بُرشی از کتاب «عقابان دربند»؛

ماجرای زنده‌ ماندن هم‌رزم خلبان «احمدبیگی»

در بخشی از کتاب «عقابان دربند» نوشته شده است: «ایوب را دیدم که سربازان عراقی او را کتک می‌زدند. درحالی‌که از دیدن ایوب که زنده بود خوشحال بودم به یکی از افسران عراقی گفتم: «دوستم را دارند می‌زنند.»
کد خبر: ۳۱۳۹۳۱
تاریخ انتشار: ۲۵ مهر ۱۳۹۷ - ۰۵:۲۰ - 17October 2018

ماجرای زنده‌ ماندن هم‌رزم خلبان «احمدبیگی»به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، امیر سرتیپ دوم خلبان «محمدیوسف احمدبیگی» سال 1327 در روستای «قلعه جعفر بیگ» از توابع شهرستان تویسرکان در یک خانواده کشاورز و مذهبی متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به اتمام رساند و برای ادامه تحصیل به تهران عزیمت کرد. در سال 1368 پس از دریافت مدرک پایان دوره متوسطه، وارد نیروی هوایی ارتش شد. وی ابتدا به عنوان هنرجوی همافری مشغول به تحصیل شد؛ ولی پس از گذشت 2 سال و پایان آموزش تصمیم گرفت به ندای عقل و وجدانش که دفاع از حریم آسمان میهن اسلامی ایران بود به دانشکده خلبانی قدم نهاد. در سال 1350 پس از گذراندن مقدمات آموزش پرواز در ایران، به منظور تکمیل دوره خلبانی به کشور آمریکا اعزام شد. سرتیپ دوم محمدیوسف احمدبیگی پس از دریافت نشان خلبانی با درجه‌ی ستوان دومی به ایران بازگشت و بنابر نیاز نیروی هوایی، خلبان هواپیمای شکاری اف ـ 4 شد.

در ادامه بُرشی از کتاب «عقابان دربند» حاوی خاطره‌ای از امیر سرتیپ دوم خلبان «محمدیوسف احمدبیگی» از خلبانان آزاده کشورمان را می‌خوانید:

«در حالی که سعی می‌کردم نفسم را کامل کنم، هم زمان نیز سعی داشتم بند چتر را به طرف خود بکشم و قفلش را رها کنم؛ اما بسیار سخت بود. چرا که قفسه سینه و دست چپم بسیار درد می‌کرد. به هر زحمتی بود بند چتر را به سوی خود کشیدم و قفلش را رها کردم. هم‌زمان با رها کردن چتر، دو نفر «عراقی» را بالای سرم دیدم که با اسلحه «کلاشینکف» مرا نشانه گرفته بودند و به زبان انگلیسی می‌گفتند: «بلند شو! بلند شو!»؛ بلند شدم، هردو سروان بودند. یکی از آن‌ها گفت: «دستت را ببر بالا»، من هم که دستم به شدت ضربه خورده بود و به حالت 45 درجه باقی مانده بود با اشاره سر گفتم: «نه» با تعجب گفت: «چرا؟» گفتم: «صدمه دیده.» گفت: «برگرد!» به محض اینکه برگشتم هواپیمایم را دیدم که در آتش می‌سوزد. خیلی ناراحت شدم! به قدری که احساس می‌کردم همانند پرنده‌ای که پر و بالش می‌سوزد، این پر و بال خودم است که به هم پیچیده و می‌سوزد. همین طور که به لاشه‌ی هواپیما خیره شده به یکی از افسران عراقی با اشاره دست گفت که «حرکت کن!» و جهت حرکت را نیز نشان داد. همین که به آن سو حرکت کردم، ناگهان قطعه‌ای دیگر از هواپیما را دیدم که داشت می‌سوخت و چتر ایوب حسین نژادی در کنارش افتاده بود. یک مرتبه به نظرم رسید که ایوب در آتش می‌سوزد. از ته دل فریاد کشیدم: نه! نه! و سرم را به طرف شانه‌ام چرخاندم. ایوب را دیدم که سربازان عراقی او را کتک می‌زدند. در حالی که از دیدن ایوب که زنده بود خوشحال بودم به یکی از افسران عراقی گفتم: «دوستم را دارند می‌زنند!» او گفت: «مگر دو نفر بودید؟» گفتم: «بله.» او رفت و ایوب را از دست سرباز‌ها بیرون آورد.

لحظه‌ای که سرم را برگرداندم و فریاد کشیدم: «آه! حسین نژادی دارد می‌سوزد!» ناخوداگاه چشمم به درجه سروانیِ روی شانه‌ام افتاد و این صحنه مرا به یاد خواب‌های متواتری که در طول مدت خلبانی‌ام می‌دیدم، انداخت. در حالی که مبهوت مانده بودم با تعجب گفتم: «جل الخالق!».

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار