شب ها پنهانی به پشت تانک های سوخته و خاکریزها می رفته و نماز می خوانده . در سجده مدام ذکر «الهی العفو» می گفته. از بچگی اهل هیئت و عضو فعال هیئت بین الطلوعین بود. به امام حسین (ع) عشق می ورزید. به زیارت عاشورا علاقه عجیبی داشت؛ همینطور به مداحی. خیلی وقتها نوار مداحی می گذاشت و  گوش می داد و زیر لب می­خواند و گریه می کرد: «مادرم گفته غلامت باشم ». قبل از عملیات کربلای هشت، خبر شهادتش را به همه اعلام کرده بود. حتی برای حجله اش عکس یادگاری انداخته بود. بهار سال 66 کاظم در عملیات کربلای 8 شیمیایی شد و به آرزویش رسید و پیش دوستان شهیدش رفت.
 
گفت و گو: محمد علی عباسی اقدم
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار